حوا ، هر روز کودکی به دنیا می آورد و فردا او را به خاک می سپارد .
حوا می داند زندگی درنگی کوتاه است ، و این درنگ را به شکر و شادی و شکوه پاس می دارد ،
زیرا خدا اینگونه دوست دارد .
حوا فرزندش را به خاک می دهد ، امیدش را اما نه ، و هر روز که از گورستان بر می گردد ،
خاک پیراهنش را می تکاند ، دستهایش را از مرگ می شوید ،
روبه روی آینه ی تمام قد آسمان می ایستد ،
سینه ریز ستاره اش را به گردن می آویزد و گوشواره های حلقه ای ماه نشانش را به گوش می کند .
سرخابی از شقایق به گونه می مالد و عطری از زندگی به پیرهنش می زند ،
چندان که جهان خوشبو می شود .
و آن وقت تنورش را روشن می کند و نان می پزد و سفره ای به پهنای جهان می اندازد و
فرزندانش را بر سر سفره می نشاند .
می گوید و می خندد و زندگی را لقمه لقمه در دهانشان می گذارد .
حوا هر روز جهان را جشن می گیرد و در هر گوشه ای ، برای هر فرزندش شمعی روشن می کند .
هر چند می داند که فردا شمع او خاموش خواهد شد .
او هر صبح با خورشید طلوع می کند و یقین دارد که غروب هرگز پایان خورشید نخواهد بود .
او پا به پای این دایره ، این هستی می رقصد و مرگ را پا به پای زندگی می خندد .
* * *
حوا مادر من است که حتی قرنها نمی توانند بر پیشانی اش چینی بیندازند ،
او هنوز همان بانوی بهشتی است با قامتی استوار و چشمانی که مثل اولین روز آفرینش می درخشد .
* * *
هر مرگ ، هدیه ای سر به مهر است و حوا بی آن که آن را بگشاید ، با اشتیاق از خدا می پذیرد .
نویسنده : خانم عرفان نظر آهاری