هر كسي را هوسي در سر و كاري در پيش
من بيچاره گرفتار هواي دل خويش
شب فراق كه داند كه تا سحر چند است
مگر كسي كه به زندان عشق دربند است
فرياد من از دست غمت عيب نباشد
كاين درد نپندارم از آن من تنهاست
با جور و جفاي تو نسازيم چه سازيم؟
چون زهره و يارا نبود چاره مداراست
اي خداوند يكي يار جفاكارش ده
دلبري عشوه ده و سركش خونخوارش ده
تا بداند كه شب ما به چه سان مي گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسيارش ده
چند روزي جهت تجربه بيمارش كن
با طبيبي دغلي پيشه سر و كارش ده
اندر اين ماتم خدايا تاب گفتارم نماند
تا مثالي وا نمايم كانچنان بگريسته
غيرت من گر نبودي اشكها باريدمي
همچنان هم خون چكان در دل نهان بگريسته
نَنْشيند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زين سو نظر مكن كه از آنجاست آرزو
تر دامنم مبين كه از آن بحر تر شدم
گر گوهري ببين كه چه درياست آرزو
ني قصه ي آن شمع چگل بتوان گفت
ني حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آنست كه نيست
يك دوست كه با او غم دل بتوان گفت
ناله اي كن عاشقانه، درد محرومي بگو
پارسي گو ساعتي و ساعتي رومي بگو
سينه مالامال در دست اي دريغا مرهمي
دل ز تنهايي به جان آمد خدايا همدمي
آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
و اندر اين كار دل خويش به دريا فكنم
از دل تنگ گنه كار بر آرم آهي
كاتش اندر گنه آدم و حوّا فكنم