دلواپسی من از نیامدنتـــــ نیستـــــ ! می ترسمــــــــ ــ ـ در پس این دلـــ دلـــ ــ ـ زدن ها بیایی ودیگر نخواهمتـــــــــ ــ ـ ...
باران عاشقم می کند و من هوس جرعه ای از آفتاب را می کنم خیس شدن از باران در یک روز آفتابی تماشایی است و من این دو را در چشمان تو یافتم چشمانت را ببند بگذار تا خورشید غروب کند و باران در زیباترین غروب جهان از گوشه ی چشمانت سرازیر شود تا من همیشه عاشق بمانم
خوشبختی غزلی ست که برای چشمهای تو سروده می شود! من وزن و قافیه ام را باخته ام که سپید می نویسم.......
اینبار که به دنیا آمدی وارونه زندگی کن هرچه فکر می کنم روزهای کودکی برای پایانی خوش ساخته شده بودند...
مثل کشیدن کبریت در باد
دیدنت دشوار است
من که به معجزه ی عشق ایمان دارم
میکشم
آخرین دانه ی کبریتم را درباد
هرچه باداباد.....