گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است با ریشه ام چه می کنید؟ گیرم که بر سر این بام بنشسته و در کمین پرنده ای ، پرواز را علامت ممنوع می زنید با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟ گیرم که می زنید گیرم که می بُرید گیرم که می کُشید با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟ گیرم که مرا از معشوق خود دور نگاه می دارید ، با عشقی که درون دلهاست چه می کنید؟…
اگه این چند روز هفته می بینی دلم گرفته
واسه اون قول و قراراست میدونم یادت نرفته
راه دور سختیش زیاده جاده ها بی اعتباره
دل من این ور دنیا بد جوری چشم انتظاره
با تموم بد قولی هات هنوزم خیلی عزیزی
میدونم دلت نمی خواد اشكامو اینجور بریزی
تو خیالت اونجا راحت پی درس و كسب و كاری
اما من اینجا نشستم با یه عالم بی قراری
چل و هشت ساعت گذشته تازه فهمیدم رسیدی
وقتی كه تماس گرفتم فهمیدم كه خوب خوابیدی
كتابام تكون نخوردن از همون وقتی كه رفتی
ولی من پای قرارام می مونم به سفت و سختی
فكر كنم لازم نباشه هر دفعه یادم بیاری
عادت و دل بستگی رو واسه من به یادگاری
وقتی كه گفتم قبوله مطمئن باش كه همونه
نمی خوام زندگی اینبار واسه ما شادی نخونه
خب دیگه می رم تو هم باز نمی خواد زبون بریزی
توی تنهایی یک دشت بزرگ،که مثه غربت شب بی انتهاست
یه درخت تن سیاه سر بلند،آخرین درخت سبزه سر پاست
****
رو تَنش زخمه ولی زخم تبر،نه یه قلب تیر خورده نه یه اسم
شاخه هاش پر از پَر پرنده هاس،کندوی پاکه دخیله و طلسم
چه مسافرا که زیر چتر اون ،به تن خستگیشون تبر زدند
تا یه روز تو اومدی بی خستگی ،با یه خرجین قدیمی قشنگ
با تو نه سبزه نه آینه بود نه آب ،یه تبر بود با تو با اهرم سنگ
اون درخت سر بلنده پر غرور ،که سرش داره به خورشید میرسه منم منم
اون درخت تن سپرده به تبر ،که واسه پرنده ها دلواپسه منم منم
صدایی که توی بهت شب دشت ،نعره ای نیست ولی اوج یک صداست
رقص دست نَرمت ای تبر به دست ،با حجوم تبره گشنه و سخت
آخرین تصویره تلخ بودنه ، توی ذهن سبز آخرین درخت
حالا تو شمارش ثانیه ها ،کوبه های بی امانه تبره
تبری که دشمن همیشه ی ،این درخت محکم و تناوره
من به فکر غربت مسافرام ، آخرین ضربه رو محکم تر بزن
باید از عطر اقاقی تو رو آغاز کنم
با صدای خیس بارون تو رو آغار کنم
از تماشای قناری به تو پرواز کنم
به تو پل می زنم از بهانه هامو
از همه شبانه هامو
بوی عطر تو میدن ترانه هامو
پر اسمت میشن عاشقانه هامو
از گل و شعر و ستاره
میرسم به تو دوباره
نیستی اما یادت اینجاست
وقت گل کردن رؤیاست
به تو من میرسم از این شب نیلوفری
به تو میرسم من از این ره خاکستری
به تو که خاطره هامو
به همیشه می بری
تحمل کن عزیز دل شکسته
تحمل کن به پای شمع خاموش
تحمل کن کنار گریه ی من
به یاد دلخوشی های فراموش
جهان کوچک من از تو زیباست
هنوز از عطر لبخند تو سرمست
واسه تکرار اسم ساده ی توست
صدایی از منه عاشق اگر هست
منو نسپار به فصل رفته ی عشق
نذار کم شم من از آینده ی تو
به تو برگردم و یار تو باشم
به من فرصت بده باز از سر نو
دچار تو گرفتار تو باشم
تحمل کن تحمل کن عزیرم
حدیث تازه ی عشق تو ام من
به پایانم نبر از نو بیآغاز
سلام بچه ها
چون من سیّد هستم گفتم امروز یه عیدی بهتون بدم به مناسبت ولادت بزرگترین مرد تاریخ بشریت حضرت امیر المؤمنین علی (علیه السلام)
اول از همه این عید بر شما و خانوادهاتون مبارک باشه
عیدیتونم این حدیث بسیار زیبا از آقا امیر المؤمنین:
نه زندگی آنقدر لذت بخش و نه مرگ آنقدر زجر آور است که انسان به خاطر آن شرافت خود را زیر پا بگذارد
خداوندا اگر باید هنوزم
به راه بزم تو عمری بسوزم
ز مژگان سوزن و با تاری از عشق
به پیکر جامه ی عشق تو دوزم
بسوزانم بسوزانم بسوزان
خداوندا به پاکان تو سوگند
اگر که بُگسلی بند من از بند
زخاک من دمد گلهای لاله
به هر برگشتم ، نام تو لبخند
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از عالم تن بی خبر کن
من از این پیکر خاکی گذشتم
وجودم را ز نورَت پر شرر کن
عزیز ساکت من هم صدا کو؟
بگو شهر فرنگ قصه ها کو؟
مگه ماه و ز فیروزه نساختیم
بگو پس ماهی پولک طلا کو؟
به یاد آر ای عزیز خوب خسته
قدیمی ای صمیمی ای شکسته
به یاد آر ای دلیل هر بهانه
که بیداری به خوابت پل نبسته
میخواستی شهری از مخمل بسازی
به قدر بی حساری بی نیاری
به رنگ ناب دریا ، رنگ ماهی
به لطف هم صدایی هم نوایی
به رؤیا میزنم بیدارم از نو
دوباره میرسم تا آخره تو
بیا که خواب دیدارت قشنگه
بیا هم قدّ رؤیاهای ما شو
تماشا داره رؤیاهای بیدار
تماشا داره رنگ سبز ایثار
چه عطری داره یاس پشت دیوار
چه رنگی داره خوشبختی به یاد آر
کمی با من مدارا کن که خود را با تو بشناسم
من گم را تو پیدا کن من گم را تو پیدا کن
تو را از شب جدا کردم تو را از قصه آوردم
نمیشد با تو بر پاشم نمیشد از تو برگردم
نه از برگم نه از جنگل نه از باران نه از شبنم
نه آن تئمیده ی رودم نه آن تنها ترین ابرم
جدا از تو نمی خواهم ببینم روی دنیا را
بیا تا در شب چشمت ببازم صبح فردا را
بیا بگشا سر خُم را بیا برخویش مینا را
به روی زلف های من بریز عطر ثریا را
به عطر گل خدا را بین که در گلزار می پیچد
ز نیلوفر که عاشق تر؟ که بر دیوار می پیچد
بیا با چشم دل بینیم و ، شوق موج دریا را
کدام عشق کهن آلوده ، پر کرده صدفها را
بیا ای هم نفس در هم بریزیم این نفس ها را
بیا با عشق خود آتش زنیم این کهکشان ها را
صدای عشق تنها در دل هشیار می پیچد
بیا می خانه ، آنجا هم صدای یار ، می پیچد