به حال و هوای کبوتران حرمت رشک می برم .
و به حس و حال آن طوافگران فرشته آسا غبطه می خورم .
و از این هرزه گردی و زمین گیری و بی بال و برگی خودم غصه دارم .
دوست دارم مثل حافظ ادعا کنم :
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند .
اما این دل هرزه گرد ، این کبوتری که هر روز بر بام تازه ای می نشیند ، این کبوتری که هر جا ، به طمع دانه ای فرود می آید ، دست این آرزو را می بندد و پای این امید را در گل می نشاند .
کاش می شد که این کبوتران دل ، یکه شناس حرم تو باشد .
کاش می شد که جز آستان تو ، هیچ تصویری قاب چشمهایش را پر نکند .
کاش می شد که این دل ، هماره حرم تو را پاس بدارد و همه جا را حریم تو بینگارد – که هست .
کاش می شد که این کبوتر دل جز از دستهای مهربان تو دانه بگیرد و جز آغوش مهر تو لانه نپذیرد. کاش می شد که این کبوتر دل ، مقیم مستدام کوی تو باشد و دام هیچ غریبه ای را بر بام آشنای تو نگزیند .
کاش می شد که هر روز ، نه یک بار، که هزار بار دور حرم تو چرخید و سینه را از عطر حضور تو پر کرد و چشم را از تصویر جمال تو آکند .
کاش می شد که این دل بی قرار در آغوش نفس های گرم تو قرار بگیرد و این جان سرگشته در شولای مهر تو آرایش پذیرد .
نازنین ! چشم دل همه گره ها ، خیره به دستهای گره گشای توست.
ای عزیز ! هر چه نقص و سستی و کاهلی است از این سوست . در حرم لطف تو ، منع و قهر و جفا راه ندارد . « نه » گفتن در قاموس شما اهل بیت نیست . در بارگاه شما دست رد بر سینۀ هیچ اذن دخولی نمی خورد .
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
آستان و حرم تو حاجب و دربان ندارد . فضای قدسی حرمت ، هیچ کبوتری را گزینش نمی کند . همین که دلی به سوی تو پر کشید ، گلدسته های حرمت بال استقبال می گشایند و سینۀ طلایی گنبدت به هر دل خسته و شکسته خوش آمد می گوید و چشمهای رئوف تو هیچ سلامی را بی جواب نمی گذارد .
اشهد انک تشهد مقامی و تسمع کلامی و ترّد سلامی .
السلام علیک ایها الامام الرئوف .
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا .
چشم انتظاری...
بی عمر زنده ام من و این بس عجب
مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر ؟
ما حیات را بی حضور تو ، حیات نمی شمریم .
ما تا وصول فصل ظهورت ، زندگی نمی کنیم . آنچه می کنیم، تنها تمرین زندگی است .
این که نامش را نفس نهاده اند ، شخص منتظری است که دمی آرام نمی گیرد و قرار نمی پذیرد . دمی که تا دم مرگ از پا نمی نشیند و پیوسته و مدام از دهلیز تاریک خانه دل بر می خیزد ودوان دوان خود را به پنجره انتظار و آستانه دیدار می رساند و دمی دیگر ، محزون و حسرتبار باز بر می گردد .
پس این نه تنفس که هر روز هر وله هزار باره انتظار است.
هر که از ما آب می نوشد و غذا می خورد تنها از این روست که تن را تا تلاقی گامهای ظهورت ، بی توشه نگذارد و استوار نگه دارد .
هر که از ما اگر روانه میدان جنگ می شود ، نمی رود که بجنگد ، می رود که تمرین رزم کند تا برای حضور در سپاه تو آبدیده شود .
هر که از ما اگر به زخم و جراحت ، تن می سپارد ،تلاش می کند که درد کشیده تو باشد و هر که از ما اگربه استقبال شهادت می رود ، جان می دهد که برای حضور در رکاب تو کار کشته شود .
پس ، این زندگی نیست که ما می کنیم ، حیات عاریتی است .
ما اگر تاکنون در این دیار دوام آورده ایم و در این خانه سکنی گزیده ایم از این روست که مستأجر یاد تو بوده ایم .
وقتی که تنها همین نسیم نام تو حیات آفرین است و تنها همین پناهگاه یاد تو آرام بخش ، ظهورت با هستی چه خواهد کرد و حضورت چه آرامشی در جان جهان خواهد ریخت ؟
بیا که هستی ، حیات بیابد و جهان ، قرار و آرام بگیرد .
در شهر قدیمی اندیشه ها دو دانشمند زندگی می کردند که دانش یکدیگر را ناچیز
می دانستند .اولی کافر بود و دیگری مومن .
یک بار آن دو در میدان شهر گرد هم آمدند تا در برابر پیروانشان دربارهی وجود خدا
مجادله کنند و پس از چند ساعت بحث و گفتگو هر یک به راه خور رفته و مجلس را
ترک کردند.
در همان شب، دانشمند کافربه سوی معبد رفت و در برابر قربانگاه دو زانو نشست
و برای اشتباهات گذشته ی خود از خدا طلب مغفرت کرد و مومن شد .
و در همان ساعت،دانشمند با ایمان کتابهای مقدس خود را به میدان شهر برد و
آنها را سوزاند و از دین رویگردان شد و کافر گشت!