بودم شبان قلبت
آرام گرفته چون خواب
پهلو گرفته چون قایقی خاموش
چشمی تو را فریب داد
خنجر زدی به قلبت
بشکست این دل من همرنگ قلب کودک
گفتی به من که چشمت مشتاق لحظه ای نیست
گفتی طلوع نباشد برخیز رهگذر باش
دیدی چگونه رفتم
دیدی چگونه سوختم
هر لحظه در غروبت آهی ز دل بلند شد
(ده ساله بودن شب باید تمام باشد
ای دل مگو که بازم جشنی دگر به پا است )
من همان فرهادم
تو همان شیرینی...
تُنگ قلبم خالی از مهتاب است
شب طلوع کرده من بی خبرم
گذر ثانیه ها با من نیست
شاید او سارق مهتاب من است...
مست بودم به ایام طلوع
که ندیدم تپش ثانیه ها با من نیست
که ندیدم , رهگذر شب به دنبال من است
کاش ظلمت خبر از حال پریشان نشود
که مرا طاقت تاریکی نیست...
باید اینک سفر آغاز کنم
شاید او دورتر از دستم نیست
کوله باری بر پشت
خرده نانی به اندازه دست
آخر این دل به هوای تو ندارد میلی
به هر اندازه که باشد , نگیرد رمقی جانم را...
من نیاموخته بودم پرواز
گذر ثانیه ها یادم داد
که مبادا از دیده ی من دور شوی
که دگر فاصله ای معنا نیست...
هر کجا بود و نبود همسفر باد شدم
ولی از حال تو جویا نشد این دل من...
دل مرا پرسش هر روز گیرد
که کجاست ماه شب قصه ی من
تا کجا مُهر صبوری بزنم بر دل خود
که بدان آخر شب نزدیک است
که بدان ماه به طلوع برخیزد
خدایا ... جای سوره ای به نام " عشق " در قرآنت خالی ست ،.. که اینگونه آغاز میگردد : . . . و قسم به روزی که قلبت را می شکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت !!!... club_postreply_4859691-2103202 خدایا ... جای سوره ای به نام " عشق " در