علامه حلى (اعلى الله مقامه ) در كتاب منتهى المطالب روایت كرده ، كه زنى گناه کار بود و هیچ كس از اقوام او به عمل قبیح او مطلع نبود، غیر از مادرش و روزى خود را با این عمل شنیع مى گذارنیدند، تا وقتى كه مرگ او را دریافت وقتى كه آن زن را دفن نمودند، زمین جسد او را قبول نكرد، و او را از خاك بیرون مى انداخت . پس قبر دیگرى درست كرده ، و دفن نمودند، باز زمین او را قبول نكرد، و جسدش را بیرون انداخت ، دفعه سوم در جاى دیگر قبر كندند، همین كه دفن نمودند، قبر او را بیرون انداخت ، پس اقوام و اهل او متحیر ماندند، و به خدمت حضرت صادق علیه السلام آمدند احوالات او را عرض كردند، حضرت صادق علیه السلام متوجه مادر آن زن گشته فرمود: كه عمل آن زن چه بوده مادرش عرض كرد: عمل دخترش بسیار بد بوده است ، حضرت فرمود: سب قبول نكردن زمین ، جسد این زن را، این است كه آن زن فرزندان خود را كه مخلوق خالق حكیم بودند، به عذاب خداوند قهار كه آتش است معذب نموده است ، چاره او این است كه قدرى از تربت طاهره سیدالشهداء علیه السلام را با او دفن كنید، چون اقوام آن زن چنان كردند، زمین او را قبول كرد. این روایت در اكثر استدلالیه فقه در باب دفن اموات نقل شده است (41).
در كتاب مفتاح الجنة مرویست كه روزى عربى داخل مسجد حضرت رسول صلى الله علیه و آله شده و از خلیفه آن حضرت سوال نمود، ابوبكر را نشان دادند، پیش آمد، و گفت : اى خلیفه ، شب گذشته خواب عجیبى دیدم ، فراموش كرده ام ، مى خواهم كه خواب مرا با تعبیرش بیان كنى . ابوبكر گفت : اى عرب خواب تو را مغیبات است ما از علم غیب بى بهره ایم او را نزد عمر فرستادند، مثل ابوبكر جواب داد او را پیش عثمان فرستادند، مانند اولى ، و دومى جواب شنید، پس ابوذر (ره ) به او رسید، بعد از درك مطلب گفت : اى عرب بیا برویم نزد وصى و خلیفه بر حق جناب رسول صلى الله علیه و آله . حضرت به او فرمود: اى عرب چه مطلب دارى ؟ عرض كرد: خوابى دیده ام كه از یادم فراموش شده است ، مى خواهم خوابم را با تعبیرش بیان فرمایى ، آن حضرت روى مبارك را به مظلوم كربلا كرده ، و فرمود: اى نور دیده ! خواب این مرد را با تعبیرش بیان كن ، عرب تعجب كرد و عرض كرد: اى مولى یك ساعت پیش از این مرا نزد سه نفر از اصحاب پیغمبر كه ادعاى علم و خبردارى مى نمودند، بردند، هیچ یك نتوانستند جواب دهند، اكنون مرا به طفلى رجوع مى فرمائى حضرت فرمود: این فرزند پیغمبر است از هر چه كه مى خواهى سوال كن ! امام حسین علیه السلام فرمود: اى عرب در خواب دیدى كه در كنار شط فرات ایستاده اى چند ستاره درخشان از آسمان پیدا شد، و بعد یك ، به یك زمین كربلا افتاده پنهان شده و در همان جا غروب كردند، بعد از آن دیدى یك ماه درخشان مثل طشت پر از خون پیدا شد او نیز در آن جا غروب كرد. عرض كرد، بلى !یابن رسول الله خوابم چنین است ، حالا تعبیرش را بفرما حضرت امیر علیه السلام فرمود: اى عرب از تعبیرش در گذر! عرب اصرار و تاءكید بسیار كرده و دست بردامان امام حسین علیه السلام زده التماس تعبیر نمود آن جناب فرمود: اى عرب خوب دیده اى آن زمین ، محل دفن و قبر من است و آن ستاره ها جوانان من هستند، و آن ماه مانند طشت طلا پر از خون ، من هستم كه مرا كوفیان بى وفا مهمان خواسته و در همان كنار فرات مرا با جوانان و برادران و اصحابم با لب تشنه و شكم گرسنه و بدن مجروح شهید خواهند كرد، آن عرب گریسته و مسلمان شد(43).
از كتاب تحفة المجالس نقل شده است ، كه در بغداد مردى بود، كه بسیار گنهكار و اهل معصیت بود، ومال بسیارى داشت ، چون وقت مردنش رسید، وصیت كرد: كه چون از دنیا رفتم ، جسد مرا به نجف اشرف ببرید، و در آنجا دفن كنید شاید كه از بركت حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام حق تعالى از گناهكاران من درگذرد، و مرا به آن حضرت ببخشد این را بگفت ، و جانش را تسلیم كرد. خویشان و اقرباى او به وصیت او عمل نموده ، و نعش او را برداشته و روانه نجف اشرف شدند، و خدمه حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در همان شب خواب دیدند، كه آن حضرت در صحن حرم مطهرش ظاهر شد، و جمیع خدمه خود را طلبید و فرمود: كه فردا صبح فاسقى را در تابوت نهاده با این نشان به اینجا خواهند مى آورند، مانع شوید، و نگذارید، كه او را در اینجا دفن ، كنند كه گناه او از ریگ بیابان بیشتر است این را گفته و ناپدید شد. چون صبح شد جمیع خدمه حاضر شده و خواب را به یكدیگر تعریف كردند، همگى در جلوى دروازه به انتظار او نشستند بسیار طویل كشید ولى كسى نیامد، برگشتند و متفكر ماندند، كه چرا این واقعه به عمل نیامد، از قضا آن جماعتى كه تابوت همراه ایشان بود، در آن شب راه را گم كردند و گذرشان به صحراى كربلا افتاد. چون روز شد راه نجف الاشرف را در پیش گرفتند، چون شب دوم شد خدمه آن حضرت را در خواب دیدند كه همه ایشان را طلبیده فرمود: چون صبح شد همه بیرون روید تابوت را كه شب سابق شما را امر به منع آن كرده بودم ، با اعزاز و اكرام بیاورید و ساعتى در روضه من بگذارید، بعد در بهترین جاى دفن كنید خدام كه از شنیدن این كلام تعجب نمودند، عرض كردند: این چه سر است ، فرمود: كه شب گذشته آن جماعت راه را گم كرده و به صحراى كربلا افتادند و باد خاك كربلا را به تابوت آن مرد گنهكار انداخت ، و افشانده از بركت خاك كربلا به خاطر فرزندم حسین علیه السلام حق تعالى از جمیع تقصیرات او در گذشته و او را عفو فرموده است پس خدمه جملگى بیدار شده و چون صبح شد همه از شهر بیرون رفتند، بعد از ساعتى آن تابوت را با اعزاز و اكرام تمام به روضه مباركه آن حضرت برده و در بهترین مكان دفن كردند، و صورت واقعه را به همراهان آن تابوت نقل كردند (45)
در كتاب مفتاح الجنة منقولست كه در زمان سلف شیخ صالح دیندارى از دوستان اهل بیت علیهم السلام بود كه هر سال در دهه محرم مشغول تعزیه دارى سیدالشهداء علیه السلام شده ومال بسیارى صرف طعام فقراء و مساكین و عزاداران مى كرد. از گردنش روزگار كج رفتار صدمه به مال و دولتش رسیده و بسیار فقیر و پریشان حال شد، و با نهایت عسرت مى گذرانید تا این كه ما محرم داخل شد و دو روز گذشت آن مرد بیچاره هرچه كوشید و به هر جانب دوید دستش به جایى نرسید با، حسرت و اندامت دلگیر و غمگین به خانه خود داخل شد و سر به زانو متفكر بود. زنش او را بسیار پریشان دید و در مقام تسلى گفت : اى شوهر چه حادثه رو داده و به چه مصیبت گرفتارى كه حال گفتگو ندارى ؟ گفت : اى مونس روزهاى غمگینى من ، خودت مى دانى كه هرسال در دهه محرم با چه اوضاع و جلال مشغول تعزیه دارى خامس آل عباس مى شدم ، و امسال دو ماه از ماه محرم مى گذرد و من از فیض تعزیه دارى محروم و دلگیر و لاعلاج مانده ام . آن غیوره زن گفت : غم مخور اگر مال نداریم الحمدلله كه ، جان داریم در هر سال صرف مال مى كردى امسال صرف جان كن گفت چگونه ؟ گفت : طلاق مرا بده ، و مرا در بازار برده بفروش ، وقیمت مرا صرف عزادارى مظلوم كربلا كن !و این قدر غصه و اندوه مخور پس آن مرد قدرى متفكر شد و آه سوزناكى كشیدو گفت : اى همدم ایام محمنت و شادى من این از غیرت و حیمت دور مى ماند، لكن ، تو اگر به مفارقت این دختر ما راضى و دلگیر نباشى و بر بى دختر ماندنت صبر توانى كرد، من آن وقت از تو راضى و ممنون مى شوم ، آن زن شیر دل به شنیدن این سخن از جاى برخاسته دختر را به هر زبانى راضى نمودن و خود هم بامیل و رضامندى تمام ، دختر را تسلیم آن مرد نمود، و گفت : این دختر ما را ببر و در بازار اسیران بفروش ، كه جان اولاد من فداى تعزیه داران و گریه كنندگان سیدالشهداء علیه السلام است . آن مرد دخترش را آورد، به یك نفر عربى به مبلغ معینى فروخته برگشت و مشغول تهیه و تداركات مجلس عزا گشت و آن عرب دختر را به خانه خود برد، آن زن عرب به محض دیدن دختر واله حسن و جمال و شیفته گفتار و كمال او شد و مانند مادر مهربان برخاست و نوازشها كرده اراده نمود كه گیسوهاى او را شانه زده و ببافد، كه دختر ممانعت كرده و راضى نشد، و گفت : این زلفها و گیسوان مرا مادرم شانه زده و بافته است هر وقت كه به آنها نگاه مى كنم ، مادرم به خاطر مى آید، و امشب بافته مادرم را بر هم نزن . بعد از نماز و طعام اراده خواب كردند لیكن آن دختر را به خیال در نزد مادر بود، و به خیال خوابش برد، پس آن عرب در خواب دید كه حضرت خاتم الانبیاء، صلى الله علیه و آله تشریف آورده و به عرب فرمود: كه این مشت طلا را از من بگیر و فردا این دختر را به مادرش برسان ، آن عرب قبول كرده و با وحشت از خواب بیدار شد. و دختر نیز در خواب دید كه یك نفر زن نوارنى آمد و او را به آغوش كشید و مهربانیهاى بسیار و نوازشهاى بى شمار كرده در آغوش كشید، و مهربانتر از مادر گیسوهاى او را شانه كرد و تسلى و آرام داده و گفت : اى دختر غم مخور كه به زودى به مادرت مى رسى و دختر هم از خواب بیدار گردید. پس عرب با هزار مهربانى دختر را به آغوش كشید و به پدر و مادرش رسانید و عذرها خواست و خوابش را بیان نمود آن مرد و آن زن بسیار دلشاد شد، با اخلاص تمام مشغول تعزیه دارى شدند بعد از آن مادر دختر خواست كه گیسوانش را شانه بزند دید كه گیسوان دختر را به نحوى شانه كرده و بافته اند كه در قوت بشر نیست ، گفت : نور دیده گیسوان تو را چه كسى شانه زده و بافته كه مثلش در دنیا بافت نمیشود؟ و بوى مشك و عنبر مى دهد؟ گفت : اى مادر غم كشیده گیسوان مرا در عالم رؤ یا مادر مظلوم كربلا فاطمه زهرا علیها السلام این چنین بافته است و این بوى مشك و عنبر از تاءثیر دستهاى مبارك آن خاتون است
در كتاب تحفه رضویه ، روایت كرده است كه شخصى به مرض برص مبتلا شده بود، خدمت یكى از ائمه علیه السلام شكایت كرد، آن حضرت به او فرمود: كه حنا را با نوره ممزوج نموده و به محل بهق و برص بمال . میر محمد على نقى نام خادم امام رضا علیه السلام مى گوید: وقتى كه علامت برص در من پیدا شد، به اطباء مراجعت كردم ، معالجه نشد، احوال خود را به شخصى گفتم ، آن شخص گفت : اگر تو مرد خوبى بودى مبروص نمى شدى ! این سخن به من دشوار آمد، به زیارت امام رضا (ع ) رفته و بسیار نالیدم ، و استغاثه كردم و عرض نمودم : فدایت شوم جماعت مرا سید مى دانند اگر سیدم مرا دوا كن و اگر نا سیدم برص من زیادتر شود پس از گریه زارى به خانه رفتم كتابى برداشته مطالعه مى كردم از معالجه مرقومه اى كه مذكور شد در آن كتاب دیدم ، دانستم كه از معجزه آن حضرت است . همان ساعت رفتم حنا و نوره تحصیل نموده و بر محل بهق و برص مالیدم ، دو ساعت فاصله نشد، كه آن مرض از من به كل دفع شد، الحمدلله الذى هدینا لهذا(49