• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1481
تعداد نظرات : 1410
زمان آخرین مطلب : 4190روز قبل
خواستگاری و نامزدی

با همین چشم های خود دیدم زیر باران بی امان، بانو              

 در حرم قطره قطره می افتاد آسمان روی آسمان، بانو           

 صورتم قطره قطره حس کرده است چادرت خیس می شود، اما                     

 به خدا،گریه های من گاهی دست من نیست،مهربان بانو          

 گم شده خاطرات کودکی ام،گریه گریه در ازدحام حرم         

 باز هم آمدم که گم بشوم،من همان کودکم،همان، بانو               

 باز هم مثل کودکی هر سو، می دوم در رواق تودرتو       

دفترم،دشت و واژه ها،آهو...گفتم آهو و ناگهان بانو...     

 شاعری در قطار قم_مشهد چای می خورد و زیر لب می گفت:             

شک ندارم که زندگی یعنی طعم سوهان و زعفران بانو           

شعر از دست واژه ها خسته است، بغض راه گلوم را بسته است  

 بغض یعنی که حرف هایم را از نگاهم خودت بخوان ،بانو     

این غزل گریه ها که می بینی، آن شعر است، شعر آیینی      

 زنده ام با همین جهان بینی، ای جهان من ای جهان بانو!        

کوچه در کوچه قم، دیار من است، شهر ایل من و تبار من است         

 زادگاه من و مزار من است، مرگ یک روز بی گمان...بانو                

  سید حمید رضا برقعی

 

يکشنبه 1/9/1388 - 12:57
دانستنی های علمی

به دکل مخابرات نگاه می کردم؛

قد بلند بود و آهنین،

 با گوش هایی بزرگ،

 مثل طبل.

فکر می کنم با خاصیت همین گوش ها صدای راه های دور را می شنید.

 به او خیره شدم گویا می گفت:

« بزرگ شوید تا سخن خالق خویش را بهتر بشنوید و به گوش خلق برسانید،

و این طور فاصله ها را کم کنید و رابطه هایتان را با او قوی تر .

 بنشینید پای حرف های خدا،

 اگر خدا را بهتر بشناسید،

او را دوست داشتنی خواهید یافت و حتی عاشق و معشوق هم خواهید شد.»

می گفت:

« بیایید حلقه وصل میان دوستانمان باشیم،

و آن وقت که مردم فکر می کنند از خدا آن قدر دورند که صدای او را نمی شنوند،

صدای او را به همه برسانیم...»

 و من تازه فهمیدم که بدون هیچ دلیلی دربارۀ گوش های طبل مانند او قضاوت های نادرستی داشته ام؛

چرا که به خود گفته بودم:

 ببین آن ها مثل طبل های تو خالی اند پر از ادعا و خالی از عُرضه ...اما انگار..  .

 
يکشنبه 1/9/1388 - 12:53
خواستگاری و نامزدی

بچه که بود،

 با دیدن مادربزرگ که همیشه

 موقع نشستن یا برخاستن از زمین، آه و ناله میکرد

و هنگام راه رفتن،پاهایش را کج می گذاشت یا با کمر خمیده راه

می رفت،حرص می خورد و در دلش میگفت: نمی دانم

چرا این پیرزن ها،این قدر خودشان را لوس

می کنندو درست راه نمی روند.

حالا که خودش

 در مرز هفتاد سالگی است،

 وقتی میخواهد از جایش برخیزد و به اتاقش برود،

با نگرانی، نگاههای نوه هفت ساله اش را دنبال می کند.

 

 
شنبه 30/8/1388 - 10:35
دانستنی های علمی

هر صبح که از خواب پا می شویم به سراغ پیام هایی می رویم

که دوستانمان برایمان فرستادند،

اما تا حالا چند بار شده که از خواب بلند شویم و قرآن را برداریم

و ببینیم که پیام خدا برای ما چیه؟ 

 پازل دل کسی رو به هم زدن هنر نیست.

 هر وقت تونستی با تکه های شکسته دل کسی

 پازل محبت جدیدی بسازی هنر کردی.

 
شنبه 30/8/1388 - 10:31
خواستگاری و نامزدی

وسط بازار ایستاده بود و داشت گریه می کرد.

 به طرفش رفتم و پرسیدم: پسرم چی شده؟

 نگاهی به من انداخت و گفت:«بابام گم شده »

با تعجب گفتم:بابات گم شده؟

 گفت:«آره داشتیم با هم می رفتیم و دست هم را گرفته بودیم،

 سر راه از یک فروشگاه اسباب بازی رد شدیم،

 ماشین ها و اسباب بازی های خیلی قشنگی داشت،

چند لحظه ایستاد تا آن ها را نگاه کنم،

بعدش هم دیدم آن طرف یک شیرینی فروشی است،

 رفتم تو تا چند تا شیرینی انتخاب کنم تا بابام برام بخره،

 اما وقتی از شیرینی فروشی بیرون اومدم،

دیدم بابام نیست و گم شده.»

کمکش کردم تا پدرش را پیدا کرد.

حالا این شده حکایت ما،

 انبیا و اولیا پدران خلق اند و دست افراد را می گیرند تا آنان را به سلامت از بازار دنیا عبور دهند،

اما اغلب،

جلب سرگرمی ها و اسباب بازی های دنیا می شویم و

 دست پدر را رها کرده و در بازار گم می شویم.

 آن وقت فکر می کنیم که اماممان گم شده و نیست؛

در حالی که امام زمان$  گم و غایب نشده اند،

 بلکه این ما هستیم که گم و غافل گشته ایم.                               
چهارشنبه 27/8/1388 - 18:30
ادبی هنری

داستان ما همان داستان مجنون عامری است که از لیلی تنها نام او را در اختیار داشت،

 این بود که نامش را بر خاک نوشته و با همان نام، دلخوش و شاد بود.       

 گفت مشق نام لیلی می کنم            

خاطر خود را تسلی می کنم        

 چون میسر نیست من را کام او           

عشق بازی می کنم با نام او           

ما هم از خدا تنها مشتی نام بلدیم و با همان نام ها زندگی کرده و سرخوشیم.

 و نام خدا مثل نام گل است وقتی می گویی گل، تمام گل ها همچون؛ رز، سرخ، نسترن،

 یاس، نرگس، شب بو و...را شامل می شود،

 ولی وقتی می گویی نسترن دیگر شامل یاس نخواهد شد.

 نام الله مثل نام گل است همین که می گویی الله، یعنی غفار(کسی که می آمرزد)،

 ستار(کسی که می پوشاند)،مؤمن(کسی که ایمن می بخشد)و...

ولی هنگامی که می گویی  ستار دیگر معنای مؤمن را نمی دهد.

 بنابراین بسم الله یعنی به نام همان کسی که غفار و ستار و کریم و مؤمن و سلام و ...است.

از این رو می توان گفت: واژه الله تنها واژه ای است که به هیچ زبانی نمی توان ترجمه کرد،

 زیرا این واژه اشاره به هزار نام الهی دارد.
چهارشنبه 27/8/1388 - 11:17
خواستگاری و نامزدی

سید عبدالکریم کفاش چه کرده بود که امام زمان(عج)خود به دیدارش می آمدند؟ 

 کفاش پیری که در گوشه ای از بازار بساطی داشت ولی حتی کفش های مولایش را هم بی نوبت تعمیر نمی کرد.

 پس هفته ای نمی گذشت که حجت خدا به او سر نزنند .

روزی از او پرسیده بودند: اگر هفته ای یک بار ما را نبینی چه خواهد شد؟

 سید عبدالکریم پاسخ گفته بود: آقا جان می میرم.

 آقا سر تکان داده و فرموده بودند: اگر چنین نبود ما را نمی دیدی!

سید عبدالکریم اگر هفته ای می گذشت و امام زمانش را نمی دید می مرد و هفته ها و ماه ها و سالها می گذرد و ما به گمانمان زنده ایم.
سه شنبه 26/8/1388 - 16:50
دانستنی های علمی

توی یک دریای شهد و شربت و شیرینی اگر یک قاشق چایخوری نمک بریزی به کجا بر می خورد؟

 و خدا دریای شیرینی، لطف و عنایت است و هر کس با او دلی دریایی پیدا می کند و دیگر هیچ غمی او را غمگین نخواهد ساخت

و هیچ غصه ای او را غصه دار نمی کند و به خاطر همین است که قرآن کریم می فرماید:

اولیا و دوستان خوب خدا هیچ غم و غصه ای را در دل ندارند.  

 ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست    

پر شکر است این مقام هیچ تو را کار نیست          (مولانا)
سه شنبه 26/8/1388 - 16:48
دانستنی های علمی

یکی از یاران امام صادق می گوید:          

از آن حضرت اندرزی خواستیم،

فرمود«اگر به راستی خداوند کفیل روزی است،پس اندوه تو برای چیست؟

 اگر روزی تقسیم شده است، پس حرص و دزدیدن برای چیست؟

 اگر حساب حق است، پس جمع کردن مال برای چیست؟

 اگر پاداش خداوند حق است، پس تنبلی برای چیست؟

اگر(در مقابل هر انفاقی) عوض از سوی خداوند حقیقت دارد، پس بخل برای چیست؟

اگر کیفر از سوی خدای بزرگ، آتش دوزخ است، پس گناه برای چیست؟

اگر مرگ حق است، پس شادمانی برای چیست؟

اگر حضور یافتن در پیشگاه الهی حق است، پس نیرنگ و حیله برای چیست؟

اگر شیطان دشمن است، پس غفلت برای چیست؟

 اگر عبور از صراط حقیقت دارد، پس خودبینی برای چیست؟

اگر هر چیزی با قضا و قدر تحقق می یابد، پس غصه برای چیست؟

اگر دنیا فانی و بی اعتبار است، پس اعتماد و دل بستن به آن برای چیست؟»             

  شیخ صدوق/خصال/ص450  
يکشنبه 24/8/1388 - 15:10
شعر و قطعات ادبی

خدا­­یـا چـون گـل مـا را سرشـتی                      وثیقـت نـامھ ای بـر مـا نـوشتـی

بھ ما برخدمت خودعرض کردی                    جزای آن بھ خود برفرض کردی

چو ما با ضعف خود دربند آنیـم                      کـھ بگـزاریم خـدمـت تـا تـوانیـم

تو با چـندان عنایت ھا کھ داری                      ضعیفان را کـجا ضایـع گـذاری

بـدیـن امـیدھـای شـاخ در شـاخ                       کـرم ھـای تـو ما را کرد گستاخ

و گـرنھ ما کـدامین خاک باشیم                       کـھ از دیـوار تـو رنگی تـراشیم

خلاصی­ده کھ روی­از خودبتابیم                      بـھ خـدمت کـردنت تـوفـیق یابی

مز ما خـود خـدمتی شایستھ نایـد                       کـھ شـادروان عــزت را بـشـایـد

ولی­چون­بندگیمان­گوشھ گیر است                     ز خـدمت بندگان را ناگزیر است

اگر خواھی بھ ما خط در کشیدن                     ز فـرمانت کـھ یـارد سر کـشیدن

و گرگردی زمشتی خاک خشنود                     تـرا نـبـود زیـان مـا را بـود سود

در آن ساعت کھ مامانیم و ھوئی                     ز بخـشـایش فـرو مـگـذار موئی

بیامرز از عطـای خویش ما را                       کـرامـت کـن لقای خـویش ما را

من آن خاکم کھ مغزم دانھ تست                      بـدیـن شـمعی دلـم پـروانـھ تـست

تـوئی کـاول  ز خـاکـم آفـریدی                       بـھ فـضـلم زافرینش بـر گـزیدی

چوروی­افروختی چشمم برافروز                    چـو نعمـت دادیم شکـرم در آموز

بـھ سختی صبر ده تـا پای دارم                      در آسـانی مـکن فــرموش کـارم

شناسا کـن بھ حکمتھای خـویشم                      بـرافـکـن بـرقـع غـفـلـت ز پیشم

ھدایت را ز مـن پـرواز مـستان                      چـو اول دادی آخــر بــاز مـستان

بھ تقصیری کھ ازحد بیش کردم                      خـجـالـت را شفیـع خـویش کردم

بھـر سھوی کـھ در گفتارم افـتد                       قـلـم در کـش کـزیـن بـسیار افـتد

رھـی دارم بـھفتاد و دو ھنـجار                       از آن یکـره گل وھـفتاد و دوخار

عقیدم را در آن ره کش عماری                      کـھ ھـست آن راه راه رستگـاری

تو را جویم ز ھر نقشی کھ دانم                       تو مقصودی زھرحرفی کھ خوانم

ز سرگردانی تست اینکھ پیوست                     بـھـر نا اھل و اھـلی می زنم دست

بـعــزم خـدمـتت بـرداشتـم پـای                       گــر از ره یـاوه گـشتم راه بـنـمای

نیت بـر کـعبھ آورد است جـانم                       اگــر در بـادیـھ  مـیـرم  نـــدانــم

بھرنیک وبدی کاندر میانھ است                      کرم بر تست و اندیگر بھانھ است

یکی را پای بشکستی و خواندی                      یکی را بـال و پـردادی و رانـدی

نـدانـم تـا مـن مـسکـین کـدامـم                        ز مـحـرومـان و مقبولان چھ نامم

اگـر دین دارم و گر بت پرستم                        بـیـامـرزم بـھـر نـوعـی کھ ھستم

بھ فضل­خویش­کن فضلی مرایار                      بـھ عدل خود مکن با فعل من کار

نـدارد فـعـل مـن آن زور بـازو                       کــھ بــا عـدل تـو بــاشد ھم ترازو

بلی­ازفعل­من­فضل تو نیش است                       اگر بنوازیم بر جای خویش است

بھ خدمت خاص­کن خرسندیم را                      بکـس مگـذار حـاجـت مـندیم را

چنان دارم کھ در نابود ودر بود                      چنان باشم کزو باشی تـو خشنود

فـراغم ده ز کــار ایــن جـھـانی                      چـو افتد کار با تـو خـود تو دانی

مـنھ بیش از کشش تیمار بر من                      بـقـدر زور مـن نـھ بـار بـر مـن

چراغم را ز فیض خویش ده نور                    سـرم را زاستان خـود مکـن دور

دل مـسـت مـرا ھـشیـار گــردان                     ز خـواب غـفـلـتـم بـیـدار گـردان

چنان خسبان چو آید وقت خوابم                     کـھ گـر ریـزد گـلـم مـانـد گـلابـم

زبانـم را چـنان ران بـر شھادت                     کـھ بـاشـد خـتم کـارم بـر سعادت

تنـم را در قــناعت زنده دل دار                     مـزاجـم را بـطاعـت مـعـتدل دار

چوحکمی راند خواھی­یا قضائی                     بھ تـسلیم آفـرین در مـن رضائی

دمــاغ  دردمـنــدم را دوا کـــن                      دواش از خاک پای مصطفی کن 

خسرووشیرین،نظامی گنجوی

شنبه 23/8/1388 - 22:22
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته