قدم مےزنم کوچہ ها را... چشمم بہ سرخےغروب و شتابش براےرفتن... و چہ بدعادتـ شده ایــم ما ... مےگویم باز هم نیامد مرورمےکنم ثانیہ های رفتہ ام را مرورمےکنم دقایق هفٺہ ام را... کدام کارم را براے آمدنش انجام دادم... کدام کارم را براے آوردنش انجام ندادم... بہــــار و پایــــیز ندارد اگر غروبِ تمام جمعہ هایم دلگیر است چون دلم خیلے گیر است........