• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 813
تعداد نظرات : 462
زمان آخرین مطلب : 5544روز قبل
شعر و قطعات ادبی
شنبه 3/12/1387 - 15:51
شعر و قطعات ادبی

دیر گاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است 

بانگی از دور مرا می خواند 

لیک پاهایم در قیر شب است 

رخنه ای نیست دراین تاریکی

 در و دیوار به هم پیوسته 

سایه ای لغزد اگر روی زمین 

نقش وهمی است ز بندی رسته 

نفس آدم ها 

سر به سر افسرده است

روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا 

هر نشاطی مرده است 

دست جادویی شب 

در به روی من و غم می بندد 

می کنم هر چه تلاش 

او به من می خندد 

نقشهایی که کشیدم در روز

 شب ز راه آمد و با دود اندود 

طرح هایی که فکندم در شب 

روز پیدا شد و با پنبه زدود 

دیرگاهی است که چون من همه را 

رنگ خاموشی در طرح لب است 

جنبشی نیست دراین خاموشی 

 دست ها پاها در قیر شب است

 

سهراب سپهری 


شنبه 3/12/1387 - 15:43
ادبی هنری
تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!

من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است. 

حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است! 

این چگونه حرف هایی است؟

این چگونه مخاطبی است؟


« دکتر علی شریعتی »


شنبه 3/12/1387 - 13:52
ادبی هنری
ای آزادی

تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می ورزم، بی تو زندگی دشواراست، بی تو من هم نیستم ؛ هستم ، اما من نیستم ؛ یک موجودی خواهم بود توخالی ، پوک ، سرگردان ، بی امید ، سرد ، تلخ ، بیزار ، بدبین ، کینه دار ، عقده دار ، بیتاب ، بی روح ، بی دل ، بی روشنی ، بی شیرینی ، بی انتظار ، بیهوده ، منی بی تو 

یعنی هیچ! ... 
ای آزادی، من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هر چه و هر که تو را در بند می کشد بیزارم.

ای آزادی، چه زندان ها برایت کشیده ام !

 و چه زندان ها خواهم کشید و چه شکنجه ها تحمل کرده ام و چه شکنجه ها تحمل خواهم کرد.

 اما خود را به استبداد نخواهم فروخت، من پرورده ی آزادی ام، استادم علی است، مرد بی بیم و بی ضعف و پر صبر، و پیشوایم مصدق، مرد آزاد، مرد، که هفتاد سال برای آزادی نالید.

من هرچه کنند، جز در هوای تو دم نخواهم زد. اما، من به دانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن، بگو هر لحظه کجایی چه می کنی؟ نا بدانم آن لحظه کجا باشم، چه کنم؟ ...


« دکتر علی شریعتی »

(خود سازی انقلابی ، ص ۱۲۰و۱۳۰)


شنبه 3/12/1387 - 13:49
ادبی هنری

مگر با کلمات می توان از علی سخن گفت ؟

باید به سکوت گوش فرا داد تا از او چه ها می گوید ؟ او با علی آشناتر است.


علی کسی است که نه تنها با اندیشه و سخنش ، بلکه با تمام وجود و زندگی اش به همه ی دردها و نیازها و همه ی احتیاج های چند گونه بشری در همه دوره ها پاسخ می دهد .


« دکتر علی شریعتی »

 

شنبه 3/12/1387 - 13:42
ادبی هنری

وقتی زور ، جامه تقوی می پوشد ، بزرگترین فاجعه در تاریخ پدید می آید ! 


فاجعه ای که قربانی خاموش و بی دفاعش علی است و فاطمه و بعدها دیدیم که فرزندانشان یکایک و اخلافشان همه ! 


« دکتر علی شریعتی »


شنبه 3/12/1387 - 13:27
طنز و سرگرمی
 
لاک پشت ها وقتی عاشق میشن تحمل درد عاشقی واسشون راحت تره . چون عشقشون آروم آروم ترکشون میکنه ... !  


جمعه 2/12/1387 - 13:28
ادبی هنری
دکتر شریعتی :

« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ، آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!... 

چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم . »


جمعه 2/12/1387 - 13:26
شعر و قطعات ادبی

آنگاه که خنده بر لبت می میرد


چون جمعه ی پاییز دلم می گیرد


دیروز به چشمان تو گفتم که برو

 

 امروز دلم بهانه ات می گیرد

جمعه 2/12/1387 - 13:25
محبت و عاطفه

تولد


 ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!  

پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !

جمعه 2/12/1387 - 13:22
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته