نبودنت سختم نبود...
واقعاً آن قدر ها هم مشکل نبود...
زندگی ام را می کردم...
صبح ها گل های روی تاقچه ... و توی باغچه را آب می دادم...
شیشه ی پنجره ی رو به درب را خوبِ خوب، پاکِ پاک می کردم....
می نشستم روبه روی آینه ی قابْ فیروزه ای اتاقم....
هی نمی پسندیدم و می پسندیدم خودم را...... برای تو!...
بعد می نشستم پای همان قاب پنجره...
قاب می کردم درب را... در چشمم.... منتظرت...
من از این زندگی راضی بودم....
من، پشت این پنجره خوشبخت بودم....!
تا...
خواب بود یا...
میان خواب و بیداری بود...
وسط همان خواب و بیداری های پشت پنجره بود...
که بودنت بود...
که داشتنت بود...
نگاهت بود.... و دلم بود... که نبود!...
همان شد که تاب نیاوردم دیگر پشت پنجره را...
که گذشتم از پنجره ی خاک گرفته ، گلهای روی تاقچه و توی باغچه ، آینه ی قابْ فیروزه ای و درب حیاط و ...
حالا ایستاده ام درست.... وسط کوچه ی آمدنت....!
پ.ن1: امروز جای دست هایت می ماند روی صورتم....
امروز... چه مِهربان شده بودی...!
پ.ن2: مِه یعنی آسمان هوای زمین زده باشد به سرش!..