• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 5028
تعداد نظرات : 1664
زمان آخرین مطلب : 3996روز قبل
محبت و عاطفه

یه پروانه را با دستات می گیری.
بدش می خوای ببینی زنده هست؟
انگشتاتو باز کنی ....
فرار میکنه.
محکم بگیری....می میره.
دوست داشتن هم یه چیزی مثل پروانه هست

دوستت دارم به چشمانی كه رنگش رنگ شبهاست

به آن نازی كه در چشم تو پیداست

به لبخندی كه چون لبخند گلهاست

به رخسارت كه چون مهتاب زیباست

به گلهای بهار و عشق و هستی

به قرآنی كه او را می پرستی

قسم ای نازنین تا زنده هستم

تو را من دوست دارم....میپرستم

 

سه شنبه 26/9/1387 - 10:16
محبت و عاطفه

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

سه شنبه 26/9/1387 - 10:14
طنز و سرگرمی
مردی زیر باران از دهكده كوچكی می گذشت . خانه ای دید كه داشت می سوخت و مردی را دید كه وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود .مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم .
مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میكنی
زائوچی در مورد این داستان می گوید : خردمند كسی است كه وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترك کند .

 

 حکایت 


مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیك شد و اجناس او را بررسی كرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت كه قیمت همه آنها یكی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یك قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی كه وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری؟
فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را كه ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است .

 

 حکایت


در روم باستان، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در نه كتاب نوشتند.سپس كتابها را به تیبریوی عرضه كردند . امپراطور رومی پرسید : بهایشان چقدر است؟
سیبیل ها گفتند: یكصد سكه طلا
تیبریوس آنها را با خشم از خود راند سیبیل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قیمت همان صد سكه است !
تیبریوس خندید و گفت:چرا باید برای چیزی كه شش تا و نه تایش یك قیمت دارد بهایی بپردازم؟
سیبیل ها سه جلد دیگر را نیز سوزاندند و با سه كتاب باقی مانده برگشتند و گفتند:قیمت هنوز همان صد سكه است .
تیبریوس با كنجكاوی تسلیم شد و تصمیم گرفت كه صد سكه را بپردازد . اما اكنون او می توانست فقط قسمتی از آینده امپراطوریش را بخواند .
مرشد می گوید: قسمت مهمی از درس زندگی این است كه با موقعیتها چانه نزنیم

سه شنبه 26/9/1387 - 10:11
دانستنی های علمی

شهسواری به دوستش گفت: بیا به كوهی كه خدا آنجا زندگی می كند برویم.میخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بار مشقات نمی كند.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم .
وقتی به قله رسید ند ،شب شده بود. در تاریكی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان كنید وآنها را پایین ببرید
شهسوار اولی گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد كه بار سنگین تری را حمل كنیم.محال است كه اطاعت كنم !
دیگری به دستور عمل كرد. وقتی به دامنه كوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند...
مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

حكایت

 رام كنندگان حیوانات سیرك برای مطیع كردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می كنند.زمانی كه حیوان هنوز بچه است، یكی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می كند نمی تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك ای عقیده كه تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فكرش شكل می گیرد.وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،كافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها كردن خود تلاشی نخواهد كرد .پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعیف و شكننده ای بسته شده است ، اما از آنجا كه از بچگی قدرت تنه درخت را باور كرده ایم، به خود جرات تلاش كردن نمی دهیم، غافل از اینكه : برای به دست آوردن آزادی ، یك عمل جسورانه كافیست .

 

سه شنبه 26/9/1387 - 10:10
دانستنی های علمی
:
شاعری که درحضوربهلول به یاوه سرایی مشغول بود ، گفت:
می خواهم اشعارم رابه دروازه های شهرآویزان کنم .
بهلول در جواب گفت:
کسی چه می داند که این اشعار را شما سروده اید،مگر اینکه تو راهم با اشعارت به دروازه ها آویزان کنند تا مردم بدانند که این اشعار راشماگفته اید
 
بهلول ودعای باران:
بهلول روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند  سالی بودباران نیامذه بود.
مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود می بردند.
بهلول پرسید که :
اطفال را کجا می برید؟
درجواب گفتند:
چون اطفال گنا هکارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد .
بهلول گفت: اگر چنین است،پس نباید هیچ مکتبداری تا کنون زنده باشد.
 
گفتگوی بهلول با مرد عرب :
بهلول روزی با عربی همراه شد .
از عرب پرسید :اسم شما چیست ؟
عرب در جواب گفت :مطر .یعنی (باران ).
بهلول گفت : کنیه تو چیست ؟
عرب گفت :ابوالغیث . یعنی ( پدر باران ) .
بهلول پرسید : پدرت نامش چیست ؟
عرب گفت : فرات .بهلول پرسید : کنیه پدرت چیست ؟
عرب گفت : ابوالفیض . یعنی (پذر اب باران )
بهلول پرسید :نام مادرت چیست ؟
عرب جواب داد : سحاب . یعنی (ابر).
بهلول پرسید : کنیه او چیست ؟

عرب گفت : ام اابحر. یعنی ( مادر دریا )

 بهلول گفت : تو رو به خدا صبر کن تا کشتی پیدا کنم و سوار شوم ، وگر نه می ترسم در همراهی تو غرق شوم .
سه شنبه 26/9/1387 - 10:2
دعا و زیارت




-






 

توی نجف یه خونه بود
که دیواراش کاهگلی بود
اسم صاحاب اون خونه
مولای مردا علی بود
نصف شبا بلند می شد
یه کیسه داشت که بر می داشت
خرما و نون و خوردنی
هر چی که داشت تو اون می ذاشت
راهی ی کوچه ها می شد
تا یتیمارو سیر کنه
تا سفره ی خالیشونو
پُر از نون و پنیر کنه
شب تا سحر پرسه می زد
پس کوچه های کوفه رو
تا پُرِ بارون بکنه
باغای بی شکوفه رو
عبادت علی مگه
می تونه غیر از این باشه
باید مثِ علی باشه
هر کی که اهل دین باشه
بعدِ علی کی می تونه
محرم رازِ من باشه
دردِ دلم رو گوش کنه
تا چاره سازِ من باشه
فردا اگه مهدی بیاد
دردا رو درمون می کنه
آسمون شهرمونو
ستاره بارون می کنه
چشاتو وا کن آقا جون
بالای خستمو ببین                                               
منو نگا کن آقا جون
دل شکستمو ببین

از مرحوم محمد رضا آقاسی
راه عشق(شعری از کمال مشکسار)

امشب سخن ازساقی ومیخانه گویم یاعلی

امشب سخن از باده و پیمانه گویم یاعلی

امشب سخن از مستی جانانه گویمیاعلی

امشب سخن از عاشق دیوانه گویمیاعلی

در راه عشقت یا علی مردانه گویم یا علی

مستانه گویم یا علی رندانه گویم یا علی

چون بنده ایم سوی تو گردم مقیم کوی تو

نازل شوم بر روی تو بوسم لب دلجوی تو

سوگند بر گیسوی تو شانه زنم بر موی تو

در کعبه ی ابروی تو شکرانه گویم یا علی

هم ساقی کوثر تویی هم هادی و رهبر تویی

هم شاه بی همتا تویی هم شافع محشر تویی

هم نور پیغمبر تویی هم عاشق داور تویی

هم حیدر صفدر تویی شاهانه گویم یا علی

در وصف تو گویا شوم از اشک خود دریاشوم

از دل تو را جویا شوم در عشق تو رسوا شوم

هم واله و شیدا شوم هم عاشق و رسوا شوم

پیدا و نا پیدا شوممستانه گویم یا علی

 

در پناه حق.

یا علی مولا                                                                
 
سه شنبه 26/9/1387 - 9:49
شعر و قطعات ادبی
ای علی! باران رحمت بر كویر سینه ای               آسمانی عشق، یعنی شهری از آیینه ای
وسعتی نوری كه دنیا دائماً محتاج توست             سرزمینی ناتمامی، آسمان ها تاج توست
آبروی آدمیزادی، بشر مدیون توست                  آفتاب صبح یلدایی، سحر مدیون توست
در كویر روزهای تشنگی و اشك و آه                   دست هایت سایبان كودكان بی پناه
اسم پاكت قوتی در كوره راه بی كسی                     یاد تو آرامشی در لحظه دلواپسی
ذوالفقارت رهگشای قله آزادگی                              واژه هایت مشعلی تا قریه آیینگی
بوی قرآن، بوی پاكی، بوی مردم می دهی              بوی دریا، بوی باران، بوی زمزم می دهی
بوی پرواز كبوتر، بوی آیه می دهی                        بوی لالایی مادر زیر سایه می دهی
می شود با عشق تو آیینه ها را فتح كرد                    خیبر فولاد وار سینه ها را فتح كرد
می شود همراه با اندیشه ات پرواز كرد                       درب آبی شهر آسمان را باز كرد
ای بشر! ای مبتلای نان و فولاد و دغل                    آری آری «از علی آموز اخلاص عمل»
گه كنار خاك و خون ذوالفقار و خیبر است                  گه انیس لحظه های روشن پیغمبر است
از علی دائم مددجو گر تو را هر مشكلی است     هر چه باشد حیدر است، هر چه باشد او علی است
با علی همدم بشو تا با خدا مونس شوی                   در هجوم موج ها آسوده چون یونس شوی
ای علی! ای ابر رحمت بر تن پاییز ما                        ای امید دست و بال از دعا لبریز ما
گر تهی دستیم و آلوده دلیم و رو سیاه                      زمزم عشق تو ما را می كند پاك از گناه
                                       شاعر : یعقوب حیدری
سه شنبه 26/9/1387 - 9:45
دعا و زیارت
اشعار امیر علی مصدق


 


 

برخیز و بیا! شبِ نجات آمده است
از عالم غیب مان برات امده است


 

شادی گل روی محمد، در باغ
گل خنده به لب، در صلوات امده است


 

***


 

با نام تو ماه از شبم می روید
وز زمزمه های یا ربم می روید


 

هر گاه خیالت از دلم می گذرد
ذکر صلوات بر لبم می روید


 

***


 

در معبد عشق، گوشه ای می خواهم
وز عشق تو راه توشه ای می خواهم


 

ای تاک بلند عشق، در سایه ی تو
از نام خوش تو، خوشه ای می خواهم


 

***


 

تا نام تو بر قله ی ادراک شکفت
صد باده ی ناب در دل تاک شکفت


 

از ذهن خدا همین که نام تو گذشت
چرخی زد و با ستاره افلاک شکفت


 

***


 

تا بر لب عشق ذکر لولاک شکفت
چرخی زد و با ستاره افلاک شکفت


 

بر ذهن زمین همین که نام تو گذشت
ناگاه شکوفه بر لب خاک شکفت


 

 


 


شب نزول فرشته ها


 

امشب خلاصه گویم و مشروح نیز هم
نازل فرشتگان شده و روح نیز هم


 

امشب شب نزول تمام فرشته هاست
" ُقدّوس" ورد ما شده ،" ُسبّوح" نیز هم


 

زین ضربت عظیم که آمد به فرق ِ عشق
گریان"محمد(ص)" آمده ونوح نیزهم


 

مجنون وموجی اند در این شهر عاشقان
درراه یار ُکشته ومجروح نیز هم


 

پرونده های ما همه در پیش روی او
مقفول گاه گردد ومفتوح نیز هم


 

یارا!ترا قسم به تمام فرشته ها
بگذر زما به عشق علی ، روح نیز هم

 

دوشنبه 10 دی 1386
مشاهده :93 مرتبه
امتیاز :0
منبع  :ادبستان
سه شنبه 26/9/1387 - 9:38
دعا و زیارت
علی ای همای رحمت

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه‌ی بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه‌ی علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

 

شهریار

 

سه شنبه 26/9/1387 - 9:36
دعا و زیارت
ای علی! باران رحمت بر كویر سینه ای
آسمانی عشق، یعنی شهری از آیینه ای
وسعتی نوری كه دنیا دائماً محتاج توست
سرزمینی ناتمامی، آسمان ها تاج توست
آبروی آدمیزادی، بشر مدیون توست
آفتاب صبح یلدایی، سحر مدیون توست
در كویر روزهای تشنگی و اشك و آه
دست هایت سایبان كودكان بی پناه
اسم پاكت قوتی در كوره راه بی كسی
یاد تو آرامشی در لحظه دلواپسی
ذوالفقارت رهگشای قله آزادگی
واژه هایت مشعلی تا قریه آیینگی
بوی قرآن، بوی پاكی، بوی مردم می دهی
بوی دریا، بوی باران، بوی زمزم می دهی
بوی پرواز كبوتر، بوی آیه می دهی
بوی لالایی مادر زیر سایه می دهی
می شود با عشق تو آیینه ها را فتح كرد
خیبر فولاد وار سینه ها را فتح كرد
می شود همراه با اندیشه ات پرواز كرد
درب آبی رنگ شهر آسمان را باز كرد
ای بشر! ای مبتلای نان و فولاد و دغل
آری آری «از علی آموز اخلاص عمل»
گه كنار خاك و خون ذوالفقار و خیبر است
گه انیس لحظه های روشن پیغمبر است
از علی دائم مددجو گر تو را هر مشكلی است
هر چه باشد حیدر است، هر چه باشد او علی است
با علی همدم بشو تا با خدا مونس شوی
در هجوم موج ها آسوده چون یونس شوی
ای علی! ای ابر رحمت بر تن پاییز ما
ای امید دست و بال از دعا لبریز ما
گر تهی دستیم و آلوده دلیم و رو سیاه
زمزم عشق تو ما را می كند پاك از گناه
در ازل کاین جلوه در خاک و گل آدم نبود
مهر رخسار علی را از تجّلی کم نبود
از لب لعلش دمی در طینت آدم دمید
گر نبود آن دم نشان از هستی آدم نبود
عاشقان را با رخ و زلفش عجائب عالمی
بود کاندر وی خبر از آدم و عالم نبود
جام می بر نام او می زد دم از دور وصال
بزم عشرت را که در آن بزم نام از جَم نبود
بزم خاصان بود و با لعل لب میگون یار
جز لب پیمانه و ساغر لبی همدم نبود
دم زدی از راز عشقش حضرت خاتم اگر
مُهر خاموشی از این لب بر لب خاتم نبود
در کتابت نام او را اسم اعظم کرده اند
زانکه حق را نامی از نام علی اعظم نبود
گر نبودی این کرامت فیض آن صاحب کرم نقش این خط لفظِ «کرّمنا بنی آدم» نبود
ruya آفلاین است  

شاعر : یعقوب حیدری
ruya آفلاین است  
سه شنبه 26/9/1387 - 9:32
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته