نام شفا یافته : ابراهیم سعیدی.
نوع بیماری : سکته مغزی و فلج بدن.
اهل : مشهد .
سن در موقع شفا : 43 سال.
پدربزرگ در چشمهای ابراهیم که نگاه گنگی از آن می ریخت زل زد و پرسید :
- قهر کردی ؟ اونم با امام (ع)؟
ابراهیم نگاهش را بالا آورد و به چشمهای گود افتاده پدر که برقی در آن موج می زد و سرشار از مهربانی بود ، خیره شد و گفت :
- آخه یکماه تمام ، هر روز به زیارتشان رفتم . خودم را دخیل عنایتشان بستم ، اما دریغ .... گوشه چشمی التفات نکردند .
- طلبکار که نبودی؟ بودی ؟
- صحبت این حرفا نیست . بریدم بابا .
- - شکست ؟ اونم به این زودی ؟
- شکست نخوردم . ناامید شدم . با این تن فلج ، شده ام سربار دیگران .
- ناامیدی خودش یه جور شکسته .
- می گید چیکار کنم ؟
- ریشه یاس را توی دلت بسوزان .
- کار از کار گذشته . من دیگه خوب نمی شوم .
- پاشو. باید با هم به زیارت برویم .
با اکراهی که نمایاننده یاس بود، از جا برخاست ، بر ویلچرش نشست و همراه پدربزرگ راهی حرم شد .
جلوی در ورودی حرم، زنی که نقاب بر صورت داشت ، راه را بر آنها گرفت .
– کجا ؟
پدر بزرگ سلام کرد و ماجرای ابراهیم را برای زن نقابدار تعریف کرد . زن جلو آمد ، روبرو با ابراهیم نشست و در سکوت به اوخیره ماند . لحظاتی سکوت میان آنها جاری بود. بالاخره زن حباب خاموشی را ترکاند و با صدایی غمزده پرسید :
- تو هنوز شفا نگرفتی ؟
ابراهیم با حالت خجالت سرش را پایین انداخت و گفت :
- شاید قابل نبوده ام .
- و شاید هم ..
زن خواست چیزی بگوید ، اما حرف میان لبانش خوابید . به سمتی اشاره کرد و گفت :
- از این در داخل شوید .
پدر بزرگ ویلچر ابراهیم را به سمتی که زن اشاره کرده بود چرخاند و خواست با او حرکت کند که زن دوباره راه را بر آنها بست . به پدر بزرگ اشاره کرد و گفت :
- شما بمانید . او باید تنها به زیارت برود .
پدر با تحیر در زن نگریست . با آنکه نگاهش پر از ابهام و سوال بود ، اما چیزی نپرسید . ابراهیم به سختی ویلچرش را حرکت داد و از زن و پدربزرگ دور و دورتر شد .
وارد صحن حرم که شد تعجب کرد . هیچوقت حرم را آنگونه خلوت ندیده بود . گویی صحن را برای او قرق کرده بودند . در خلوت و سکوت و انعکاس چلچراغهای نورانی در آیینه های حرم ، جلو می رفت تا به ضریح مرقد امام رسید . ایستاد . هنوز باورش نمی شد. دچار گیجی و التهاب شده بود . آیا حقیقت داشت ؟ آیا به راستی او در کنار ضریح امام (ع) و در خلوت و قرق و تنهایی بود؟ فریاد زد ، خود را به ضریح چسبانید و های های گریست.
- پاشو . پاشو مرد . چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
ابراهیم چشمهایش را به سمت صدا چرخاند و با تحیر همسرش را روبرو با نگاهش دید .
- تو اینجا چه می کنی ؟
- از صدای فریاد تو بیدار شدم . خواب دیدی ؟
ابراهیم نگاه حیرانش را به اطراف چرخاند و سپس با تعجب در زن نگریست .
– من کجا هستم ؟
- کجا ؟ خب معلومه . در خانه خودت .
– خانه ؟
- مگه قرار بود جای دیگری باشی ؟
- پس حرم .... قرق .... زن نقاب پوشیده .... پدربزرگ.... همه اینها رویا بود ؟
زن گریه اش را فرو داد و نگاه سرخش را به چشمهای ابراهیم سپرد . گفت :
- تا نماز چیزی نمانده . وضویت را بگیر تا با هم به زیارت برویم .
ابراهیم وضو گرفت و همراه همسرش راهی حرم شد. نماز صبح را در حرم خواند و شروع به خواندن قرآن کرد.
- نمی خوای برگردی هتل ؟
زن پرسید و او با لبخند در نگاه همسر خیره شد . زن فهمید که باید بماند . پس بی آنکه چیزی بگوید ، کنار او نشست و مشغول دعا شد . حسی در درونش به او می گفت که اتفاقی خواهد افتاد .
تا شب در حرم ماندند . بعد از نماز مغرب ، مراسم دعای کمیل آغاز شد ، ابراهیم در گوشه ای نشست و دعا را زمزمه کرد . از این زمزمه دل انگیز ، حالتی تصعیدی به او دست داد. احساس سبکی کرد . گویی تمامی وجودش را انبساطی خوش فرا گرفته بود .
– یا من اسمه دواء و ذکره شفا ....یا سریع الرضا ....
در زمزمه تکرار سریع الرضا بود که خستگی بر پلکهایش فرو نشست و دیگر چیزی نفهمید .
– آقا ... آقا... با شما هستم آقا .
صدای مردی را شنید که با او سخن می گفت :
- دعا تمام شده . همه رفته اند .
بی آنکه نگاهش را باز کند ، گفت :
- من می مانم . آنقدر می مانم تا شفایم را از آقا بگیرم .
– برخیز . تو به آرزویت رسیده ای .
از شنیدن این گفتار بی محابا چشمانش را گشود و یک لحظه پاهای مردی را که در برابرش ایستاده بود، دید . به سرعت سرش را بالا آورد تا صورت او را هم ببیند . اما کسی در آن حوالی نبود .
کم کم فهم خواب دیشب به ذهنش آمد . دیدار پدر بزرگ ... زیارت ... زن نقاب پوش.... قرق حرم ...... خلوت او در کنار ضریح و.... همه اینها نشانه های شفا بودند .
از آن واقعه تا کنون ابراهیم هرگز بر ویلچر ننشسته است و کارهایش را خودش به تنهایی انجام می دهد .