• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 4728
تعداد نظرات : 377
زمان آخرین مطلب : 3479روز قبل
آلبوم تصاویر
 

 

جمع‌آوری پول برای خیریه‌ها کار خوب و مورد پسندی است اما گاهی اوقات برخی از افراد عجیب‌ترین راه را برای جمع آوری این پول انتخاب می‌کنند.

خبرگزاری فارس: عجیب‌ترین کارهای برای خیریه + عکس

 

  باشگاه خبرنگاران، راه‌های بسیاری برای کمک به بیماران و همچنین مؤسسه‌های خیریه است اما گاهی اوقات عده‌ای به سخت‌ترین روش‌ها به دنبال جمع آوری پول برای خیریه‌ها هستند که در ادامه به برخی از آنها می‌پردازیم.

*زندانی شدن با 300 عنکبوت

همانطور که می‌دانید برخی از عنکبوت‌ها بسیار سمی و کشنده هستند و قرار گرفتن با آنها در یک محل می‌تواند توجه افراد زیادی را به شما جلب کند؛ "نیک لیسوف" اهل استرالیا کسی است که به خاطر کمک کردن به خیریه کودکان به مدت 3 هفته با 300 عنکبوت سمی در یک اتاق شیشه‌ای زندگی کرد؛ او تمام پولی که مردم برای تماشای آن داده بودند را به خیریه اهدا کرد.

*خود سوزی برای کمک

بدلکار انگلیسی "روکی تیلور" در سال 1994 در حال بازی در یک فیلم اکشن بود که بسیار سخت مجروح شد و در آن فیلم خودش را سوزانده بود؛ او چند سال بعد از آن ماجرا بار دیگر از یک ساختمان که در حال سوختن بود در حالی که خودش را آتش زده بود به بیرون پرید و پول بلیت این پرش را به خیریه اهدا کرد. 

 *دوچرخه سواری روی آب

"مت وایت هورست" دانش آموز 16 ساله‌ای است که یک عکس از دوچرخه سواری بر روی آب از خودش گرفت و آن را به سایت‌های متفاوت و همچنین روزنامه‌ها فروخت؛ او می‌گوید این عکس واقعی است ولی راز آن را فاش نکرده است؛ او تمام پول حاصل از فروش عکس را به سیل زدگان جنوب انگلستان داد. 

 *پوشیدن یک لباس برای یک سال

"شنا ماتیکن" اهل نیویورک اعلام کرد که یک لباس را برای یک سال می‌پوشد تا در انتها پولی برای خیریه جمع آوری کند؛ او در تمام طول یک سال فقط یک لباس پوشید و فقط ظاهر آن را با وسایل جانبی تغییر داد و در انتهای سال توانست 100 هزار دلار برای خیریه آموزشی پول جمع‌آوری کند. 

*کوتاه کردن ابرو

"سی بورقر" کسی است که هر روز برای بیرون رفتن به غیر از موهایش مجبور بود ابروهایش را نیز شانه کند؛ او برای کوتاه کردن کامل ابروهایش یک مراسم برگزار کرد و در آن توانست 1600 دلار برای خیریه فلج اطفال پول جمع آوری کند.

چهارشنبه 26/7/1391 - 11:10
عقاید و احکام
  • پیامبر اكرم (ص) می‌فرمایند: من مبعوث شدم تا بشر را بیدار كنم و متذكر شوم كه در پشت پرده خبرى هست.
  •  
  • رسول اكرم (ص) می‌فرمایند: قلب من در اثر دیدن مناظر دنیایى و عمارتها و بناها، در حجاب می‌رود.
  • معصومین سلام الله علیهم دعوت به حیات، زندگى و آدمیت می‌كردند و خودشان مجسمه‌ی اخلاق بودند.
  • پیامبران ‌و اوصیاء الهى براى این كه طمعى به بیت المال نداشته باشند، هر كدامشان مشغول كارى بودند.
  • موسى (ع) 10 سال در مدین شاگردى كرد و استاد شد . بدون استاد نمی‌شود سیر الى الله كرد‌.
  • حضرت موسى (ع) ازحضرت خضر (ع) سؤال‌كرد كه چرا من مأمور‌ به اطاعت تو شدم؟ حضرت خضر (ع) فرمودند: به دلیل اینكه من اول رفع موانع (گناهان) از خودم كردم؛ نه ایجاد مقتضى (اعمال حسنه) .

•  به دستورات رسول اكرم (ص) عمل بكنید. اگر اطاعت كردید، آن نور (نور بالقوه) در شما بالفعل خواهد شد.

  • به حضرت داود (ع) خطاب رسید كه اگر واقعاً بندگان من مرا اطاعت كنند، من آنان را كفایت می‌كنم و بر خود واجب می‌دانم كه اطاعت آنان را بكنم، اگر فقط مرا بخوانند!
  • معنی‌ دوست داشتن پروردگار متعال و رسول اكرم ( ص) متابعت از فرامین آنهاست.
  • علم امام در همه‌ی شئونات مادى و معنوى است.
  • نشانه‌ی حب به اهل بیت (ع) ، اطاعت از اوامر و نواهى حضرات معصومین (ع) است.
  • هر كسى پرهیزكاری‌اش نسبت به اوامر و نواهى حضرات معصومین (ع) بیشتر باشد و عمل به دستورات آنها بكند، او ولىِّ خداست.
  • انسان هر چه كه سعى بكند و ریاضت بكشد، على (ع) نمی‌شود،‌ باید چنان عمل كنیم كه جایى براى شفاعت هم باقى باشد! یعنى باید جاى آشتى هم باقى بگذاریم و گرنه...
  • اولیاى خدا ملاكى دارند كه فقط در خود آنهاست. به محض این‌كه اراده‌ی عمل بدى بكنند، قلب آنها در حجاب می‌رود و این حجاب قلب، نشانه‌ی این است كه این عمل را انجام ندهند، آیا ما هم این ملاك سنجش را داریم؟ اگر نداریم باید برویم خدمت استاد.
  • از لقمان حكیم پرسیدند: غنى كیست؟ فرمود: غنى كسى است كه پروردگار عزیز به او معنویت سرشار عنایت فرموده است. هر وقت مردم بخواهند، براى آنان بیان می‌كند و هر وقت هم نخواهند، خودش از این گنجینه استفاده می‌كند.





چهارشنبه 26/7/1391 - 11:3
شخصیت ها و بزرگان
امام خمینی(ره) در «شرح چهل حدیث» در وصف مؤسس حوزه علمیه قم می‌نویسد: حاج شیخ عبد‌الکریم حائرى یزدى، با نوکر و خادم خود هم‌سفره و غذا بود، روى زمین می‌نشست، با اصغر طلاب مزاح‌هاى عجیب و غریب مى‏فرمود.
خبرگزاری فارس: ماجرای عنایت امام حسین(ع) به مؤسس حوزه علمیه قم

 

 در هفدهم ذیقعده سال 1355 هجری قمری مؤسس حوزه علمیه قم به جوار رحمت حق‌شتافت، آیت الله عبدالکریم حائری یزدی 56 ساله بود که به ایران و شهر اراک هجرت کرد و با حضور پر فیضش، سه مدرسه آقا ضیاء، سپهدار و حاج ابراهیم اراک رونق دوباره یافت.

*استخاره‌ای که بنای تأسیس حوزه علمیه قم را گذاشت

روزی از روزها، هنگامی که از پابوسی مضجع شریف ثامن الائمه باز می‌گشت، مدتی در قم توقف کرد و ضمن زیارت مرقد حضرت فاطمه معصومه(س)، متوجه شد مدرسه فیضیه و دارالشفا رونق گذشته را ندارد و به انبار مغازه‌داران تبدیل شده است.

دو ماه از اقامت آیت‌الله حائری در قم می‌گذشت که جلسه‌ای در منزل آیت‌الله «پایین شهری» با حضور بازاریان و فقهایی نظیر حضرات آیات بافقی، کبیر و فیض تشکیل و مقرر شد حوزه علمیه قم مجدداً احیا شود.

این امر مهم بر دوش آیت‌الله شیخ عبدالکریم نهاده شد و چون استخاره خوب آمد: «وَأْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ»، و همه نزدیکان خود را نزد من بیاورید، مصمم شد حوزه علمیه قم را سامان دهد و شاگردان خود را از اراک به این شهر فرا خواند، با تلاش‌های ایشان، حوزه علمیه قم به جایگاهی رفیع دست یافت، این حوزه در عرصه سیاست نیز همواره مقابل سیاست‌های ستیزه‌جویانه رضاخان قرار داشت و اکنون نیز در شمار بزرگترین حوزه‌های علمیه جهان اسلام است.

 

* تعویق زمان مرگ آیت‌الله حائری با عنایت امام حسین(ع)

مرحوم شریف رازی نقل می‌کند: آیت الله حائری یزدی، بنیانگذار حوزه علمیه قم دارای خصایص اخلاقی و انسانی و سجایای بسیاری بود، از خصوصیات بارز او شدت ارادتش به پیامبر و خاندانش، به ویژه سالار شهیدان حضرت سیدالشهدا(ع) بود که زبانزد خاص و عام بود.

این ارادت به گونه‌ای بود که مرحوم حاج شیخ ابراهیم صاحب الزمانی تبریزی که یکی از خوبان بود از سوی آن جناب دستور داشت، همه روزه پیش از آغاز درس فقه آن مرحوم، دقایقی ذکر مصیبت امام حسین(ع) را کند و آن‌گاه جناب حائری درس فقه خود را آغاز می‌کرد.

دهه محرم مجلس سوگواری داشت و روز عاشورا خود به نشان سوگ حسین(ع) گِل بر چهره و پیشانی می‌مالید و جلو دسته عزاداری علما حرکت می‌کرد.

از شدت ارادت او به کشتی نجات امت، امام حسین(ع) و دلیل آن پرسیدند که در پاسخ فرمود: «من هر چه دارم از آن گرامی است» و آن‌گاه یکی از کرامت‌های آن حضرت در مورد خودش را به این صورت شرح داد:

هنگامی که در کربلا بودم، شبی در خواب دیدم که فردی به من گفت: «شیخ عبدالکریم! کارهایت را ردیف کن که تا سه روز دیگر از دنیا خواهی رفت»، از خواب بیدار شدم و غرق در حیرت گشتم، اما بدان توجه زیادی نکردم، شب سه شنبه بود که این خواب را دیدم، روز سه شنبه و چهارشنبه را به درس و بحث رفتم و کوشیدم خواب را فراموش کنم و روز پنج شنبه که تعطیل بود با برخی از دوستان به باغ معروف «سید جواد کلیدار» در کربلا رفتیم و پس از گردش و بحث علمی نهار خوردیم و به استراحت پرداختیم.

هنوز خوابم نبرده بود که به تدریج تب و لرز شدیدی به من دست داد و به سرعت شدت یافت و کار به جایی رسید که دوستان هر چه عبا و روانداز بود همه را روی من انداختند، اما باز هم می‌لرزیدم و آن‌گاه پس از ساعتی تب سوزانی همه وجودم را فرا گرفت و احساس کردم که حالم بسیار وخیم است و با مرگ فاصله‌ای ندارم. از دوستان خواستم که مرا هر چه زودتر به منزل برسانند و آنان نیز وسیله‌ای یافتند و مرا به خانه انتقال دادند و در منزل به حالت احتضار افتادم.

کم کم علائم و نشانه‌های مرگ از راه رسید و حواس ظاهری رو به خاموشی نهاد و تازه به یاد خواب سه شنبه افتادم، در آن حالت بحرانی بودم که دیدم دو نفر وارد اطاق شدند و در دو طرف من قرا گرفتند و ضمن نگاه به یکدیگر گفتند: «پایان زندگی اوست و باید او را قبض روح کرد».

من که مرگ را در برابر دیدگانم می‌دیدم با قلبی سوخته و پر اخلاص به سالار شهیدان توسل جسته و گفتم: «سرورم! من از مرگ نمی‌هراسم اما از دست خالی و فراهم نکردن زاد و توشه آخرت، بسیار نگرانم، شما را به حرمت مادرت فاطمه(س) شفاعت مرا بکن تا خدا مرگم را به تأخیر اندازد و من کار آخرت را بسازم و آن‌گاه بروم».

شگفتا که پس از این توجه قلبی دیدم، فردی وارد شد و به آن دو فرشته گفت: «سیدالشهدا(ع) می‌فرماید: «شیخ، به ما توسل جسته و ما شفاعت او را نزد خدا نموده‌ایم و تقاضا کرده‌ایم که عمر او را طولانی سازد و خدا از سر مهر به ما اجابت فرموده است، او را رها کنید» و آن دو به نشانه اطاعت خضوع کردند و آن‌گاه هر سه با هم صعود کردند.

درست در آن لحظات احساس کردم که رو به بهبود بازگشتم، صدای گریه خاندانم را شنیدم و توجه یافتم که به سر و صورت می زنند، به طور آهسته خود را حرکت دادم و دیده گشودم، اما دریافتم که چشمانم بسته و بر صورتم پوشش کشیده‌اند، خواستم پایم را حرکت دهم که دیدم دو شصت پایم را نیز بسته‌اند، دستم را برای کنار زدن پوشش از صورتم به آرامی حرکت دادم که دیدم همه ساکت شدند و گفتند: «گریه نکنید حرکت دارد» و آرام شدند، پوشش از روی من برداشتند و چشمم را گشودند و پاهایم را باز کردند.

اشاره کردم که آب بیاورید و آب را به دهانم ریختند، کم کم از بستر مرگ برخاستم و نشستم و به تدریج بهبودی کامل خویش را یافتم و این به خاطر برکت و عنایت مولایم حسین(ع) بود.

*نظر امام خمینی(ره) درباره مؤسس حوزه علمیه قم

امام خمینی(ره) در «شرح چهل حدیث» در وصف مؤسس حوزه علمیه قم می‌نویسد: «جناب استاد معظم و فقیه مکرم، حاج شیخ عبد‌الکریم حائرى یزدى، که از هزار و سیصد و چهل تا پنجاه و پنج ریاست تامه و مرجعیت کامله قطر شیعه را داشت، همه دیدیم که چه سیره‏اى داشت. با نوکر و خادم خود هم‌سفره و غذا بود، روى زمین می‌نشست، با اصغر طلاب مزاح‌هاى عجیب و غریب مى‏فرمود. اخیراً که کسالت داشت، بعد از مغرب بدون ردا یک رشته مختصرى دور سرش پیچیده بود و گیوه به پا کرده در کوچه قدم مى‏زد. وقعش در قلوب بیشتر مى‏شد و به مقام او از این کارها لطمه‏اى وارد نمى‏آمد... خود بضاعت خود را از بازار مى‏خرید،  براى منزل خود آب از آب‌انبارها مى‏آورد، اشتغال به کار منزل پیدا مى‏کرد، مقدم و مؤخر و صدر و ذیل پیش نظر پاک آنها یکسان بود. تواضعشان به طورى بود که مایه تعجب انسان مى‏شد و مقامات آنها محفوظ بود، محل آنها در قلوب بیشتر مى‏شد».

*نمایی از منزل آیت‌الله حائری یزدی

منزل آیت‌الله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی در مرکز بافت قدیم شهر قم که به محله حاج عسکرخان معروف است واقع شده و کوچه دسترس به آن همان کوچه آیت الله بروجردی یا تکیه آقا سید حسن است، در کوچه فوق علاوه بر خانه آیت الله حاج شیخ عبدالکریم منزل علمای طراز اول دیگر همچون آیت‌الله بروجردی و آیت‌الله گلپایگانی واقع است.

 

با توجه به فرم ساختمانی، مصالح به کار رفته و کسب اطلاع از تولیت آن بنای ساختمان متعلق به دو نسل پیش و با قدمتی نزدیک به 120 سال متعلق به اواخر دوره قاجاریه است، ورودی بنا شامل سر دری کوتاه با طاق قوسی به سبک رومی آجر است که از طریق پاگرد به حیاط مرکزی (میانسرا) ارتباط می‌یابد.

* اجازه اجتهاد آیت‌الله حائری

 

 

متن اجازه‌نامه:

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین و افضل صلواته و اشرف تحیاته علی سید رسله محمد و آله المعصومین المطهرین و بعد فإن الجناب العالم العامل و الفاضل الکامل جامع الفضائل و المکارم القلبیّة حاوی الکمالات و المفاخر العلمیة و العملیة سید العلماء الأعلام شمس الظلام مروّج الأحکام ثقة الإسلام السید السند المعتمد السید میرزا الکاشی أدام الله توفیقه و کثّر فی الأفاضل أمثاله قد اشتغل بتحصیل العلوم الدینیة و المعارف الشرعیة مدةً و صرف فیها من عمره الشریف برهة بالجدّ و التدقیق و الإتقان و التحقیق حتی صار خبیراً بمهمات المسائل الفقهیة و الأصولیة و أخذها عن أدلتها الشرعیّة و حاز مرتبة الاجتهاد و منّ الله به علی العباد و دخل فی زمرة العلماء الأجلّة الأعلام و الفقهاء المجتهدین الکرام فلیعرف قدر هذه النعمة الجسیمة و العطیة الفخیمة ولیغتنم إخواننا المؤمنون من وجوده الشریف و یبالغون فی تعظیمه و تکریمه و یستضیئوا بأنوار علومه و أسأل الله تعالی أن یجعله علَماً لعباده و مناراً فی بلاده و یشیّد به الدین و یجعله من حماة شرع سید المرسلین و أسأله أن لا ینسانی عن الدعوات الصالحات فی جمیع الحالات کتبه الأحقر محمد الحسینی الکوه کمری التبریزی فی العاشر من صفر1352

صحیح است آنچه را مرقوم فرمودند الأحقر عبدالکریم الحائری

 

*تشییع با شکوه همراه با حضور زنان محجبه

سرانجام آیت‌الله حائری یزدی در 17 ذیقعده 1355نزدیک غروب دیده از جهان فرو بست، پاسبان‌ها از شهربانی به منزل آیت‌الله حائری آمدند و اصرار داشتند که همان شب دفن شود، علما و مراجع وقت با مهارت خاص مانع شدند، فردای آن روز، صبح زود مأمورین نظمیه به منزل آقا آمدند که هر چه زودتر جنازه را دفن کنند، امّا علما به بهانه‌های مختلف مانند نبودن کفن، غیبت فلان آقا و … تشییع را تا نزدیک ظهر به تعویق انداختند.

کل شهر قم با خبر شدند، از روستاهای اطراف نیز آمدند، حتی زنان عزلت‌نشین که از ترس کشف حجاب نمی‌توانستند بیرون بیایند با حجاب کامل همراه سایر اقشار مردم در تشییع و عزاداری شرکت کردند، جنازه در میان ناله و سر و سینه زدن مردان و زنان، در زمانی که هرگونه عزاداری ممنوع بود تشییع شد و در مسجد بالاسر ـ که محل تدریس و نمازش بود ـ دفن شد.

چهارشنبه 26/7/1391 - 10:59
اخبار
 

 

اگر به سال‌های پس از جنگ جهانی دوم، دهه 50 میلادی نگاهی بیندازیم، شاهد خواهیم بود كه جهان هنوز در شوك این جنگ بزرگ بود و دو ابرقدرت تازه پا گرفته آن زمان از نگرانی بروز جنگی دیگر همچنان در تدارك جنگ‌افزارهای غول‌آسا بودند.

 

در این دوران انرژی حاصل از شكافت هسته‌ای تازه كشف شده بود و بشر به این منبع عظیم دسترسی پیدا كرده بود.

كشف این منبع جدید انرژی، منجر به افزایش دایره جاه‌طلبی‌های عده‌ای از قدرتمندان هم شد؛ همان‌ها كه از طرح هواپیمایی با سوخت هسته‌ای كه می‌توانست به طور نامحدود در هوا پرواز كند، حمایت كردند. این تفكر منجر به طراحی هواپیمای ایكس ـ6 شد.

قرار بود ایكس ـ6 با بهره‌گیری از رآكتور هسته‌ای خود، انرژی مورد نیاز چهار موتور این پرنده را در هوا تأمین كند تا نیاز به سوخت‌رسانی متعارف حذف شود و برد پروازی تقریبا نامحدودی برای این بمب‌افكن ایجاد شود، اما تشعشعات مواد رادیواكتیو، طراحان را مجبور به استفاده از دیواره‌های سنگین سربی در اطراف رآكتور می‌كرد كه این امر به سنگینی بیش از اندازه ایكس ـ6 منجر شده بود.

به علاوه این‌كه همواره این خطر وجود داشت كه هواپیما در حین مأموریت دچار سانحه شود و سقوط كند. سقوط یك رآكتور هسته‌ای پرنده هم چیزی نیست كه هیچ دولتی بتواند زیر بار مسئولیت آن برود. به این ترتیب، ایده‌ای كه در ابتدا قدرت‌طلبان را بسیار مسحور خود كرده بود، به زودی با چالش‌های اساسی مواجه شد و این پروژه كه كار طراحی آن به پایان رسیده بود و كم‌كم وارد مرحله ساخت می‌شد، لغو گردید.

اما آزمایش‌های مربوط به هواپیمای اتمی همچنان تا مدتی بعد ادامه پیدا كرد و حتی مهندسان، یك رآكتور كوچك در هواپیمای بی ـ 36 قرار دادند تا میزان تشعشعات آن را اندازه‌گیری كنند. این هواپیما با توجه به پوشش سربی اطراف رآكتور حدود یازده تن وزن داشت.

البته باید به این موضوع هم توجه داشت كه عامل اصلی كه به لغو پروژه ایكس ـ6 منجر شد، توسعه همزمان زیردریایی‌های حامل موشك‌های بالستیك بود كه به نوعی بخشی از فلسفه وجودی ایكس ـ6 را زیر سوال می‌برد.

این زیردریایی‌ها كه امكان شناخته‌شدنشان هم كم بود و می‌توانستند خود را از دید دشمن پنهان نگاه دارند، موازنه قدرت بین شرق و غرب را حفظ می‌كردند.

جی میلر، روزنامه‌نگار هوانوردی معتقد است ایكس ـ6 پروژه‌ای سنجیده با پتانسیل‌های فوق‌العاده بود.

او می‌افزاید: «این پروژه به طور یقین می‌توانست موفقیت‌آمیز باشد و شایعه پیرامون انتشار مواد رادیواكتیو به هنگام پرواز كاملا بی‌معنی بود.» در هر صورت نباید فراموش كرد كه توقف پروژه ایكس ـ6 بیش از مسائل فنی به دلایل سیاسی و توسعه زیردریایی‌های استراتژیك هسته‌ای بود.

امیر توكلی كاشی

شنبه 22/7/1391 - 21:0
آرایشی و زیبایی
میوه‌ها و سبزیجاتی که بر زیبایی شما می‌افزایند

خبرگزاری فارس: بسیاری تصور می‌کنند، تنها با صرف هزینه‌های کلان است که می‌توان پوست سالم و با طراوت داشت، در حالی‌که بسیاری از میوه‌ها و سبزیجات در دسترس ما از جمله هویج، خیار و کاهو می‌تواند، به زیبایی پوست ما کمک بسیار کند.

خبرگزاری فارس: میوه‌ها و سبزیجاتی که بر زیبایی شما می‌افزایند

به گزارش خبرنگار اجتماعی فارس، در طبیعت میوه‌ها و سبزیجاتی وجود دارند که می‌توانند سهم بسزایی در زیبایی شما نقش داشته باشند، بی‌آنکه در این ارتباط نیاز به صرف هزینه‌های کلان برای حفظ زیبایی خود باشید.

در این مطلب به خواص «هویج»، «خیار» و «کاهو» می‌پردازیم:

 

 

هویج

  هویج از جمله سبزیجاتی است که انسان‌های اولیه با آن آشنا شدند و در کتاب‌های تاریخی رومی‌ها و یونانی‌ها آمده است که آنها از هویج به دلیل داشتن ویتامین A برای حفظ زیبایی خود استفاده می‌کردند.

بدانید که ویتامین A برای حفظ سلامت پوست بسیار مهم است و پزشکان متخصص زیبایی و پوست از این میوه همواره استفاده می‌کنند.

هویج به از بین رفتن لکه‌های پوستی و شادابی پوست و شفاف شدن رنگ آن کمک بسیاری می‌کند.

 

 

خیار

 

خیار از جمله سبزیجاتی است که به وفور نزد ما وجود دارد و خانه‌ای را نمی‌توان یافت که در آن، این میوه وجود نداشته باشد.

این میوه نیز مانند هویج فواید بسیاری برای پوست دارد که از جمله آنها تاثیر شگفت‌‌انگیز آن جهت بستن منافذ پوست است و به همین دلیل است که از در ساخت بسیاری از ماسک‌های پوستی استفاده می‌شود.

افزون بر اینکه این میوه تاثیر بسزایی بر سفید شدن رنگ پوست و از بین بردن کبودی‌های دور چشم دارد.

 

 

کاهو

کاهو از جمله سبزیجاتی است که دارای شهرت تاریخی است، به گونه‌ای که مصری‌های قدیم از آن به عنوان سبزی مفید برای تقویت قوای جنسی یاد می‌کردند.

غیر از آن از کاهو برای استفاده از ماسک‌های پوست و زیبایی نیز استفاده می‌شود، چون این سبزی دارای خاصیت رطوبت رسانی به پوست است.

همچنین کاهو پوست را از حرارت و گرمای آفتاب در امان نگه می‌دارد و با توجه به ویتامین‌های متعدد موجود در آن یک مانند پاک‌کننده نیز به شمار می‌آید و از آن در بسیاری از پاک‌کننده‌های صورت استفاده می‌شود.

شنبه 22/7/1391 - 20:57
شخصیت ها و بزرگان


آنچه رهبری روی کفن مادر شهید نوشت …





«آقا. آقا. آقا قربونت برم. آقا فدات بشم. توروخدا من رو دور آقا بگردون. توروخدا من رو دور آقا بگردونین.» این‌ها را مادر شهیدی می‌گوید که حالا دیگر روی ویلچر نشسته. رهبر را که می‌بیند، به نفس‌نفس می‌افتد. اصرار کرده بود که بیاورندش جلوی در، برای استقبال. لابد می‌خواست اولین نفری باشد که رهبر را می‌بیند. از نیم‌ساعت پیش که شنیده میهمانش فرد دیگری است، آرام روی ویلچر نشسته و آرام شکر خدا کرده و آرام اشک ریخته. اما حالا دیگر خبری از آن مادر آرام نیست. هنوز روی ویلچر نشسته و هنوز شکر خدا می‌کند و هنوز اشک می‌ریزد، اما این‌بار با صدای بلند. درست مثل دخترش. درست مثل نوه‌اش.

وقتی وارد خانه شدیم، تازه به اعضای خانواده گفته بودند که قرار است رهبر بیاید به منزل‌شان. قبلا به مادر شهید گفته بودند قرار است استاندار و رئیس بنیاد شهید بیایند و حرف‌هایشان را بشنوند و شاید هم فردا ببرندش به دیدار رهبر. رازداری کرده‌بود و به کسی نگفته بود که قرار است فردا کجا برود. امروز هم منتظر استاندار بود و رئیس بنیاد شهید، که گفتند قرار است رهبر بیاید به خانه‌شان. برای همین، مدام می‌پرسد: «خواب می‌بینم؟»

دو پسرش شهید شده‌اند؛ یکی قبل از انقلاب در سال ۵۴ و دیگری پس از انقلاب در سال ۶۴٫ در و دیوار خانه هم پر است از عکس دو فرزند. به‌خصوص عکس سیدحمیدرضا که در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری (موزه عبرت فعلی) بوده و حتی عکس شکنجه‌اش هم قاب‌شده روی دیوار است. بعد از همین شکنجه‌ها بوده که اعدامش کرده‌اند. گوشه دیگر، عکس دو فرزند و پدرشان را بزرگ روی بنر چاپ و به دیوار نصب کرده‌اند. پدری که پس از شنیدن خبر شهادت سیدفرید در عملیات والفجر۸، فوت کرده و مادر را با یک دختر تنها گذاشته است.
بقیه اعضای خانواده در تکاپوی آماده‌کردن منزل هستند. مرد فعلی خانه، «محمدآقا»ی جوان است که نوه دختریِ مادر شهید است و همه او را صدا می‌زنند برای کارها، حتی محافظ‌ها. خواهرش هم با دو پسرش به همراه مادرشان، امروز از تهران آمده‌اند. شوهر خواهرش کربلاست. برای همین، خواهرش یواشکی زنگ زده به برادر شوهرش و ماجرای آمدن رهبر را گفته تا او به‌عنوان یک روحانی به منزل مادربزرگ بیاید. و به همین راحتی داد همه محافظ‌ها را درآورده.
مادر به محافظ‌ها گلایه می‌کند که چرا زودتر ماجرا را نگفته‌اند. اما خودش حرفش را کامل می‌کند: «اگه گفته بودین، تا حالا سکته کرده بودم.» از دخترش تسبیحی می‌گیرد که هدیه کند به رهبر. بعد هم کلی نامه را می‌دهد به دخترش. نامه دوست و آشناست که داده‌اند به او برای پیگیری. ظاهرا از آن‌هایی‌ست که حلال مشکلات محله است.

صندلی رهبر را می‌گذارند کنار عکس شهدا، ویلچر او را هم کنار صندلی رهبر. اما او می‌خواهد به استقبال رهبر برود. برای همین با همان ویلچر می‌برندش جلوی در. برای این که نفسش نگیرد، به نوه‌ها می‌گوید اسپری‌اش را بیاورند. دو مدل اسپری مختلف توی گلویش می‌زند. نوه‌ها چادرش را مرتب می‌کنند. و حالا او آماده استقبال از رهبرش است.




رهبر را که می‌بیند، اسپری‌ها خاصیت‌شان را از دست می‌دهند. به نفس‌نفس می‌افتد. یک نفس «آقا آقا» می‌گوید و قربان‌صدقه «آقا» می‌رود. به همه التماس می‌کند «تو رو خدا من رو دور آقا بگردونین» اما رهبر تشکر می‌کند و منع. او هم عبای رهبر را می‌گیرد و چندین‌بار می‌بوسد.
رهبر می‌نشیند و حال و احوالی با مادر می‌کند و پرس‌وجویی از نحوه شهادت فرزندان و دعایی به حال فرزندان: «خدا ان‌شاءالله که هردوشون رو با پیغمبر محشور کنه. با اولیائش محشور کنه. خدا به شما اجر بده. چشم شما رو روشن کنه»

مادر از بیمار بودنش می‌گوید و بستری بودنش در بیمارستان. این که خواب دیده رهبر به پرستارها گفته مواظب او باشند. و این که رهبر به او گفته خودم به عیادت شما می‌آیم. «حالا خوابم تعبیر شد»

آیت‌الله سعیدی (امام‌جمعه قم) ادامه می‌دهد: «ایشون یه بار حالشون خیلی بد می‌شه. یه خانم دکتری خواب می‌بینه که بهش می‌گن به خانم فاطمی سر بزن. تو خیابون فاطمی. خانم دکتر اعتنا نمی‌کنه. اما ۳ بار این خواب رو می‌بینه. شوهرش می گه لابد خبری هست. میان خونه ایشون. در هم باز بوده. خانم دکتر میاد بالاسرشون و ایشون رو نجات می‌ده.»

پیرزنی که کنار نشسته، توجهم را جلب می‌کند. کارگر و پرستار مادر شهید است. دعوتش می‌کنم که جلوتر بیاید. یک نفر معرفی‌اش می‌کند و رهبر دعایش می‌کند.

آیت‌الله سعیدی خاطره دیگری تعریف می‌کند: «بعد از شهادت آسیدحمید، آدرس قبر را به مادر نمی‌دن. فقط می‌گن تو بهشت‌زهرا دفن شده. اما ایشون می‌ره و قبری رو به‌عنوان قبر پسرش مشخص می‌کنه. بعد از انقلاب که اسناد منتشر می‌شه، می‌بینن که ایشون قبر پسرشون رو درست تشخیص داده بوده.»

مادر که کمی سرحال‌تر شده، از فعالیت‌هایش می‌گوید. از این که خانه‌اش ۸سال پایگاه بوده. پشت جبهه کار کرده. دو مدرسه ساخته و اهدا کرده. تازه می‌فهمم فلسفه پلاک و زنجیر آویزان از گلدان را که رویش نوشته شده بود: «یادمان مردان آفتاب/ آموزشگاه راهنمایی شهیدین فاطمی»

از رهبر می‌خواهد تا دعایش کند و رهبر جواب می‌دهد: «من دعا می‌کنم شما رو. شما هم ما رو دعا کنید. دعای شماها ان‌شاءالله پیش خداوند مسموعه. مقبوله»

مادر شعری را که برای رهبر گفته، می‌خواند و بعد هم خاطراتش را از زمان انقلاب تعریف می‌کند. از زمانی که پسرش را زندانی کرده بودند و او و همسرش را بارها به ساواک برده‌اند. از این که به‌عنوان مادر، حس کرده سینه حمیدرضایش موقع بازداشت، بین در و دیوار شکسته. خاطره‌هایش زنده شده. که بدون این که وقت ملاقات بدهند، از او خواسته‌اند پسرش را مجبور به همکاری کند تا چرخ مملکت بچرخد، وگرنه اعدامش می‌کنند. و او جواب می‌دهد که حمیدرضا قبول نمی‌کند و اگر هم این کار را بکند، من نمی‌بخشمش. معلوم است که شهادت حمیدرضا برایش خیلی دردآور بوده. به خصوص زخم‌زبان‌ها و اذیت‌هایی که در کنار آن کشیده: «ساواک بهم گفت با اعدام پسرت، تا آخر عمر مهر ننگ زدیم رو پیشونیت»

پیرزن از خاطراتش می‌گوید و رهبر اشک چشمش را با انگشت پاک می‌کند و می‌گوید:

«همین شهادت‌ها پایه‌های جمهوری اسلامی را مستحکم کرد. اگر این جوان‌های امثال فرزند شهید شما، در دوران اختناق جهاد نمی‌کردند، مبارزه نمی‌کردند، صبر نمی‌کردند، این اتفاق نمی‌افتاد. اگر مادرها، پدرها بی‌صبری می‌کردند، ناراحتی اظهار می‌کردند، دیگران را پشیمان می‌کردند از رفتن این راه، این اتفاق نمی‌افتاد. این اتفاقی که افتاد، که دنیا را تکان داد، تشکیل جمهوری اسلامی، این به برکت همین مجاهدت‌های فرزندان شماست.»

دو نفر وارد خانه می‌شوند. صاحب مغازه مجاور خانه است و رفیقش که در مغازه بوده. خودش برادر شهید است و همراهش جانباز. رهبر را دیده‌اند که وارد خانه شده و اصرار کرده‌اند که وارد شوند. به اشاره مسوول بیت، دعوت‌شان می‌کنم که جلو بنشینند.

رهبر قرآن و سکه‌ای را به یادگاری به مادر می‌دهد. مادر هم کفن‌اش را می دهد تا رهبر امضا کند. بعد هم تسبیحی را که آماده کرده‌بود، به رهبر هدیه می‌کند. انگشترش را هم درمی‌آورد که هدیه کند: «نگین این انگشتر از اولین سنگ قبر امام حسینه. مال پونصد سال پیش.» رهبر می‌گوید انگشتر دست شما باشد بهتر است. همین تسبیح بس است و من با آن ذکر خواهم گفت. با همان تسبیح سبزرنگ قدیمی رنگ و رو رفته.

رهبر اجازه مرخصی می‌خواهد که خواهر شهید جلو می‌رود و چفیه رهبر را برای پسر دیگرش که اینجا نیست می‌گیرد. رهبر که بلند می‌شود، قربان‌صدقه رفتن مادر دوباره شروع می‌شود. اما این بار به زبان ترکی: «آقا! اوزوم. بالام. سَنَه قربان» و رهبر هم به همان ترکی جواب می‌دهد. بقیه حرف‌ها هم به همین زبان ترکی رد و بدل می‌شود و رهبر خداحافظی می‌کند. این بار کارگر خانه است که جلو می‌آید و عبای رهبر را می‌بوسد و زارزار اشک می‌ریزد. خیالش راحت است که می‌تواند به ترکی با رهبرش صحبت کند. رهبر که بیرون می‌رود، صدای خانمی از توی کوچه می‌آید که چفیه رهبر را می‌خواهد.

فوری برمی‌گردم توی خانه و می‌روم سراغ کفن تا رویش را بخوانم: «اللهم انا لانعلم منها الا خیرا. و انت اعلم بها منا. سید علی خامنه‌ای»
شنبه 22/7/1391 - 20:49
عقاید و احکام

: پسر گفت: من با نماز جماعت مدرسه‌مون حال نمی‌کنم، خب می‌دونی آقا جون! نمی‌دونم چرا معلمامون نمیان نماز؟! مدیرمون چند خط در میون میاد! مگه نماز جماعت مدرسه نیست!؟

خبرگزاری فارس: ماجرای نوجوانی که از نماز جماعت مدرسه فراری بود

 

  نماز جویبار پاکی، راه رسیدن به کمال، ستون نور، پیچک راه عاشق، نور الانوار، سیم وصل میان انسان و خدا، تسلی‌بخش دل‌های خسته، توانایی پرواز در آسمان معنویات، سر چشمه نیکی‌ها و جاری شدن زیبایی‌ها در جویبار عشق است، بر آن شدیم که زیبایی‌های نماز را در قالب داستان به تصویر بکشیم که بخش نخست آن در ادامه می‌آید:

*نگاه پدر

...سراسیمه درو باز کرد و لباس بیرونشو در آورد و یه نگاهی به آینه انداخت و یه سلام بلند به خودش کرد و رفت سمت دستشویی و یه وضوی سریع گرفت.

- حسین مگه تو مدرسه‌تون نماز جماعت ندارین؟!

آقای سماورچی اگه همه چی یادش می‌رفت، از نماز بچه‌هاش غافل نمی‌شد، فقط دنبال بهونه بود که یه جوری بچه‌ها رو محک بزنه و ببینه حال و فضای ذهنی شون چیه؟

- چرا آقا جون! اتفاقاً تو مدرسه نماز جماعتی داریم که نگو و نپرس ولی نمی‌دونم، چرا من با نماز جماعت مدرسه‌مون حال نمی‌کنم!

- حال نمی‌کنم یعنی چه پسر؟

خب می‌دونی آقا جون! نمی‌دونم چرا معلمامون نمیان نماز؟! مدیرمون چند خط در میون می‌یاد!

مگه نماز جماعت مدرسه نیست! تازه امام جماعتمون هم یه جوری حمد و سوره رو می‌خونه که همش فکر و ذهنم مشغول طرز خوندن ایشونه!

- یعنی غلط می‌خونه!

- نه فکر نکنم اما یه جوریه آقا جون! شما نماز امام رو از تلویزیون دیدین، من می‌خوام کسی که امام جماعت می‌شه همون جوری صحیح و بی‌پیرایه و سریع نماز رو بخونه، حالا می‌شه اینقده سئوال پیچم نکنید؟! من برم نمازمو بخونم، می‌ترسم نهار بخورم و بخوابم، دیگه نمازم یادم بره!

- آقای سماورچی چیزای جدیدی دستگیرش شده بود. شدیداً تو فکره و چهرش نشون می‌ده که بدجوری دلش غصه داره.

خدایا! آخه چرا یه جوونی که این جوری عاشق نمازه باید فراری از برنامه‌های دینی مدرسه باشه! همین جوری که با خودش واگویه داره زیر چشمی، یه نگاهیم به نماز حسین داره.

وای! این پسر چرا اینجوری رکوع و سجودش را انجام داد، آره حالا فهمیدم! اون بنده خدا تو مدرسه یه خورده نمازش رو طولانی می‌کنه، این آقا هم حوصله نداره و در میره و میاد خونه نمازشو می‌خونه، نه! پیش داوری خوب نیست، خب شاید واقعاً نمی‌دونه که اینجوری پاشو گذاشته روی گاز و می‌تازونه!

- بابا الان که وقت فکر کردن نیست، وقت قدردانی از زحمات مامانه که شام دیشبو بیاریم و بزنیم تو رگ.

خب اینم نهار جناب آقای سماورچی، دست مامانم درد نکنه.

پدر و پسر که قراره تا اومدن خانم خونه از زیارت خونه خدا بیشتر با هم خلوت داشته باشند، وقت زیادی برای حرف زدن هم دارند.

- آقا جون هنوز که تو فکری غذاتونو بخورین از دهن میفته!

- داشتم به نمازی که خوندی فکر می‌کردم!

- مگه نمازم چِش بود؟

- چیزیش نبود، فقط اگه یه خورده با حوصله نماز بخونی بهتره. مگه کسی دنبالت کرده بود، خب حالا که به جماعت نخوندی، اگه خیلی گرسنت بود، نهارتو می‌خوردی، بعد نمازتو  می‌خوندی.

- بابا شما می دونی که سال پیش تو نماز مدرسه شرکت می‌کردم،تازه نمازمم درسته شما بگین کجاش اشکال داشت؟!

- حسین آقا! پسر من همه چیز به خوندن نیست، مهم اینه که دونسته‌ها رو عمل کنیم، شما با این قرائت زیبا و دلنشینی که داری چرا تند تند می‌خونی! با من که باباتم اینجوری تند حرف نمی‌زنی.

سر کلمات که صدات قطع می‌شه و وقف می‌کنی نفس هم تازه کن، بعد برو سر کلمه دیگر تو که اینا رو بهتر از من می دونی!

جان من! ذکر رکوع و سجود را در حال آرامش بدن باید گفت، فکر کنم یه بار دیگه درباره رکوع و سجده با هم حرف زدیم یادته که؟!

رکوع نشونه تواضع و فروتنی بنده در برابر خداست، نشونه تعظیم و بزرگداشت بنده خاکیه که با همه وجودش می‌گه «سبحان ربی العظیم وبحمده» با این جمله زیبا خداوند را از هر چه نقص و عیب و هر چه که شایسته مقام ربوبی او نیست، پاک و منزه می‌داریم.

رکوع نشونه سرسپاری فرمانبرداری شکستن، دوری از خود بزرگ بینی و تکبر یه عاشق و یه بنده در مقابل محبوب بی‌همتاست.

با انجام رکوع نمازگزار با زبان سر و دل فریاد می‌زنه خدای من! من هر کس که هستم، در هر مقامی که هستم ،با هر عنوانی که دارم فقط در برابر تو سر فرود می‌آرم و این جوری علف هرزه‌های بزرگ پنداری و خودخواهی رو از بوستان خوش بو و رنگ وجودش هرس می‌کنه، با رکوع خودش رو از دام‌های فریبنده غرور و خیالات و اوهام رها می‌کنه.

- بابا اینا رو نگفته بودین، من یادمه که می‌گفتین رکوع در نماز یه نوع امتحان بنده است که به وسیله رکوع خدا انسان رو در عمل به دستورات و خواسته‌های خودش آزمایش می‌کنه، چون رکوع به خصوص برای اونایی که عنوانی، مالی، مقامی تو دنیا دارن خیلی آسون نیست، گرچه فکر می‌کنم اون بیچاره‌ها رکوع و تعظیمشون در برابر همون چیزای زود گذریه که بهش دل بستن!

- آره! اگه بخوام بیشتر از این از رکوع نماز حرف بزنیم، می‌ترسم حسین آقا دیگه هیچ وقت حاضر نشه کنار پدرش بنشینه و اختلاط کنه.

- اِ اینجوریاس! حاج آقای سماورچی شما که بار اولتون نیست، بهتر نبود به جای حجره‌داری می‌رفتین آخوند می‌شدین؟!

- پسر جان این چه حرفیه! یاد گرفتن دستورات دینی و عمل کردن به اونا برای همه مسلموناس!

- بله ! حق با شماست، بابا از دبیر دینی‌مون شنیدم که می‌گفت: رکوع و خم شدن در نماز مخصوص دین اسلام و این یه وجه تمایز مسلمونا از دیگرانه.

می‌گفت که دانشمندا میگن در رکوع یه نوع فعالیت و تحرک بدنی هم وجود داره که فرد نمازگزارو از خمودگی و سستی هم دور میکنه.

- به به حسین آقا! پسر! با این همه چیزایی که می‌دونی چرا تو نمازت بهشون توجه نمی‌کنی؟

- بابا! شمام که دم به دقیقه می‌زنی تو برجک ما! چشم آقای سماورچی به خاطر شمام که شده دیگه تکرار نمی شه!

- نه دیگه، نشد. یعنی چی به خاطر من! اشکال اصلی ما آدما اینه که انجام امور دینی‌مون رو قاطی تعارفات و تشریفات و ترس و رودربایسی و این جور چیزا می‌کنیم، نماز می‌خواد ناخالصی‌هامون را ذوب بکنه و بگه همه چیِ زندگیم برای خداست.

تو یه کتاب حدیثی می‌خوندم که امام علی(ع) رکوع رو نشونه استواری در دین می‌دونن.

ایشون می‌فرمایند: «معنای کشیدن گردن در رکوع این است که در ایمان به خدا استوارم اگرچه گردنم زده شود و معنای سر برداشتن از رکوع و گفتن (سمع الله) این است که حمد و ثنای ما را می‌شنود آن خدایی که ما را از نیستی و عدم به وجود آورده است».

آره حسین من! خلاصه، نماز استواری و پایداری و اخلاص در باورمون به اون خدایی که آفریدگار هستیه، خب حالا دیگه نوبت منه که غذام بخورم، تو سفره چیدی و منم سفره بر می‌چینم.

- آقا جون خدا حسابی خوابو از سرمون پروندی، حالا حالاها کار داریم تا یه مسلمون درس درمون بشیم.

و چنین شد که حسین پس از گرفتن لیسانس روانشناسی به عشق تعمق در دین پایش به حوزه علمیه باز شد تا به قول خودش از سرچشمه سیراب شود.

نویسنده: سید محمد عبدالهی، منبع: ستاد اقامه نماز

پنج شنبه 20/7/1391 - 11:34
شهدا و دفاع مقدس

 

اسلحه پدر

 

 

 با صدای مادر از خواب بیدار شد . نماز صبح را خواند و بعد از صبحانه به مدرسه رفت . ساعات درس با بی حوصلگی سپری می شد . خودش هم علت بی قراری امروزش را نمی دانست . نیم ساعت مانده به  اذ ان ظهر، طبق معمول هر روز ازمعلم اجازه گرفت و از کلاس بیرون زد و به طرف مسجد محلشان حرکت کرد . عمو حسین متولی مسجد ، شیلنگ آب را از کنار درختان سرو بیرون کشیده بود و جلوی مسجد را آب پاشی می کرد .

عباس که رسید به عمو حسین سلام کرد .کلید کمد را از او گرفت و صدای قرآن را پخش کرد . به حیاط مسجد آمد . 

برگهای رنگارنگ چنار کهنسال، روی آب حوض پراکنده شده  و با نسیم پاییز به رقص در آمده بودند . او  با دست ، تعداد زیادی از برگها را بیرون آورد .و برای اینکه بتواند همه آنها را خارج کند با تکان دادن جارو روی آب،  موج درست کرد . برگها  در لبه حوض  سمت مخالف او جمع شدند  و عباس آنها را به سطلی که در دست داشت ریخت .



 

جا کفشی مسجد را جارو زد ، نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و به طرف محراب رفت و با صدای زیبایش اذان گفت .

مسجد تقریبا از جمعیت پر شد . حاج آقا موسوی هم در محراب مسجد اقامه می خواند .

نماز ظهر که تمام شد به جمعیتی که در صفها تنگاتنگ هم نشسته بودند و حالابا دست دادن به هم برای یکدیگر آرزوی قبولی طاعات را داشتند نظر انداخت .او نگاه عمو حاجب که برای رزمندگان  در میدان دوراهی شهر ایستگاه صلواتی زده بود را روی خود سنگین دید . هر چند وقت یکبار عمو حاجب ، نگاه پر معنی و نافذش را به چهره او می دواند و عباس از این نگاه به فکر فرو رفته بود . طوری که تکبیر نماز عصر را از حاج آقا جا ماند و موقعی به خود آمد که حاج آقا در حال رکوع بود  .


((سمع الله لمن حمده ، الله اکبر)) .

نماز که تمام شد تمام فکر و ذکر عباس این بود که علت نگاه های عمو حاجب را بداند به همین خاطر بعد از نماز پیش او نشست . عمو حاجب که برف پیری  موهایش را کاملا  هم رنگ خود کرده بود هنوز در حال گفتن ذکر بود .

عباس که نگرانی  در چهره اش  سایه دوانده بود، بی تابی امانش را برید .  

دستش را به طرف عمو حاجب دراز کرد و گفت : قبول باشد .

عمو حاجب دست کوچک او را بین دو دستان خود گرفت .

-  عمو با من کاری داشتی ؟

- بله داشت یادم می رفت . جناب سروان محمدی از پدرت یک نامه آورده .

- نامه ؟ خدا را شکر .

نامه را از عمو حاجب گرفت نامه را روی سینه اش گذاشت و ریشهای سفید عمو حاجب را غرق بوسه کرد .

 در راه چند بار نامه را خواند .

فاصله مسجد تا خانه را نمی دانست چه طور پشت سر گذاشته است . در را با عجله کوبید . مادر که در حال شستن لباس ها بود در را باز کرد .

مادر از نفس نفس زدن عباس دلش فرو ریخت . بغل در نشست و با صدای ضعیفی پرسید 

- چی شده مادر ؟! از داداش حسینت خبری شده ؟!

- نه مادر . یه نامه از بابا رسیده .

- انشاالله خیر است  .چی نوشته ؟

- بذار برات بخونم .نوشته :

سلام به عباس کوچولو و مادر خوبش . امیدوارم حالتان خوب باشد من هم به یاری خدا خوبم ، من دیروز به خرمشهر و به کوچه خودمان رفتم . اثری از زندگی

بیست و دو ساله مان نبود . همه جا خراب شده و بوی غربت و تنهایی ، شهر را آزار می دهد .

سراغ حسینمان را از کوچه و خیابان شهرگرفتم .

همه جا با نامش آشنا بود . ولی از جسمش خبر نداشتند .

عباس پسرم . تو باید جای خالی حسین را برای مادرت پر کنی و نگذاری او غصه بخورد . انشاالله  با پیروزی رزمندگان ، جنگ تمام می شود و ما شهرمان را از نو می سازیم . عباس جان، میخواهم امسال محرم با اسلحه ی  خودم با دشمن بجنگم .

جواب نامه و اسلحه من را به جناب سروان محمدی بدهید .برایم بیاورد.

خدا نگهدارتان ، صابر ساعدی .

-        راستی مامان اسلحه ی بابا کدومه ؟

نگاه عباس به چهره ی مادر که بی حال روی سنگفرش حیاط افتاده و غش کرده بود، افتاد . نگران به سوی مادر رفت سر او را بلند کرد و با دست دیگر به صورتش آب  پاشید . پلک های سنگین مادر به زحمت گشوده شد .

-        مامان شما حالت خوب نیست ؟!

مادر سعی کرد خودش را آرام نشان دهد . کمی نیم خیز شد دستش را به زحمت به سر عباس کشید وگفت :

-        چیزی نیست پسرم ، خوب می شم .

-        نه شما باید استراحت کنید .

پسرزیر بغل مادر را گرفت و او را به درون خانه  برد . بالش و پتویی برای او آورد و با لیوانی از آب و قند سعی کرد مادر را آرام کند .

آب قند را که به او خوراند ، پتو را روی دستهایش کشید و در حالیکه قصد بلند شدن از کنار او را داشت به چهره ی غمزده اش نگاه کرد :

-        مامان شما استراحت کنید من الان برمی گردم .

-        جای دوری نری .

-        نه الان برمی گردم .

او  به طرف خانه ی  سروان محمدی رفت. مارش حمله از رادیو، بعضی از خانه ها به گوش می رسید .    

کوچه ها را یکی یکی  پشت سر گذاشت.  به خانه سروان محمدی که رسید . زنگ خانه را فشرد .  لیلا دختر کوچک آقای محمدی که هم سن اوبود  در را باز کرد  .با باز شدن در، گوینده ای که خبر حمله رزمندگان را از رادیو اعلام می کرد صدایش به خوبی در گوش عباس  نشست  .

- سلام  لیلا ، بابات هست ؟

- بله ، کارش داری ؟!

- بی زحمت ، صداش کنید .

لیلا بدون اینکه از عباس دور شود نگاهش را به داخل خانه انداخت . و پدر را صدا زد . هنوز پدر بیرون نیامده بود  که  عباس با چهره ی مظلومش به لیلا نگاه کرد و  گفت :

- خوش به حالت . بلاخره بابای تو از جبهه برگشت .

- ولی چون عملیات شده ، می خواد فردا برگرده .

- چی فردا  ؟!

- بله .

عباس لحظه ای به فکر فرو رفت . صدای مارش عملیات همچنان از درون خانه به گوش می رسید آقای محمدی در آستانه در قرار گرفت. ولی عباس متوجه حضور او نشد و هنوز غرق در رویاهای خود بو د .

-        به به عباس جان ، خیلی خوش آمدی . چرا نمی یای تو ؟.

-        س. س. سلام آقای محمدی .

-        سلام بفرمائید داخل .

-        نه خیلی ممنون . مادرم حالش خوب نیست، باید برم .

-        بلا دوره انشاالله . کاری از من ساخته هست ؟.

-        نه ممنون، خوب می شه . او بعد از خوندن نامه بابا حالش بد شد .

-        راستی من فردا می رم . جواب نامه را بدید ببرم .

-        ولی ..... ولی  ـ آخه ...

-        آخه چی ؟!

-        بابا یه چیزی تو نامش از من خواسته که نمی دونم چیه .

-        چی خواسته ؟!

-        خواسته که اسلحه خودش رو براش بفرستم . شما نمی دونید  منظور اون چیه؟

-        اسلحه ی خودش ؟! اشتباه نمی کنی ؟

-        نه . گفتم ، شاید بابا صحبتی در مورد اون با شما کرده باشه .

-        اون چیزی به من نگفته .

-        دست شما درد نکنه . خدا حافظ .

-        بد شد داخل نیومدید . اگه مادرتون، کمک خواست حتما زنگ بزنید . جواب نامه رو هم یادتون نره 

عباس از محمدی تشکر  کرد و نومیدانه به طرف خانه به راه افتاد .

مادر هنوز در رختخوابی که برایش  پهن شده بود استراحت می کرد . او با چرخاندن دستگیره در توسط عباس ، نیم خیز شد و چهره پسرش را که دید ، نشست.

-        کجا رفته بودی ؟

-        خونه ی جناب  سروان محمدی .آخه اون فردا می خواد بره و باید جواب نامه بابا رو بدم ببره .

-        چه زود می ره .

-        آخه تو جبهه عملیات شده . اونم می خواد برگرده .

-        خدا خودش شر دشمنا رو  از سر مسلمونا کم کنه . پس برو جواب نامه بابا رو بنویس .

-        آخه ...... آخه .......اون یه چیزی خواسته که ما نمی دونیم چیه ؟

-        چی خواسته ؟!

-        گفته اسلحه خودمو برام بفرستید . می خوام تو ماه محرم با اسلحه خودم با دشمن بجنگم . مامان تو هم نمی دونی اون چی میخواد ؟

-        چرا می دونم . تو جواب نامه رو بده تا من اسلحه اون رو بیارم .

عباس به نوشتن نامه مشغول  شد ولی تمام فکر او نزد مادر ش بود ،که او اسلحه پنهان شده پدر را از کجا خواهد آورد . او یک بار نامه ای  را که نوشته بود با صدای بلند مرور کرد .

به نام خدا ، خدمت پدر عزیزم سلام می رسانم. امیدوارم حالت خوب باشد . ما هم  خوبیم . مادرم خدمت شما سلام دارد . پدر جان وقتی نامه شما را برای مادرم خواندم حالش بد شد . ولی حالا خوب است . پدرم عزیزم من ندانستم شما چه اسلحه ای را می خواهید .

دمام

نامه عباس که به اینجا  رسید صدای دمام از حیاط خانه شنیده شد  . عباس با تعجب بلند شد  از پنجره داخل حیاط را نگاه  کرد .

مادر  دمام را به گردن آویخته بود و با دست به او می کوبید . عباس به روی ایوان خانه آمد نگاهی به مادر کرد و در دل به کار او خندید .

-        مامان ، شما حالتون خوبه ؟ این چه کاریه ؟

-        مگه اسلحه پدرت رو نمی خواستی ؟

-        چرا ولی ......

-        اینم اسلحه اش .

-        اسلحه بابا اینه ؟!

دمام

-        بله پسرم ، چه اسلحه ای بهتر از این می تونه تو ماه محرم سینه دشمن رو نشونه بگیره ؟هان .

عباس لبخند زنان به طرف مادر رفت، دمام را از او گرفت و به گردن خود آویخت و در حالیکه با دست به آن ضربه میزد، با هیبتی خاص گرد  حیاط خانه  چرخید وزیر لب نوحه زمزمه کرد  . 

   اگر از کشتن من زنده شود دین خدا     این سر این پیکر من این دم شمشیر شما

                       من حسین علی ام           موءمنان را ولی ام

                      نوشته : سرگرد نزاجا . احمد یوسفی  بروجرد   

پنج شنبه 20/7/1391 - 11:13
شهدا و دفاع مقدس

 

وداع احمد یوسفی

 

 

       هر وقت از كوچه پشت باغ عبور می كردم ، خدا خدا می كردم كه طلعت خانم مادر اكبر من را نبیند ، چون برای سوالهای تكراری او جواب جدیدی نداشتم. برای اینكه شرمنده اش نشوم و وعده های بی مورد به او ندهم سعی می كردم راه طولانی تری را انتخاب كنم و كمتر از آن كوچه عبور كنم ، مگر موردی مثل امروز پیش می آمد كه ناچار باید از كوچه باغی گذر می کردم .

البته امروز هم تمام تلاشم را كردم كه كس دیگری را پیدا كنم تا دعوت نامه روز جانباز را به محسن دوستم برساند ولی هر چه بیشتر فكر می كردم كمتر نتیجه می گرفتم .



پنج شنبه 20/7/1391 - 11:7
شهدا و دفاع مقدس

 

احمد یوسفی

 

دنیا مشتش را باز کرد...
شهدا گل بودند، ما پوچ
خدا آنها را برد و زمان ما را...
بیا زمان را رها کنیم و به سوی خدا بازگردیم...



پنج شنبه 20/7/1391 - 11:4
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته