• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 38736
تعداد نظرات : 5244
زمان آخرین مطلب : 3358روز قبل
نماز
چرا شیعه بین دو نماز جمع مى‌کند؟
     
     
     
     
     
   
شنبه 20/10/1393 - 12:20
نماز

نماز
     
     
     
   
شنبه 20/10/1393 - 12:17
نماز
نماز قضا
     
شنبه 20/10/1393 - 12:16
نماز
داستانهای نماز

مستخفین به نماز

   

ملا محمد تقى برغانى قزوینى ، شهید محراب

 

1-  اهتمام على علیه السّلام به نمازاول وقت

 

بوستان ابوطلحه ، صدقه اى به خاطر حواس پرتى

امام رضا (ع ) و نماز اول وقت به جماعت

       
       
       
       
       
       
       
       
     
شنبه 20/10/1393 - 12:16
نماز
  • سخن در باره نماز 
       
       
       
       
       
 
شنبه 20/10/1393 - 12:16
نماز

واجبات نماز

واجبات نماز، یازده چیز است :
اول : نیّت
دوم : قیام
سوم : تکبیرة الاحرام ، یعنى ((اللّه اکبر)) گفتن در اول نماز
چهارم : رکوع
پنجم : سجود
ششم : قرائت
هفتم : ذکر
هشتم : تشهد
نهم : سلام
دهم : ترتیب
یازدهم : موالات ، یعنى پى در پى بودن اجزاى نماز.

بعضى از واجبات نماز، رکن است و بعضى دیگر غیر رکن .
ارکان نماز
نیّت
قیام
تکبیرة الاحرام
رکوع
سجود (دو سجده )
غیر ارکان نماز
قرائت
ذکر
تشهد
سلام
ترتیب
موالات
فرق بین ارکان نماز و غیر ارکان
اگر انسان ارکان نماز را بجا نیاورد و یا اضافه کند، عمداً باشد یا اشتباهاً، نماز، باطل است ، ولى غیر ارکان را اگر اشتباهاً کم یا زیاد کند، نماز باطل نیست .

 




برچسب ها : واجبات نماز ارکان نماز غیر ارکان نماز
پنج شنبه 18/10/1393 - 11:9
كودك


یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می کرد .
یک روز صبح ، آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد .
خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد .



او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید . آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
" خرگوش مهربان ، بچه هایم گرسنه هستند . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟"
خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد . موش از او تشکر کرد . سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود .



سپس خرگوش به خانم خوک رسید . خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
" خرگوش مهربان ، داشتم به بازار می رفتم تا برای بچه هایم هویج بخرم ، خیلی خسته شده ام و هنوز هم به بازار نرسیده ام . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟ "
خرگوش یکی دیگر از هویج هایش را به خانم خوک داد . حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود .



اینبار خرگوش مهربان ، اردک عینکی را دید . اردک به او سلام کرد و گفت :
" خرگوش مهربان ، آیا تو می دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است ؟ آیا یکی از هویج هایت را به من می دهی ؟ "
خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد . حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت .



او از جلو خانه ی مرغی خانم عبور کرد . مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت :
" خرگوش مهربان ، زمستان در راه است . چند روز دیگر جوجه هایم به دنیا می آیند و من هنوز هیچ لباسی برایشان آماده نکرده ام . ممکن است این هویج را به من بدهی ؟ اگر روی تخم هایم بنشینم حتما جوجه های بیشتری به دنیا خواهم آورد . "
خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد .



آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود . او با خود فکر می کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد ، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد .
خرگوش مهربان پرسید : " چه کسی پشت در است ؟ "
صدایی شنید . " سلام ، ما هستیم ، آقای موش ، خانم خوک ، اردک عینکی . مرغی خانم "



خرگوش مهربان در را باز کرد . با تعجب به دوستانش نگاه کرد . آن ها گفتند :
" امروز تو هویج هایت را به ما دادی . ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم . "


خرگوش که خیلی خوش حال شده بود ، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید :
" چه غذایی پخته اید ؟ "
همه با هم گفتند : " سوپ هویج "



سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند .
چهارشنبه 17/10/1393 - 17:49
كودك
یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، سه بچه گربه ی ناز و تپل ، در باغی سرسبز و پر از گل ، همراه با مادر مهربانشان ، در یک خانه ی کوچک زندگی می کردند .
پیشی که خیلی بازیگوش بود پسر و میشی و نیشی هم دختر بودند . آن ها هر روز صبح از خانه بیرون می رفتند و در باغ تا نزدیکی های ظهر با هم بازی می کردند .
وقتی به خانه بر می گشتند دست و پاهایشان آلوده بود و موی تنشان هم پر از گرد و خاک .



یک روز مادر بچه گربه ها چند نفر از دوستانش را برای مهمانی به خانه شان دعوت کرد . او تصمیم گرفت بچه هایش را تمیز کند و لباس های پاکیزه به آن ها بپوشاند .



ابتدا او صورت یکی یکی گربه ها را با لیف مخصوص به خود تمیز کرد .



سپس موهای بدن آن ها را برس کشید تا مرتب به نظر برسد .



مادر شانه را برداشت و دم و سبیل یکی یکی گربه ها را شانه کشید . پیشی که خیلی بازیگوش بود بدنش را خاراند و موهایش باز هم در هم و برهم شد .



مادر از درون صندوق لباس های تمیز و مرتبی را بیرون آورد . میشی و نیشی وقتی لباس هایشان را پوشیدند خیلی خوشگل و بانمک شدند . حالا نوبت پیشی بود . پیشی همیشه برای پوشیدن لباس خیلی بهانه گیری می کرد و هر لباسی که مادر از صندوق بیرون می آورد را نمی پسندید . تا این که لباس مورد علاقه خود را انتخاب کرد . اما موقع پوشیدن لباس دکمه های آن کنده شدند . چون لباس برای او کوچک شده بود . مادر سوزن و نخ آورد و دوباره دکمه ها را دوخت .



حالا هر سه گربه با لباس های تمیز و مرتب خیلی خوشگل شده بودند . برای این که مادر بهتر به کارهای خانه برسد از گربه ها خواست که از خانه بیرون بروند و در باغ مشغول بازی شوند .
مادر به آن ها گفت : " شما باید با پاهای عقبی خود راه بروید و دستانتان را روی زمین نگذارید تا لباستان پاکیزه بماند . در ضمن به مرداب و خانه خوک و زمین گل آلود باغچه و دیوار باغ نزدیک نشوید . "
بچه گربه ها هم قبول کردند و از خانه با شادی بیرون رفتند .



باغ سرسبز و پر از پروانه های رنگارنگ بود . پیشی پیشنهاد کرد که دنبال پروانه ها بدوند و آن ها را شکار کنند . اما همین که میشی شروع به دویدن کرد یک دفعه با بینی به زمین خورد و لباسش خاکی و کثیف شد . لباس نیشی هم لا به لای خارها گیر کرد و پاره شد .


آن ها خیلی زود حرف مادرشان را فراموش کردند . میشی و نیشی تصمیم گرفتند که به بالای دیوار اطراف باغ بروند و از آن جا بیرون از باغ را تماشا کنند .


پیشی هم که میان شاخ و برگ ها می دوید لباسش را خیلی کثیف کرده بود و باز هم دکمه های لباسش کنده شده بود . او هم تصمیم گرفت که کنار خواهرانش از بالای دیوار به شهر نگاه کند .



آن ها که دیگر کاملا حرف های مادر را فراموش کرده بودند با خوشحالی همدیگر را چنگ می زدند و موهای مرتب و زیبایشان کاملا نامرتب و درهم شد .
یک دفعه کلاه پیش از روی سرش از بالای دیوار به روی زمین بیرون از باغ افتاد .



آن ها سه مرغابی سفید را دیدند که از زیر دیوار ، یکی یکی پشت سر هم کواک کواک کنان رد می شدند .




پیشی گفت : " آهای پرنده های زیبا ، میشه کلاه من رو بهم بدید ؟"
مرغابی ها سرشان را به طرف بالای دیوار چرخاندند و سه بچه گربه ناز با چشم های ریز و دایره ای خوشگل روی دیوار دیدند .



یکی از مرغابی ها کلاه پیشی را برداشت و بر سر خودش گذاشت .




مرغابی با کلاه پیشی خیلی خنده دار به نظر می رسید . پیشی این قدر خندید که از بالای دیوار به پایین سر خورد . میشی و نیشی هم به پایین پریدند . حالا دیگر لباس های آن ها کاملا از تنشان جدا و بر روی زمین افتاده بود .



پیشی از مرغابی ها خواست که به آن ها کمک کنند تا لباس هایشان را بپوشند و دکمه هایشان را ببندند .



یکی از مرغابی های لباس پیشی را برداشت ولی به جای این که به پیشی کمک کند آن را بپوشد خودش آن را پوشید .





لباس تنگ و بدون دکمه پیشی ، بر تن مرغابی خیلی وحشتناک بود .



دو مرغابی دیگر هم لباس های میشی و نیشی را پوشیدند و کواک کواک کنان پشت سر هم راه افتادند و از آن ها دور شدند .





بچه گربه ها هم بدون هیچ عکس العملی باز به بالای دیوار پریدند و به ان ها نگاه می کردند و به قیافه خنده آور آن ها و طرز راه رفتنشان می خندیدند .
مادر که نگران بچه ها شده بود ، داشت دنبالشان می گشت که آن ها را روی دیوار باغ ، بدون لباس با موهای کثیف و گل آلود دید .





او که خیلی عصبانی شده بود آن ها را حسابی دعوا و تنبیه کرد و گفت : " الان مهمان ها از راه می رسند ولی شما خیلی نامرتب و کثیفید . بهتر است شما به اتاق بالا بروید و بدون هیچ سر و صدایی آرام بخوابید . "
آن ها به خانه برگشتند و مادر پس از تمیز کردن دوباره ی آن ها ، آن ها را به اتاق بالا برد .





مهمان ها در را به صدا در آوردند و وارد شدند . مادر که فکر می کرد بچه ها خوابیده اند به آن ها گفت که بچه ها در اتاق بالا خواب هستند .



اما بچه گربه های بازیگوش باز هم دست از شیطنت بر نداشتند و حسابی اتاق را به هم ریختند .



مرغابی ها که لباس های بچه گربه ها را بر تن داشتند ، برای شنا کردن به برکه رفتند . ولی چون لباس ها دکمه نداشت ، همه ی آن ها از تنشان درآمد .



لباس ها که خیس شده بودند در برکه فرو رفتند و مرغابی ها دنبالشان می گشتند .



چهارشنبه 17/10/1393 - 17:49
داستان و حکایت


یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می کرد .
یک روز صبح ، آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد .
خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد .



او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید . آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
" خرگوش مهربان ، بچه هایم گرسنه هستند . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟"
خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد . موش از او تشکر کرد . سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود .



سپس خرگوش به خانم خوک رسید . خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
" خرگوش مهربان ، داشتم به بازار می رفتم تا برای بچه هایم هویج بخرم ، خیلی خسته شده ام و هنوز هم به بازار نرسیده ام . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟ "
خرگوش یکی دیگر از هویج هایش را به خانم خوک داد . حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود .



اینبار خرگوش مهربان ، اردک عینکی را دید . اردک به او سلام کرد و گفت :
" خرگوش مهربان ، آیا تو می دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است ؟ آیا یکی از هویج هایت را به من می دهی ؟ "
خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد . حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت .



او از جلو خانه ی مرغی خانم عبور کرد . مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت :
" خرگوش مهربان ، زمستان در راه است . چند روز دیگر جوجه هایم به دنیا می آیند و من هنوز هیچ لباسی برایشان آماده نکرده ام . ممکن است این هویج را به من بدهی ؟ اگر روی تخم هایم بنشینم حتما جوجه های بیشتری به دنیا خواهم آورد . "
خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد .



آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود . او با خود فکر می کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد ، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد .
خرگوش مهربان پرسید : " چه کسی پشت در است ؟ "
صدایی شنید . " سلام ، ما هستیم ، آقای موش ، خانم خوک ، اردک عینکی . مرغی خانم "



خرگوش مهربان در را باز کرد . با تعجب به دوستانش نگاه کرد . آن ها گفتند :
" امروز تو هویج هایت را به ما دادی . ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم . "


خرگوش که خیلی خوش حال شده بود ، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید :
" چه غذایی پخته اید ؟ "
همه با هم گفتند : " سوپ هویج "



سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند .
چهارشنبه 17/10/1393 - 17:46
كودك



دویدم و دویدم


سر چهار راه رسیدم


سه تا چراغ و دیدم


یکی از چشماش سبز بود


یکی از چشماش زرد بود


یکی از چشماش سرخ بود


از قرمزش ترسیدم


از ترس به خود لرزیدم


زرد که شد نمایان


رفتم لب خیابان


چراغ سبز و دیدم


از خوشحالی خندیدم

آی خنده خنده خنده

فریاد نزن راننده


آی خنده خنده خنده


هی بوق نزن راننده
چهارشنبه 17/10/1393 - 17:44
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته