• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 572
تعداد نظرات : 1374
زمان آخرین مطلب : 5835روز قبل
طنز و سرگرمی
يه روز يه مرده با بچه هاش گرگ بازي مي كرده جو مي گيردش يكي از بچه ها ش را مي خوره.



يكي سرش رو كرده بود توي جوي آب ازش پرسيدن:چيكار ميكني؟!
گفت:ميخوام در جريان باشم.



يه روز يه مرده عينك دودي مي زنه ميره كنار دريا ميگه چقدر نوشابه



يكي ميره شهر دنبال خانه ،خانه را پيدا ميكنه درب خانه ايفون داشت بعد زنگ ميزنه صاحب خانه مي گه كيه مي گه خدايا ديوار هم حرف ميزند
چهارشنبه 25/3/1384 - 3:58
محبت و عاطفه
غزال حقيقت

دو نفر بودند و هر دو در پي حقيقت. اما براي يافتن حقيقت يكي شتاب را برگزيد و ديگري شكيبايي را. اولي گفت: آدميزاد در شتاب آفريده

شده، پس بايد در جست وجوي حقيقت دويد. آنگاه دويد و فرياد برآورد: من شكارچي ام، حقيقت شكار من است.

و راست ميگفت، زيرا حقيقت، غزال تيز پايي بود كه از چشمها ميگريخت.

اما هر گاه كه او از شكار حقيقت باز ميگشت، دستهايش به خون آغشته بود.

شتاب او تير بود. او هميشه پيش از آن كه چشم در چشم غزال حقيقت بدوزد، او را كشته بود.

خانه باورش مزين به سر غزالان مرده بود. اما حقيقت، غزالي است كه نفس ميكشد.

اين چيزي بود كه او نميدانست.

ديگري نيز در پي صيد حقيقت بود. اما تير و كمان شتاب را به كناري گذاشت;

و گفت: خداوند آدميان را به شكيبايي فراخوانده است. پس من دانه هايي مي كارم تا صبوري را بياموزم.

و دانه هايي كاشت، سالها آبشان داد. زمان گذشت و هر دانه، دانه هايي آفريد. زمان گذشت و هزار دانه، هزاران دانه آفريد. زمان گذشت و

آن يك دانه تبديل به سبزه زار شد و غزالان حقيقت خود به سبزه زار او آمدند. بي بند و بي تير و بي كمان.

و آن روز، آن مرد، مردي كه عمري به شتاب و شكار زيسته بود، معني دانه و كاشتن و صبوري را فهميد. پس با دستهاي خوني اش

دانه هايي در خاك كاشت.
چهارشنبه 25/3/1384 - 3:58
خواستگاری و نامزدی
نارگيل

يك ضرب المثل قديمي است كه مي گويد:ميمون پير دستش را داخل نارگيل نمي كند. در هندوستان شكارچيان براي شكار ميمون سوراخ

كوچكي در نارگيل ايجاد مي كنند و يك موز در آن مي گذارند و زير خاك پنهانش مي كنند. ميمون دستش را به داخل نارگيل ميبرد و به

موز چنگ مي اندازد اما ديگر نمي تواند دستش را بيرون بكشد و چون مشت اش از دهانه سوراخ خارج نمي شود. فقط به خاطر اينكه حاضر

نيست ميوه را رها كند. ميمون درگير يك جنگ ناممكن معطل مي ماند و سرانجام شكار مي شود.

همين ماجرا دقيقا در زندگي ما رخ مي دهد. ضرورت دستيابي به چيزهاي مختلف در زندگي ما را زنداني آن چيزها ميكند. در حقيقت

متوجه نيستيم كه از دست دادن بخشي از چيزي بهتر از از دست دادن كل آن است. در تله گرفتار ميشويم اما از چيزي كه به دست آورده

ايم دست نمي كشيم. خودمان را عاقل مي دانيم اما در ته دل مي دانيم كه اين رفتار جوري حماقت است.
چهارشنبه 25/3/1384 - 3:53
محبت و عاطفه
جوهره آفرينش مفرد است و اين جوهره عشق نام دارد. عشق نيرويي است كه ما را بار ديگر به يكديگر مي پيوندد تا تجربه اي را كه در

زندگي هاي متعدد و در مكانهاي متعدد جهان پراكنده شده است، بار ديگر متراكم كند عشق يگانه پل ميان جهان مرئي و جهان مريي است

كه همه آدميان آن را مي شناسند. يگانه زبان موثر براي ترجمه درس هايي است كه كيهان هر روز به آدميان مي آموزد.

پائولوكوئيلو_ بريدا
دوشنبه 23/3/1384 - 12:12
ورزش و تحرک
پرسپوليس سرور استقلاله

سلام به تمامي دوستاي خوبم
دوباره صعود پر افتخار كشورمون به جام جهاني رو به همه تبريك ميگم
خب
فولاد هم قهرمان شد و دست اين سوراخا هم ديگه به جايي بند نيست
به اميد قهرماني پرسپوليس در جام حذفي
پرسپوليس سرور استقلاله
دوشنبه 23/3/1384 - 8:54
خواستگاری و نامزدی
سلام به دوستاي گلم
اميدوارم از اين عكسهايي كه ميزارم تو مطالبام ناراحت نشده باشيد
قبول داريد كه هر كسي تو زندگيش با يه سري از چيزا بيشتر حال ميكنه
خب من هم با ماشين و چيزهايي كه مربوط ميشن به ماشين حال ميكنم
اميدوارم كه تحملم بكنيد
قربان همگيتون...........مهدي



دوشنبه 23/3/1384 - 8:53
خواستگاری و نامزدی
نوسازي

هنگام عبور از صحراي موجاره اغلب به شهرهاي خيال بر انگيز مشهوري بر مي خوريم:شهرهايي كه در گذشته نزديك معدن هاي طلا

ساخته شده اند اما پس از استخراج تمام ذخايرشان از زير زمين متروك شده اند. اين شهرها وظيفه شان را انجام داده اندو ادامه

فعاليتشان ديگر معنايي ندارد.

نيز هنگام عبور از جنگل درختاني را مي بينيم كه پس از انجام وظيفه به پايان راه رسيده اند و روي زمين افتاده اند. اما متفاوت با آن

شهرهاي خيالي. پس چه شده؟

درخت با سقوط خود بر روي زمين فضاي مناسبي براي عبور نور خورشيد ايجاد مي كند و زمين زير نور بارور مي شود و تنه ساقط شده

درخت هم از گياهان تازه پوشيده مي شود.دوران كهنسالي ما نيز به روش زندگي مان بستگي دارد.ما هم مي توانيم مانند شهري متروك

به پايان راه برسيم و يا مانند درختي سخاوتمند كه پس از سقوط نيز همچنان مفيد باقي مي ماند.سرچشمه نيكي باشيم.
يکشنبه 22/3/1384 - 17:55
محبت و عاطفه
ارزش عشق:

روزي روزگاري در جزيره اي دور افتاده تمام احساس ها كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردند .هر كدام به روش خود مي زيست.

دانايي به گفت :"هر چه .زودتر اين جزيره را ترك كنيد ،زيرا به زودي آب ،اين جزيره را مي گيرد و اگر بمانيد غرق خواهيد شد".

تمام احساس ها با دستپاچگي قايق هاي خود را از انبار بيرون آوردند و تعميرش كردند و پس از عايق كاري و اصلاح پارو ها منتظر روز حادثه

شدند .

همه چيز ازيك طوفان بزرگ شروع شد و هوا بقدري خراب شد كه همه به سرعت سوار قايق شدند و پاروزنان جزيره را ترك كردند .در اين

ميان "عشق" هم سوار بر قايقش شده بود ، اما به هنگام دور شدن از جزيره متوجه حيوانات جزيره شد كه همگي به كنار ساحل آمده

بودند و "وحشت" را نگه داشته بودند ونمي گذاشتند كه سوار بر قايقش شود. "عشق" به سرعت برگشت و قايقش را به همه حيوانات و

"وحشت" ،زنداني شده،سپرد. آن ها همگي سوار شدند وديگرجايي براي "عشق" نماند. قايق رفت و "عشق" تنها در جزيره ماند .

جزيره لحظه به لحظه زير آب مي رفت و "عشق" تا زير گردن در آب فرو رفته بود. او نمي ترسيد زيرا "ترس" جزيره را ترك كرده بود ، اما

نياز به كمك داشت . فرياد زد و از همه احساس ها كمك خواست ، اول كسي جوابش را نداد . در همان نزديكي دوستش "ثروتمندي" را ديد

و گفت :"ثروتمندي"عزيز به كمك كن .

"ثروتمندي" گفت : متاسفم ، قايقم پر از پول و شمش و طلاست و جايي براي تو نيست . "عشق" رو به "غرور" كرد و گفت :مرا نجات مي

دهي ؟؟ "غرور به او پاسخ داد : هرگز ..تو خيس هستي و مرا خيس مي كني . "عشق رو به سوي غم كرد و گفت :اي دوست عزيز مرا

نجات بده .اما غم گفت : متاسفم دوست خوبم ، من به قدري غمگينم كه ياري كمك به تو را ندارم ، بلكه خودم احتياج به كمك دارم.

در اين بين "خوشگذراني" و بيكاري" از كنار "عشق" گذشتند ولي عشق هرگز از ‌آنان كمك نخواست ! از دور "شهوت" را ديد و به او گفت:

آيا به من كمك مي كني ؟ "شهوت " پاسخ داد: البته كه نه..!! سال ها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميري !! ..يادت هست هميشه مرا

تحقير مي كردي؟همه مي گفتند تو از من برتري!!.. از مرگت خوشحال خواهم شد! "عشق" نمي توانست "نااميد" شود،رو به سوي

خداوند كرد و گفت:خدايا تو مرا نجات بده... ناگهان صدايي از دور به گوشش رسيد كه فرياد زد :نگران نباش ،تو را نجات خواهم داد.

"عشق" به قدري آب خورده بود كه نتوانست خود را روي آب نگهدارد و بيهوش شد. پس از بهوش آمدن ، با تعجب خود را روي قايق "دانايي"

يافت. آفتاب در آسمان پديدار مي شد و دريا آرامتر شده بود. جزيره داشت آرام آرام از زير هجوم آب بيرون مي آمد و تمام احساس ها

امتحانشان را پس داده بودند. "عشق" برخاست و به دانايي سلام كرد و از او تشكر كرد ."دانايي" پاسخ سلامش را داد و گفت :من

"شجاعتش" را نداشتم كه به نجات تو بيايم. "شجاعت" هم كه قايقش دور از من بود ونمي توانست براي نجات تو راهي پيدا كند. تعجب

ميكنم كه تو بدون من و "شجاعت" چطور به نجات "وحشت" و حيوانات رفتي؟؟ هميشه مي دانستم كه در تو نيرويي هست ، كه در هيچ

كدام از ما نيست .تو لايق فرماندهي همه احساس ها هستي. "عشق" تفكر كرد و گفت:بايد بقيه را هم پيدا كنم و با هم به سمت جزيره برويم

ولي قبل از رفتن مي خواهم بدانم كه چه كسي مرا نجات داد؟؟

دانايي گفت : "زمان"بود!!

"عشق" با تعجب پرسيد: "زمان"؟!!..

"دانايي" لبخندي زد و گفت: بله "زمان" چون فقط "زمان" است كه مي تواند بزرگي و ارزش "عشق" را درك كند.


يکشنبه 22/3/1384 - 12:21
خواستگاری و نامزدی
خودكشي

يكي از دوستان روانشناس تعريف مي كرد -كه بر خلاف باور عمومي كه تاريكي را عامل اصلي افسردگي مي دانند- بيشتر خودكشي ها

هنگام صبح رخ ميدهد.

درست در لحظه بيدار شدن از خواب كه افسردگي خود را به شديدترين شكل آشكار مي كند:هنگام مواجه شدن با يك روز جديد.

اين موضوع ما را به تفكر در يك نقل قول قديمي عرب وا مي دارد:"بدترين گام ها نخستين آنهاست."هنگامي كه براي تصميم گيري مهمي

آماده مي شويم، تمام نيروهاي جهان براي جلوگيري از پيش روي ما متمركز مي شوند. به اين امر عادت كرده ايم. يك قانون قديمي فيزيك

هست كه مي گويد: غلبه بر سكون دشوار است و چون نمي توانيم قوانين فيزيك را دگرگون كنيم انرژي مازادمان را متمركز و صرف برداشتن

نخستين گام كنيم. از آن پس راه خود به ياريمان خواهد آمد.
يکشنبه 22/3/1384 - 12:19
محبت و عاطفه
مهربان هميشگي
داخل جعبه مدادرنگي غوغايي بود. همه آنها بجز مداد سفيد با هيجان صحبت مي كردند. هر كدام از آنها مي خواست ثابت كند كه از بقيه

قوي تر است.

مداد قرمز مي گفت: اگر از اين جعبه بيرون بروم و به روي كاغذ سفيد برسم، همه آن را غرق خون مي كنم. مداد آبي فرياد مي زد: من روي

آن كاغذ سفيد درياي طوفاني مي شوم كه موجهاي بلندش همه چيز را خرد مي كند.

مداد نارنجي كه در وسط نشسته بود، با صداي بلند گفت: اما من از همه شما قوي ترم. چون به رنگ شعله هاي آتش هستم. من

مي توانم همه جا را به آتش بكشم.

مداد سبز تيره از انتهاي جعبه فرياد زد: قدرت در دستهاي من است. من به رنگ تانكها و مسلسلهاي بزرگ هستم.

مداد سياه با خونسردي گفت: اما اگر من وارد ميدان شوم بر همه شما غالب مي شوم و همه جا را تيره و تار مي كنم. بقيه مداد رنگي ها

ساكت شدند. مثل اين كه حق با او بود. مداد سياه از همه قوي تر بود.

در اين موقع مداد زرد بلند شد و با كمي خجالت گفت: من فكر مي كنم از مداد سياه قوي تر باشم چون همرنگ خورشيد هستم و نور

خورشيد سياهي و تاريكي را از بين مي برد. مداد رنگي ها به فكر فرو رفتند.

مداد سفيد كه تا به حال سكوت كرده بود، بلند شد و با صداي بلند گفت: دوستان! به نظر من قوي ترين افراد، كساني هستند كه براي

ديگران آرامش و امنيت بيشتري فراهم مي كنند، نه كساني كه زور بيشتري دارند و مي توانند همه چيز را خراب كنند، پس رو به مداد آبي

كرد و گفت: تو قدرتمندي اگر به رنگ آبي آسمان باشي، چون همه موجودات در زير آسمان آبي احساس امنيت مي كنند.

پس خطاب به مداد قرمز گفت: رنگ تو هم مظهر قدرت است. چرا كه مي تواني به رنگ لاله هاي سرخ باشي كه يادگار شجاع ترين مردان

روزگار است. يا به رنگ گل سرخ كه نشانه عشق است. مداد سفيد پس از سرفه كوتاهي به مداد سبز نگاهي كرد و گفت: تو هم قوي

هستي. رنگ سبز رنگ آرامش بخش است. تو مي تواني به رنگ جنگلهاي سرسبز باشي كه نشانه قدرت آفريننده ي آنهاست، تو

مي تواني به رنگ برگ درخت زيتون باشي كه نشانه صلح و آرامش جهاني است، من و تو و مداد قرمز مي توانيم پرچم سه رنگ سرزميني

باشيم كه انسانهاي پاكش خواستار صلح و دوستي اند.

همه مداد رنگي ها به آرامي سر جاي خودشان قرار گرفتند و به فكر فرو رفتند. ديگر به قدرت نمي انديشيدند بلكه اين بار هر كدام فكر

مي كرد كه چگونه مي تواند زيباترين و عالي ترين طرحهاي عاشقانه را رنگ آميزي كند.

جمعه 20/3/1384 - 10:29
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته