• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 104
تعداد نظرات : 397
زمان آخرین مطلب : 4358روز قبل
شهدا و دفاع مقدس

حس  تولد دوباره دارم

 

حس بودن می کنم

این روزها 

روی ابرها  قدم بر میدارم 

و بر بال فرشتگان 

آه خدایا

این حس چقدر زیباست

خدایا ممنون برای

         احساس زندگی 

                 احساس بودن 

                                    احساس زیبای مادر بودن 

خوب یادم هست این چند ساله

چقدر تلاش کردم که نتیجه ای نداشت

گاه احساس پوچی می کردم

احساس می کردم فایده ام در این دنیا چیست …..

وقتی نتوانم فرزندی را با همه مهرش به آغوش بکشم

از همه بریده بودم

این اواخر فقط و فقط با یک نفر درد و دل می کردم

ان  هم دوستی که ندیده امش

ولی مرا خوب درک می کرد

آخرین باری که مثل همیشه جواب نه شنیدم

تنها او بود که با نوشته هایش آرامم کرد

و به من امید داد و دلگرمم کرد

واین حس بعد از آن همه روزهای پرتنش 

افسردگی ها

و گریه های مداوم

آنچنان شیرین است که نهایت ندارد

به قول دوستی

                   من مادری متفاوت خواهم شد 

                                                      و من به این ایمان  دارم


ادامه دارد .....

 

چهارشنبه 8/9/1391 - 18:0
دانستنی های علمی

انیشتین,دکترحسابی و هفت سین


در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دکتر حسابی تصمیم می گیرند سفره هفت سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله ....

در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دکتر حسابی تصمیم می گیرند سفره هفت سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله "بور"، "فرمی"، "شوریندگر" و "دیراگ" و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را برای سال نو دعوت کنند.

آقای دکتر خودشان کارتهای دعوت را طراحی و حاشیه آن را با گلهای نیلوفر که زیر ستونهای تخت جمشید هست تزئین می کنند و منشا و مفهوم این گلها را هم توضیح می دهند. چون می دانستند وقتی ریشه موضوع مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ایجاد می کند.

دکتر می گفت: " برای همه کارت دعوت فرستادم و چون می دانستم انیشتین بدون ویالونش جایی نمی رود تاکید کردم که سازش را هم با خود بیاورد. همه سر وقت آمدند اما انیشتین 20دقیقه دیرتر آمد و گفت چون خواهرم را خیلی دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ایرانیان را ببیند. من فورا یک شمع به شمعهای روشن اضافه کردم و برای انیشتین توضیح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضای خانواده شمع روشن می کنیم و این شمع را هم برای خواهر شما اضافه کردم.

به هر حال بعد از یک سری صحبتهای عمومی انیشتین از من خواست که با دمیدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم: ایرانیها در طول تمدن 10هزار ساله خود حرمت نور و روشنایی را نگه داشته اند و از آن پاسداری کرده اند.

 برای ما ایرانیها شمع نماد زندگیست و ما معتقدیم که زندگی در دست خداست و تنها او می تواند این شعله را خاموش کند یا روشن نگه دارد."

 آقای دکتر می خواست اتصال به این تمدن را حفظ کند و می گفت بعدها انیشتین به من گفت: " وقتی برمی گشتیم به خواهرم گفتم حالا می فهمم معنی یک تمدن 10هزارساله چیست. ما برای کریسمس به جنگل می رویم درخت قطع می کنیم و بعد با گلهای مصنوعی آن را زینت می دهیم اما وقتی از جشن سال نو ایرانیها برمی گردیم همه درختها سبزند و در کنار خیابان گل و سبزه روییده است."

بالاخره آقای دکتر جشن نوروز را با خواندن دعای تحویل سال آغاز می کنند و بعد این دعا را تحلیل و تفسیر می کنند. به گفته ایشان همه در آن جلسه از معانی این دعا و معانی ارزشمندی که در تعالیم مذهبی ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شیرینیهای محلی از مهمانان پذیرایی می کنند و کوک ویولون انیشتین را عوض و یک آهنگ ایرانی می نوازند. همه از این آوا متعجب می شوند و از آقای دکتر توضیح می خواهند. ایشان می گویند موسیقی ایرانی یک فلسفه، یک طرز تفکر و بیان امید و آرزوست. انیشتین از آقای دکتر می خواهند که قطعه دیگری بنوازند.

 پس از پایان این قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انیشتین که چشمهایش را بسته بود چشم هایش را باز کرد و گفت" دقیقا من هم همین را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سین را ببیند.

دکتر تمام وسایل آزمایشگاه فیزیک را که نام آنها با "س" شروع می شد در میان سفره چیده و تکه ای چمن هم از باغبان دانشگاه پرینستون گرفته بود. 

سپس توضیح می دهد که این در واقع هفت چین یعنی 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه با "س" شروع می شود به نشانه رویش. ماهی با "م" به نشانه جنبش، آینه با "آ" به نشانه یکرنگی، شمع با "ش" به نشانه فروغ زندگی و ... همه متعجب می شوند و انیشتین می گوید آداب و سنن شما چه چیزهایی را از دوستی، احترام و حقوق بشر و حفظ محیط زیست به شما یاد می دهد. آن هم در زمانی که دنیا هنوز این حرفها را نمی زد و نخبگانی مثل انیشتین، بور، فرمی و دیراک این مفاهیم عمیق را درک می کردند. 

یک کاسه آب روی میز گذاشته شده  و دکتر حسابی نارنجی داخل آب قرار داده بودند. آقای دکتر برای مهمانان توضیح می دهند که  این رسم و گذاشتن چنین کاسه ای بر سفره هفت سین 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه فضاست و نارنج نشانه کره زمین که بیانگر تعلیق کره زمین در فضا می باشد. پس از این توضیح رنگ از رخسار انیشتین می پرد, عقب عقب می رود و بر روی صندلی افتاده و حالش بد می شود.

از او می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟ وی جواب داد: "ما در مملکت خود 200 سال پیش دانشمندی داشتیم که وقتی این حرف را به زبان آورد کلیسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پیش این مطلب را به زیبایی به فرزندانتان آموزش می دهید.

علم شما کجا و علم ما کجا؟!"

خیلی جالب است که انسان به بهانه نوروز، فرهنگ و اعتبار ملی خود را به جهانیان معرفی کند.

چهارشنبه 24/12/1390 - 12:8
خانواده

سکوت کن

نمی خواهم حرف های  عزیزی را بشنوم که دارد به من توهین می کند

نمی خواهم حرف هایی را بشنوم که دلم را سخت می شکند

بگذار در همان رویای خوب بودن تو باشم

تو نمی دانی که من نمی توانم از تو برنجم

تو نمی دانی که من نمی توانم بدون تو نفس بکشم

اگر چیزی نمی گویم

اگر در چشمانت نگاه نمی کنم

برای این است که نمی خواهم  باور کنم این تویی

این تویی که ...

این تو ...

نه این نیستی

نمی خواهم باشی ........

يکشنبه 10/7/1390 - 14:2
خاطرات و روز نوشت

ماه رمضون بود داشتم یه سخنرانی رو گوش می کردم

چون نزدیک به شبهای قدر بود در مورد حضرت علی و نحوه برخورد با ایتام صحبت می کرد و اینکه همیشه برای بچّه ها قصّه می گفتن

بعد سئوال کرد  که چرا ما تیم مخصوصی برای قصّه گفتن برای بچّه های یتیم نداریم

از همون موقع ذهنم درگیر بود

تا اینکه با مؤسّسه ای که می شناختم تماس گرفتم موضوع رو با مسئولش در میان گذاشتم ؛و ایشون هم استقبال کردن

قرار شد برم و برای بچّه ها قصّه بگم

کلی مطالعه کردم و چندتا قصه انتخاب کردم بعد کلی تمرین که چطور قصّه رو بگم

با کلی از دوستان مشورت کردم ؛ اتّفاقاً دوستان خیلی خوب استقبال کردن

چند تاشون برام آدرس سایت های مختلف رو فرستادن ؛ برام نوار قصّه فرستادن و خیلی راهنماییم کردند و حتی کتاب قصّه برام ارسال کردند

 خیلی استرس داشتم

 اولین جلسه برای من دنیایی بود

بچّه هایی که قرار بود براشون قصّه بگم بین 5 تا 12 سال هستن

برخورد بچّه ها خیلی عالی بود ؛ خیلی زود گرم و صمیمی شدن

سریع منو به اسم کوچیک و با عنوان خاله صدا کردند

قرار شد سه روز در هفته و حدود سه ساعت  بینشون باشم

یه روز قصّه بگم ؛ یه روز کاردستی درست کنیم ؛ و یه روز نقاشی بکشیم

و هر روز یه ساعت آخر رو  بازی کنیم

با اینکه زمان خیلی کوتاهی هست که بینشون هستم ولی خیلی بهشون علاقمند شدم

دنیای واقعا زیبایی دارند

ولی هنوز یه سری مشکلات دارم

چون همشون پسر بچّه هستند زمان بازی انتظار بازی های خشن رو دارند ؟ نمی دونم چطور کنترلش کنم

چون در سن های مختلفی هستن زمان قصّه گویی کمی بزرگترا  خسته میشن

هر چند سعی می کنم با کمک اونها قصّه رو تعریف کنم ؛ ولی هنوز موفّق نشدم

ممنون میشم اگه تجربه ای در این زمینه دارید به من کمک کنید 

شنبه 26/6/1390 - 11:56
خاطرات و روز نوشت

امروز تولدمه

تولّد 29 سالگی

برای یه خانم خیلی سنگینه ؛ انگار 129 ساله شدم

خیلی سخته قبول کردنش تقریبا با خودم اینطور حساب می کنم

غیر اون 15 سال الآن 14 سالمه

اینطوری یکمی به خودم روحیه میدم !!!!

نمی دونم چرا ولی حس غریبی داره

هرگز به این سن فکر نکرده بودم

همیشه خودم رو در 22 سالگی فرض می کردم

برای همون قبولش برام خیلی سخته

و برام سخت تر شد چون اوّل صبحی تصادف کردم

اینقدر توی این فکر بودم که امروز چیکار کنم و سرعتم بالا بود که  یهویی دیدم بله

ماشین جلویی رو داغون کردم

خدا رو شکر کسی طوریش نشد

ولی یه یک تومنی روی دستم خرج میذاره

اینم از عوارض پیری دیگه !!! حواس پرت میشی

شروع خوبی نبود برای امروز ولی امیدوارم پایان خوبی داشته باشه

خدا کنه امام رضا(ع) بطلبه

اگه بطلبه امشب اونجام ..........

 

پنج شنبه 3/6/1390 - 10:7
خاطرات و روز نوشت

از زمزمه دلتنگیم ؛ از همهمه بیزاریم

 نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم

آوار پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزیم؟

 هنگامه حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش هزار « آیا » ، وسواس هزار « اما »

کوریم و نمی بینیم ؛ ورنه همه بیماریم

 دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته ست

 امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم

 دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بریم ، ابریم و نمی باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیداریم ؟ گفتیم که بیداریم

 من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

 امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

                                     « حسین منزوی »


این شعر رو یکی از نزدیکانم امروز برام ایمیل کرده

برام خیلی جالب بود

ولی نمی دونم دلیل ارسالش چی بوده

نمی تونمم ازش سئوال کنم

پنج شنبه 27/5/1390 - 11:45
خاطرات و روز نوشت

بالأخره ساعت 4 شد

هوا بی اندازه گرمه

و تشنگی امانم رو بریده

میرم که صورتم رو بشورم تا کمی خنک تر بشم

این دفعه 15 ام که این کار رو می کنم

دوباره ساعت رو می شمرم که چقدر مونده به اذان

4 ساعت دیگه مونده

خوب افکار بچّه گانه دست بکار میشن ؛ یابهتر بگم شیطان دست بکار میشه

دنبال هزار تا راه حل برای رفع تشنگی

کلی با خودم کلنجار میرم ؛ اینقدر غلت خوردم و از این شانه به اون شانه شدم که خودمم خسته شدم

ساعت 5 شده تازه یه فکری اومدم تو ذهنم

تشنگیم رو می تونم آروم کنم

رفتم وضو گرفتم و نشستم پاش و غرقش شدم

وقتی متوجّه شدم که چیزی نمونده بود به اذان

وای خدا اصلاً چیزی از تشنگیم یادم نمی اومد

خدا رو شکر 

 

دوشنبه 17/5/1390 - 10:37
خانواده

گاهی اوقات وقتی حکمتی در کاری هست

هر چقدر هم که تلاش کنی وقتی قراره نشه ؛ نمیشه

امروز کمی سرحال ترم

برای همون میخوام از خودم بگم ؛ شاید کمی آرام تر شدم

من چند سالی هست که در آرزوی مادر شدن هستم

ولی هنوز لیاقتش رو پیدا نکردم

گاهی اوقات مثل همین هفته گذشته ؛ چنان امیدوار میشم

که حاضرم هر سختی رو تحمّل کنم و طعم مادر شدن رو بچشم

و وقتی بهت میگن نه ؛

انگار دنیا روی سرت خراب میشه ؛ همه چیز تموم میشه ؛

و دوباره از نو شروع می کنی

الآن یکی دو ساله که به این موضوع کاملا عادت کردم

ولی از همه سخت تر همین هفته گذشته بود  

به اندازه ای امیدوار بودم که حد نداشت

حتی فکرش رو هم نمی کردم که بهم نه بگن  

چنان با اطمینان خودم رو آماه کرده بودم

و وقتی مثل همیشه نه رو شنیدم ؛ واقعاً قادر به راه رفتن نبودم

نمی دونم چقدر زمان برد تا خودم رو به همسرم رسوندم که پایین ساختمان منتظرم بود

فقط وقتی چشمم بهش افتاد چنان بعضم ترکید که 3 ساعت راه تا خونه رو گریه کردم

خیلی سخته

ولی امروز آرام ترم

و میدونم باید دوباره شروع کنم

میدونم تا خواست اون نباشه ؛ من مادر نمیشم

من هیچ وقت امیدم رو از دست ندادم و نمیدم

چون به رحمتش ایمان دارم

خدایا این نعمت رو به همه اونهایی که چشم انتظارش هستند بده

 
پنج شنبه 13/5/1390 - 10:42
خاطرات و روز نوشت

سلام سلام به همه دوستان خوب تبیانی

امروز حال عجیبی دارم

خیلی روز مهمیه  برام

خیلی استرس دارم

هیچ کاری رو نمی تونم درست انجام بدم

عصر قراره یه خبر خیلی خیلی مهم رو بهم بدن

امکان داره بعدش تا مدتی نباشم

از دوستان عزیزم میخوام  برام دعا کنن

خیلی حرفها دارم که بنویسم ولی توانش رو ندارم

خدایا کمکم کن 

چهارشنبه 5/5/1390 - 12:41
خاطرات و روز نوشت

نمی دونم چرا این روزها آهنگ زندگی تند تر و غمگین تر شد

انگار داره به آخراش میرسه

هر چقدر هم سعی می کنیم یکمی کندترش کنیم نمیشه

ناخواد آگاه داره به یه سمتی میره

کاش مثل اون قدیما ریش سفیدی وجود داشت

که در مقابلش سکوت می کردیم

و حرف هاش رو گوش میکردم

و به درست بودنشون ایمان داشتیم

ولی حالا اگر کسی هم چیزی میگه به درست بودنش ایمان نداریم

خیلی دلم میخواد تموم بشه

این غم و این بحث های بی فایده و این آهنگ غمگین

ولی امان از غرور ...

غرور اجازه نمیده که کوتاه بیام

غرور اونم اجازه نمیده

فقط میخوایم درستی خودمون رو بهم ثابت کنیم

ولی راهش رو بلد نیستیم

وای باز همون آهنگ غمگین

 انگار سخت تر شد

اشک های که دوست دارن بیان ولی غرور اجازه نمیده

شانه های که تکیه گاه میخوان ولی نمی خوان کوتاه بیان

خیلی دلم میخواد صدای این آهنگ رو قطع کنم و بگم بیا فراموش کنیم

ولی دنیای واقعیت چیزی دیگه ایه

دوست دارم اون بگه ببخشید

احتمالاً اونم همین رو میخواد

داریم ادای زندگی کردن رو در میاریم

صبح بیدار میشیم ، صبحانه میخوریم ، میریم سرکار ، و نهار و ....

ولی لذتی نداره

همدلی نداره

همراهی نداره

کاش ریش سفیدی بود ................

 

پنج شنبه 16/4/1390 - 12:24
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته