شعر و قطعات ادبی
آسمانم آبی ست
و دلم آبی تر
و خدایم این جاست
در دل هر پاکی
در هوای خنک آزادی
در میان نفس هر کودک
من خدا را دیدم
که دل کوچک یک کودک را
به کف دست بزرگش جا داد
و پر از شادی کرد
غنچه ی سبز بهار ستان را
من خدا را دیدم
که لبالب پر بود
از صدای نفس هستی شاد
ومیان بازی
دل تنهای مرا با خود برد
من از این تنهایی
به خدا پیوستم
من خدا را دیدم
که به من جرات بوسیدن داد
و به روحم آری حس بوییدن داد
من خدا را اینجا
در میان قلبم
عاشقانه دیدم
به خدا پیوستم
و شبانه رفتم
به ته کوچه ی نور
و سراسر دیدم
مهر را با لبخند
به دلم روشن کرد
من نگاهش کردم
و نگاهم را ناب در دلم پیچیدم
و به او پیوستم
آه خدایم را باز عاشقانه دیدم
چه بگویم از او
که بزرگ بود بزرگ
و به اندازه ی حسم در دلم جای خدا بود خدا...
جمعه 26/6/1389 - 22:52
شعر و قطعات ادبی
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض
آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه ی دیروزت
پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش...
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا هست،
به غم وعده این خانه مده...
چهارشنبه 26/3/1389 - 15:41
شعر و قطعات ادبی
دلم تنگ است
نمی دانم ز تنهایی پناه آرم
کدامین سوی
پریشان حالم و بی تاب می گریم
و قلبم بی امان محتاج مهر توست
نمی دانی
چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم من
به دنبال تو همچون کودکی هستم
و معصومانه
می جویم پناه شانه هایت را
که شاید
اندکی آرام گیرد دل
دلم تنگ است
و تنهایی
به لب می آورد جانم
بیا
تا با تو گویم
از هیاهوی غریب دل
که بی پروا تلنگر می زند
بر من و
میگوید به من
نزدیک نزدیکی.......
به دنبال تو میگردم
به سویت پیش می آیم .....
چه شیرین است
پر از احساس یک خوشبختی نابم.....
پر از امید سبز خوب دیدارم....
و می خواهم که نامت را
به لوح سینه بنگارم......
و نجوایی کنم در دل
و میگویم تا ابد
......دوستت دارم........
سه شنبه 25/3/1389 - 14:7
شعر و قطعات ادبی
كاش میدانستم ... به چه می اندیشی ؟
كه چنین گاه به گاه
میسرانی بر چشم ... غزل داغ نگاه
می سرایی از لب... شعر مستانه آه
راز زیبایی مژگان سیاه
در همین قطره لغزنده غم ....پنهان است
و سرودن از تو
با صراحت ! بی ترس ! .... باز هم كتمان است
كاش میدانستم ... به چه می اندیشی ؟
رنج اندوه كدامین خواهش
نقش لبخند لبت را برده ؟
نغمه زرد كدامین پاییز ...
غنچه قلب تو را پژمرده ؟
كاش میدانستی .... به چه می اندیشم ؟
كه چنین مبهوتم ....
من فقط جرعه ای از مهر تو را نوشیدم
با تو ای ترجمه عشق "خدا" را دیدم
آه ای میكده ام !
گاه بیداری را
از من و بی خبری هیچ مخواه
كه من از مستی خود هوشیارم
كاش میدانستی ... به چه می اندیشم
كاش میدانستی
كاش ...!
يکشنبه 5/2/1389 - 16:25
خانواده
وقتی به خوبیها و مهربانی های تو می نگرم
بدیها و اشتباهات خود را مشاهده می کنم
و آنوقت که رحمت و بخشش بی منتهایت مرا نشانه میرود
بار شرمندگی گناهانم بیشتر از پیش بر دوشم سنگینی میکند
خدایا هر چه می دهی رحمت است و هر چه نمی دهی مصلحت
اگر مصلحت این است که هیچ چیز نداشته باشم راضیم به رضایت
ولی نظرت را از من مگیر
یاریم کن آن کنم که تو راضی باشی و آن طور شوم که تو می خواهی
يکشنبه 22/1/1389 - 16:42
شعر و قطعات ادبی
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پُر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه ی دوست كجاست؟
«فریدون مشیری»
سه شنبه 17/1/1389 - 16:8
شعر و قطعات ادبی
چگونه گویمت که ساده نیست حرف عشق
مرا به لالی ام ببخش
منی که شب تا سپیده را نخفته ام
تمامی وجود خویش را در دلم فقط به ماه گفته ام
ولی دوباره در نگاه تو غرق گشته ام
مرا به لالی ام ببخش
کدام سٌر در نگاه توست
که با دو چشم مهربان مرا به اوج می بری
به اوج، اوج کهکشان
چه گویمت
چگونه گویمت که «عاشقم»
به ماه گفته ام ز مهر تو
به تک تک ستاره
ولی چگونه گویمت که غرق می شوم
تا به روی چهره ام ز مهر میکنی نگاه
درون راز مهر تو ندیده ای چگونه غرق می شوم؟ و
در دلم خدا خدای می کنم نباشد این کرانه نه منزلی نه ساحلی
چگونه گویمت که هیچ ساده نیست
قسم به واژه های کال شعر من
قسم به هرچه خوبی است قسم به عشق که سوختم در تبت ولی چگونه گویمت حقارت کلام را
که دل کباب می شود ولی هنوز واژه های شعر من رو به سردی اند.
چگونه گویمت از این عطش
از این گزنده آتشی که در دلم شراره می زند
مرا به لالی تمام واژه ها ببخش
که سوختم
ولی چه گفتمت؟ جز اینکه ساده گفتمت:
همیشه دوست می دارمت..... همیشه دوست می دارمت
پنج شنبه 5/1/1389 - 15:3
دانستنی های علمی
می دانم که یادم بـودی
و یادم بود که یـادم هستی
و یادم رفت که یـادت بمانم ...
خدای نازنینم ...
می دانم بهانه هایم تکراری است
می دانم تکراری هایم فقط یک بهانه است ...
می دانم که بار ها آمدم و هزاران بار ها بیـشتر نیــامدم
می دانم همه جا هستی و بینائی ...
ولی گاه چشمانم را می بندم تا تو مرا نبینی
می دانم که چشم هایت را می بندی
تا شرمنده بودنم را به رحمانیت بزرگت بپوشانی ...
وقتی از خودم جدا میشم
وقتی جدائی همنشین راهم میشه
خدایا بیدارم کن ...
با یه نسیم ...
با یه تلنگر ...
با یه
...
چهارشنبه 18/6/1388 - 15:6
محبت و عاطفه
هنگامی كه آوازه كوچت
بی محابا در دل شب می پیچد
سكوت
داغی است بر زبان سایه ها
باز هم یادت
شرری می شود بر قامت باران های اشک
این جا میان غم آباد تنهایی
به امید احیای خاطره ای متروك
روزها گریبان گیر آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب
نمی گویم فراموشم نكن هرگز
ولی گاهی به یاد آور
رفیقی را كه میدانم نخواهی رفت از یادش....
دوشنبه 2/6/1388 - 17:58
شعر و قطعات ادبی
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
كه بال مرغ آوازم شكسته است
نمیدانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
كه در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی گرم و خون آلود و پردرد
فرو می پیچدم در سینه تنگ
چو فریاد یكی دیوانه گنگ
كه می كوبد سر شوریده بر سنگ
سرشكی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری كه ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگرسوز
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
كه بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی است خونبار
كه همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم
ازهوشنگ ابتهاج-سایه
جمعه 9/5/1388 - 10:54