خانواده
*به سرزمینت باز خواهی گشت آیا..؟؟!
قصه ی آشیان برای تو..،
قصه ی غریبیست.
پاهای کودکی ات نیست.،
چشمان کودکی ات نیست...
و همین طور قلب کودکی ات...
راهی دیار غربت می شوی،به امید یافتن کودکی ات.
تو گم خواهی شد.
در کوچه های غربت...
فراموش خواهی شد.
وپرواز را از خاطر خواهی برد.
اما برای یافتن کودکی ، به دور دستها باید رفت.
پس مجالی برای ماندن نیست.،
حس غریبی مرا فریاد می زند...
مهیای رفتنم...
شاید روزی بازگردم..
شاید.....
.....................!
اینم آخرین مطلب و شعر برگریزانیم.!..تشکر می کنم از همه ی دوستانی که توی این مدت منو تحمل کردند...با خوبی هام،با بدی هام،با بودنم و نبودنم...ساختند...و منو کمک کردن....دم همتون گرم....و خدا نگهدارتون......البته بهتون سر می زنم........شایدم یه روزی برگشتم....شاید.!!!...
يکشنبه 3/9/1387 - 1:55
خاطرات و روز نوشت
برای روز میلاد تن من،نمی خوام پیرهن شادی بپوشی...
به رسم عادت دیرینه حتی،برایم جام سر مستی بنوشی...
برای روز میلادم اگر تو،به فکر هدیه ای ارزنده هستی...
منو با خود ببر تا اوج خواستن،بگو با من که با من زنده هستی...
...
امروز روز تولد منه...با اجازتون من امروز 21 ساله میشم...
برای من فقط یه جمله از پاییز بنویسید کافیه...
همینجا می تونید بنویسید...اگه خواستید با مرامتر رفتار کنید به "اینجا" برید و اینجا هم تبریک بگید...اگه خواستید با مرام تر تر بشیید به "وبلاگم" برید و اونجا یه جمله از پاییز بنویسید تا در پست بعدی با نام خودتون ثبتش کنم...
اونایی که شمارمو دارن بهم زنگ بزنن...اونایی که اهل میل و میل بازین میل بزنن...اونایی که خونمونو بلدن با یه کامیون گل بیان در خونه...البته ما به یه جوجه کباب ناقابل هم راضیم...ببینید همه ی امکانات رو فراهم کردم...
به هر حال راه فرار ندارید...گفته باشم...
شنبه 2/9/1387 - 0:48
دعا و زیارت
*انتظار مقدم دلدار می باید كشید ...
واژه های خیس...
ای كاش تو می آمدی...
تا واژه ها بیش از این...
خیس نشوند.
ای كاش...!
در عبور تند لحظه ها می آمدی...
تا لحظه ها آرام بگیرند...
اگر می آمدی...
شب های جمعه ، پنجره...
آه های مرا...
مهمان قلب شیشه ای خود نمی كرد ...
( مهدی جان بیا ...)
...
پنج شنبه 30/8/1387 - 14:32
رويا و خيال
سلام....
به دلیل در خواست بعضی از دوستان...یکی دیگه از دکلمه های کوتاهم رو می نویسم...(البته من دانشجوی ریاضی هستم)...
!.....تقدیم به اونایی که تنها زندگی می کنند و تنهایی رو دوست دارند.....!
باد ما را خواهد برد...جایی که تا کنون کسی به آن وارد نشده است.جایی که درختان و آسمانش نیز خالی از زمزمه ی پوچ این زندگی بی احساس هستند.،جایی فراتر از زمین.،جایی میان شب و خورشید.،دور از هیاهوی تلخ این زندان نامحدود...تا بی نهایت...و جاودان خواهیم ماند...جاودان.....!
سالهای انتظار...ص.486 ...سیاوش(خودم)...siavash75_85@yahoo.com
اینم وبلاگم توی تبیان...سیاوش پاییزی...
فقط چرا تبیان عکسامو نشون نمیده....
شنبه 25/8/1387 - 11:14
رويا و خيال
ببار ای نم نم باران...
زمین خشك را تر كن...
سرود زندگی سر كن...
دلم تنگه ... دلم تنگه...
شكسته صفحه رویم...
خدایا با چه كس گویم...
كه سرتا پای این دنیا...
همه ش رنگه ... همه ش رنگه...
جمعه 24/8/1387 - 22:38
خانواده
نزدیك غروب كه می شه بدجوری دلم می گیره...
دلم می خواد از اتاق برم بیرون...توی این هوای پاییزی...،
از پنجره كه به آسمون نگاه كردم دیدم خورشید...،
داره غروب می كنه . احساس كردم چقدر دلم،برای دیدن این لحظه تنگ شده .
دلم برای دیدن خیلی از چیزا تنگ شده...و همین طور خیلی کسا...!
پنج شنبه 23/8/1387 - 14:51
شعر و قطعات ادبی
مانده ام با غم هجران نگارم، چـه کنـم..؟
عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم، چه کنم ..؟
چشم آلوده کجـا، دیــدن دلـدار کجـا ...
. چشم دیـدار رخ یار ندارم، چــه کنم..؟
با نگاهی بگشـا عقده دیریــن مرا ....
کز فراغت گره افتاده به کارم، چه کنم ..؟
جلوه ای کن که دمی روی نکویت نگرم ...
گرچه لایق نبود دیده تارم، چه کنم..؟
اشک می ریزم و با غصــه دل همراهـم ...
که ز هجران تو،من اشک نریزم، چه کنم..؟
طوق بر گردن من، رشتـه عشــق تو بود ...
تا کشاند به سـر چوبه دارم، چه کنم..؟
چهارشنبه 22/8/1387 - 13:0
محبت و عاطفه
*تمام آرزوهای خود را ورق می زنم...،
و در کمینگاه امید......،
به ابهام یخ بسته ای مبدل شده ام.......!
به کدامین گناه هنوز هم...
باد،فریادهای عصیان مرا زوزه می کشد.......! دوشنبه 20/8/1387 - 3:25
خانواده
*ما آدما موجودات عجیبی هستیم...
وقتی مشکل میاد سراغمون و پر از یاس و نا امیدی میشیم...وقتی احساس می کنیم توی این دنیا جایی برای ما نیست.دست به دامن همه میشیم...و در این آشفته بازر که هیشکی به فکر هیشکی نیست.یکی پیدا میشه که دستمونو بگیره و با تموم مشکلاتی که داره ما رو از این بد بختی نجات بده...ما که مدتی پیش،تموم زندگیمونو مدیون اون بودیم...امروز که دیگه هیچ مشکلی نداریم..وقتی از کنار اون آدم رد میشیم.حتی بهش نگاه هم نمی کنیم...شاید یه لبخند بتونه دل شکسته ی اونو شاد کنه.،اما ما همون لبخند رو هم از اون دریغ می کنیم....
اما می دونی اون چیکار می کنه..؟؟؟...وقتی ما از کنارش بی تفاوت می گذریم.در حالی که غرق شادی هستیم.و اصلا اونو آدم حساب نمی کنیم...اون به ما نگاه میکنه و یه لبخند کوچولو روی لبش نقش میبنده و هنوز هم خوشحاله از اینکه تونسته ما رو از این گرفتاری نجات بده...و اصلا براش مهم نیست که ما در موردش چی فکر می کنیم.فقط این براش مهمه که به هدفش رسیده.و ما رو به زندگی امیدوار کرده...حالا که کارش اینجا تموم شده...پس دیگه مجالی برای موندن نیست...باید رفت...شاید جای دیگه کسی به وجود او نیاز داشته باشه...پس راه میوفته..بدون همسفر به دیاری دیگر...
اما می دونی مشکل اینجور آدما چیه..؟؟؟...اینه که همیشه لبخند میزنه...و ما فقط لبخند اونو می بینیم...اما هیشکی نمی دونه توی دفتر خاطراتش چی نوشته...هیشکی نمی دونه که توی گذشتش چی به روزش اومده...هیشکی نمی تونه درک کنه که این چیزایی که می نویسه فقط قسمت ناچیزی از غمای اونو از خاطر می بره....
اون می دونه تو چی می خوای بگی ، در حالی که هنوز چیزی به زبون نیاوردی...
!.....ما آدما موجودات عجیبی هستیم.....!
امیدوارم اینو بخونه...خودش می دونه با کی هستم...!
از دلنوشته های سیاوش.(خودم)...!
يکشنبه 19/8/1387 - 14:30
محبت و عاطفه
شنبه 18/8/1387 - 0:11