محبت و عاطفه
مرد جوان: ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟پیرمرد: معلومه که نه!- چرا آقا... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟!- یه چیزایی کم میشه و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه- ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟!- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟- خوب... آره امکان داره- امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی- خوب... آره این هم امکان داره- یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده- آره ممکنه...- بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد- لبخندی بر لب مرد جوان نشست- در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش می خوای باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما!- مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد- دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که باهات ازدواج کنه- مرد جوان همچنان نیش لبخندش بازتر شد- یه روزی هر دوتاتون میاین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و از من واسه عروسیتون اجازه می خواین- اوه بله... حتما و تبسمی عاشقانه بر لبانش نشست
- پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه... می فهمی؟!و پیرمرد با عصبانیت از مرد جوان دور شد ...
نتیجه اخلاقی : درسته با مـوبــایــلت راحت زندگی می کنی ولی ساعت مچی بینوا هم شاید یه روزی برات شانس بیاره!
چهارشنبه 1/2/1389 - 18:38
محبت و عاطفه
موازی
پسرك پرید لبهی جوی آب و سعی كرد تعادلش را حفظ كند و شروع كرد به راهرفتن. دخترك اما لبهی دیگر جوی آب را انتخاب كرد؛ دوست نداشت پشت سر پسر باشد. فكر كرد اینجوری همیشه كنار هم هستند.
سرش را كه بلند كرد، انتهای جوی آب در آن خیابان طویل درست پیدا نبود اما، یك چیز كاملاً مشخص بود؛ آنها موازی همدیگر می رفتند، با فاصله یك جوی آب از هم. رسیدنی در كار نبود، حتی تا قیامت!
شنبه 21/1/1389 - 22:18
محبت و عاطفه
روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد منتظر نظراتون هستم
جمعه 20/1/1389 - 18:5
محبت و عاطفه
من خود هستم
من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من، من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد
منتظر نظراتون هستم یا علی
چهارشنبه 18/1/1389 - 0:8
محبت و عاطفه
خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای
سوار شدن به هواپیما بود..
As she would need to wait many hours, she decided
to buy a book to spend her time. She also bought a packet of cookies.
باید
ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی
مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه كتاب این مدت رو بگذرونه ..اون
همینطور یه پاکت شیرینی خرید…
She sat down in an armchair, in the VIP room of
the airport, to rest and read in peace.
اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در
قسمتی که مخصوص افراد مهم بود ..تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو
بخونه.
Beside the armchair where the packet of cookies lay, a man sat down in
the next seat, opened his magazine and started reading.
کنار دستش .اون جایی
که پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن مجله ای
که با خودش آورده بود ..
When she took out the first cookie, the man took one
also.
She felt irritated but said nothing. She just thought:
“What a
nerve! If I was in the mood I would punch him for daring!”
وقتی خانومه اولین
شیرینی رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم یه دونه ورداشت ..خانومه عصبانی شد ولی به
روی خودش نیاورد..فقط پیش خودش فکر کرد این یارو عجب رویی داره ..اگه حال و حوصله
داشتم حسابی حالشو میگرفتم
For each cookie she took, the man took one
too.
This was infuriating her but she didn’t want to cause a scene.
هر یه
دونه شیرینی که خانومه بر میداشت ..آقاهه هم یکی ور میداشت .
دیگه خانومه داشت
راستی راستی جوش میاورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه
When only one cookie
remained, she thought: “ah… What this abusive man do now?”
Then, the man,
taking the last cookie, divided it into half, giving her one half.
وقتی فقط
یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا این آقای پر رو و
سواستفاده چی چه عکس العملی نشون میده..هان؟؟؟؟
آقاهه هم با کمال خونسردی شیرینی
آخری رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه ونصف دیگه شو خودش خورد..
Ah!
That was too much!
She was much too angry now!
In a huff, she took her
book, her things and stormed to the boarding place.
اه ..این دیگه خیلی رو
میخواد…خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد.
در حالی که حسابی
قاطی کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت وعصبانی رفت برای سوار شدن به
هواپیما
When she sat down in her seat, inside the plane, she looked into her
purse to take her eyeglasses, and, to her surprise, her packet of cookies was
there, untouched, unopened!
وقتی نشست سر جای خودش تو هواپیما ..یه نگاهی توی
کیفش کرد تا عینکش رو بر داره..که یک دفعه غافلگیر شد..چرا؟ برای این که دید که
پاکت شیرینی که خریده بود توی کیفش هست .<<.دست نخورده و باز
نشده>>
She felt so ashamed!! She realized that she was wrong…
She
had forgotten that her cookies were kept in her purse
فهمید که اشتباه کرده و
از خودش شرمنده شد.اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی رو وقتی خریده بود تو کیفش
گذاشته بود.
The man had divided his cookies with her, without feeling angered
or bitter.
اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی شیرینی هاشو با او تقسیم کرده
بود
…while she had been very angry, thinking that she was dividing her
cookies with him.
And now there was no chance to explain herself…nor to
apologize.”
در زمانی که اون عصبانی بود و فکر میکرد که در واقع اون آقاهه است
که داره شیرینی هاشو میخوره
و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه
برای عذر خواهی از اون آقا رو نداره
There are ۴ things that you cannot
recover
چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست .
The
stone… …after the throw!
سنگ بعد از این که پرتاب شد
The word… palavra…
…after it’s said!
دشنام .. بعد از این که گفته شد..
The occasion…. after
the loss!
موقعیت …. بعد از این که از دست رفت
and…The time…..after it’s
gone!
و زمان… بعد از این که گذشت و سپری شد منتظر نظراتون هستم یا علی
پنج شنبه 5/1/1389 - 17:53
محبت و عاطفه
جنگجویی از استادش پرسید: بهترین شمشیرزن
کیست؟
استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو.
سنگی آنجاست. به سنگ توهین
کن.
شاگرد گفت: اما چرا باید این کار را بکنم.سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت:
خوب پس با شمشیرت به آن حمله کن.
شاگرد پاسخ داد: این کار را هم نمی کنم. شمشیرم
می شکند.
و اگر با دست هایم به آن حمله کنم, انگشتانم زخمی می شوند، و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند.
من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست؟
استاد پاسخ داد:
بهترین شمشیرزن
به آن سنگ می ماند، بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون
بکشد، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند! منتظر نظراتون هستم یا علی
پنج شنبه 5/1/1389 - 13:11
محبت و عاطفه
می گویند در زمانهای دور پسری بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش
كار با ارزشی انجام دهد.
این پسر هر روز به كلیسایی در نزدیكی محل زندگی خود می
رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگی كه در حیاط كلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ
نمی گفت.
روزی شاهزاده ای از كنار كلیسا عبور كرد و پسرك را دید كه به این تكه
سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید.
از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند
كه او چهار ماه است هر روز به حیاط كلیسا می آید و به این تكه سنگ خیره می شود و
هیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت:
«جوان، به جای بیكار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود كاری دست
و پا كنی و آینده خود را بسازی.»
پسرك در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده،
مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محكم و متین پاسخ داد: «من همین
الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.
شاهزاده از
جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ یك مجسمه
با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای كه هنوز هم جزو شاهكارهای مجسمه سازی
دنیا به شمار می آید. نام آن پسر «میكل آنژ» بود!
قبل از شروع هر کار فیزیکی
بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد.! منتظر نظراتون هستم یا علی
پنج شنبه 5/1/1389 - 13:9
خواستگاری و نامزدی
مردی برای اصلاح سر و صورتش به
آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب
مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا
وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به
خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه
مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود
داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود
داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون
آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف
و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر
گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین
حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه
کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس
مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی
شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما
مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم
به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج
در دنیا وجود دارد.! منتظر نظراتون هستم یا علی
پنج شنبه 5/1/1389 - 13:8
خواستگاری و نامزدی
هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع در طول
سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان
می افتم.
ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی
هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به
حرف زدن.
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد
برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید
نیمی از ماه سیگار برگ میکشید.
نیمی از ماه سرخوش بود. من یازده سال با ویلان همکار بودم.
بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است روز آخر که
من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می
کشید.
به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی
کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند.
هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای
متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: «کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه
دادم
همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی.
ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد: «تا حالا
سیگار برگ اصل کشیدی؟»
گفتم: «نه
گفت: «تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: «نه»
گفت: «تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم:«نه»
گفت: «تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟»
گفتم: «نه»
گفت: « تا حالا زندگی کردی؟»
گفتم: «آره...نه...نمی دونم..»
ویلان همین طور نگاهم می کرد،
نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاب بود
و سالم.. به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار
برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت
که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: «می دونی تا کی زنده
ای؟
جواب دادم: «نه»
ویلان گفت: «پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی
کنی» منتظر نظراتون هستم یا علی
پنج شنبه 5/1/1389 - 13:8
خواستگاری و نامزدی
یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن
رفته بود، تعریف کرده است که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده
بود می گذشتم رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد.
او با جدیت وحرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود، بی
اختیار ایستادم.
مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد
مرا مجذوب کرده بود.
مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل، راهش
را گرفت و رفت، چند متر آن طرفتر در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد.
رفتار وی گیجم کرد.
به او نزدیک شدم و پرسیدم مگر آن ماشینی را که تمیز کردید
متعلق به شما نبود؟
نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: من کارگر کارخانه ای
هستم که آن ماشین از تولیدات آن است.
دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب
جلوه کند منتظر نظراتون هستم یا علی
پنج شنبه 5/1/1389 - 13:7