شعر و قطعات ادبی
من، آدم ِ نداشتنها! میبخشم ناز ِ گل ِ سفیدِ دستت را به هوا. _هوایی که بین دلهامان رساناست_ و من، آدم ِ نداشتنها! خیر ندیده از دستها دل میسپارم به هوا...
چهارشنبه 27/11/1389 - 20:3
شعر و قطعات ادبی
پینهی دستهایم
بیهوده نیست
دارم رویای مردهای را
دفن میکنم
و برای مترسکی پیر
پیام تسلیت میفرستم.
از این پیچ
که میگذشتم
کسی را دیدم
که از فرط خستگی
خظ موازی مرگ را
گم کرده بود
و برای زمین گرسنهاش
تکهابری می برد
اما من
کنار پلکهای بستهی تو نشستهام
ونمی دانم
کی و کجا
خورشید طلوع خواهد کرد.
سه شنبه 26/11/1389 - 23:19
شعر و قطعات ادبی
چون پرنده ای که می آید و
می نشیند روی دیوار کاهگلی
و آوازی نمی خواند
می آیم و
می نشینم بر همین لحظه ی تاریک
و خاموش
در تیررس روزی که بی تو می گذرد می نشینم
سه شنبه 26/11/1389 - 23:15
شعر و قطعات ادبی
تو نیستی
اما من برایت چای میریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق میکند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی میکنم
سه شنبه 26/11/1389 - 23:3
شعر و قطعات ادبی
در راه بودن را ترجیح می دهی یا رسیدن را؟ دوست داری مثل کوهنورد بازی کنی با راه یا قالیچه سلیمان داشته باشی و به اشاره ای برسی به خواسته ات؟… جواب این سوال را اگر با سوالی نمی دهی، اگر به این سوال بی تامل جواب می دهی، باور کن نگرانم می کنی. رسیدن به کجا؟ در راه بودن بودن در کدام راه؟ باور می کنی حجم بزرگی از باخته هامان در زندگی همین جا کمین کرده؟ لای همین پرسش کوچک؟ باور نمی کنی؟
باور کن گاهی لذت رابطه ها به کش و قوس شان است. گاهی رابطه ها راهند نه مقصد. باید بزنی و بکوبی و برگردی و بایستی و بچرخی و حتی گاهی گم شوی. آدمها گاهی برای گشت و گذارند نه برای رسیدن و این گمان نکنم عیب باشد. گاهی هم آدم ها قبله اند. رابطه ها کعبه اند. باید برسی. باید زود برسی. در راه بمانی مانده ای. شاید دیر برسی، شاید برسی به خاکستری از آتشی که می دیدی. گاهی آدم ها را باید به دست بیاوری و حرامشان نکنی. با زندگیت گاهی نباید بازی کنی.و کاش به همین سادگی گفتنش بود فهمیدنش. که کجا باید کوبید و رسید و کجا باید چرخید و نرسید؟
سه شنبه 26/11/1389 - 22:53
خانواده
تو بگو باران... تا ببارد و بشوید هر چه كه مفهومی از غبار دارد تو بگو باد ....تا بیاید و بوی پیراهنی كه تو رو یادآورد غمی است که رنجت می دهد با خود ببرد تا تو دیگر منتظر زلزله برای كندن آنها نباشی
تو بگو راز..... تا برایت بگویم از راز چشم هایی كه من دیدم و تو نمی دانی
تو بگو حرف ....تا انقدر حرف ناگفته برایت بگویم كه انگار كنی تا به حال لال بوده ام و تو نمی دانستی
تو بگو اشك .... تا من ببارم و ببارم و تو یادت برود كه جلوی اشك را هم می شود گرفت
تو بگو آینه ..... تا هزار تكه شوم در مهربانی نگاهت تا هزار باره اش كنم و دیگركسی نگوید مهربانی كمیاب شده
سه شنبه 26/11/1389 - 19:43
شعر و قطعات ادبی
ارغوان
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من درین گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی به سرم نیست،
از بهاران خبرم نیست،
آنچه می بینم دیوار است
آه، این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی است
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی است
هرچه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده،
یاد رنگینی در خاطر من گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است؟
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید
ارغوان
پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی برین دره غم میگذرند؟
ارغوان
خوشه خون
بامدادان که کبوترها
برلب پنجره باز سحر غلغه میآغازند،
جام گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو بر افراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
(هوشنگ ابتهاج "سایه")
يکشنبه 24/11/1389 - 22:44
شعر و قطعات ادبی
می خواهم زخمم را سوراخ كنم
به گردنم بیاویزم .
آخ زخم زینتی ، زخم زینتی..
يکشنبه 24/11/1389 - 22:41
شعر و قطعات ادبی
و مسلما ما سلام هایی به هم بدهکاریم
که ادامه ی هر کدامشان
می توانسته دیوانی شود
یا رمانی
و بعید است
که شبی چرخ و فلک های این شهر بازی را
به افتخار علاقه ی ما به سرگیجه
به ما اختصاص دهند
و بعید است
سلام هایی که از خیرشان گذشتیم
از ما بگذرند!
لا اقل رد که می شوی
بی هوا بگو: دوستت داشتم
و تا برگشتم
لای به لای جمعیت گم شده باش!
يکشنبه 24/11/1389 - 22:22
شعر و قطعات ادبی
چهار تا تکه چوب
نمی گذارد دوست داشته باشیم هم را
چهار چوب ها را آتش بزن
تا گرم شود دلم
فندک برای همین کارهاست!
يکشنبه 24/11/1389 - 22:20