نامه آبراهام لینكلن به معلم پسرش
« به خطّ و خال گدایان مده خزینه ی دل» *// هزار دوز و کلک در بساط آنان است زباند پیچی پا تا به گچ گرفتن دست// برای جلب ترحّم ، چه اشکباران است برای او شده این کار خوب و نان آور// گَهی به کوچه ،گَهی پارک گَه خیابان است چه شغل بهتر از این که بدون سرقفلی// ویا اجاره بها سود آن دوچندان است چه نیک گفت ظریفی :گدایی گرننگ است//ولیک شغل پراز سود وگنج فپنهان است برای جلب نظرها سرشک غم بارد// چو شفد به خانه ،به ریش من و تو خندان است کسی که آبروی خویش را معامله کرد// کجا به فکر صفتهای پاک انسان است گدای حرفه ای هرروز چاق و چلّه شود// نحیف آنکه نیازش به لقمه ای نان است کمک به همچو گدایی ستم به محرومین// هموکه سرخی صورت به ضرب دستان است اگر به گفته ی «جاوید» نیک تر نگری // یقین شود که گدا همچو گنج ف پنهان است
‹‹ دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند ››// وندران لحظه ی خوش مژده ی وامم دادند ‹‹ چه مبارك سحری بود و چه فرخنده شبی››// آن شبی را که به سرگشت غم دربدری هاتفی گفت دگردوره ی عفسرت بگذشت// چون كه بیدار شد از خواب گران خفته ی بخت خیز از جا و برو تا بفسفتانی وامت// تا نباشد دگرَت غصه ی ظهر و شامت زین سپس غصه ی نان وغم هجران فغذا // گشت پایان وبَدَل گشت خوشی جای عزا مرغ و ماهی كه برای تو چو یك رویا بود// بعد از این می خوری و می بری از آنان سود مرد قصّاب شود خوش رفتار// زید فبقال بَسی خوش كفردار می توانی بستا نی گیلاس// آلو و موز و شلیل و آناناس بعد ازاین یار تو باشد موجر// چون شوی خوب ترین مستأجر غصه ی كفش و لباس فرزند// یا غم شهریه ی آن دلبند بفشود زایل و آسوده شوی// از غم و درد تو پالوده شوی چون كه دانشگه آزاد رَوَد// با خیالف خوش و دلشاد رود زین سپس همسر تو، یاور تو// می شود دوستی اش باور تو می رود از دل او حسرت زر// هرچه خواهی بگذارد بر سر گرچه‹‹ جاوید›› شود تا به ابد// قسط وامی كه زجیبت برود لیك خوش باش و نخورغصه ی وام // بس زیادند چو تو در این دام
به خواب بودم و دیدم كه خواجه می فرمود**‹‹ رسید مژده كه ایام غم نخواهد ماند›› چنین گرانی و درد و افلَم كه در دل ماست**به سر شود ،غمی از بیش و كم نخواهد ماند گرانفروش دغل خوار می شود ای دوست**گذشت دوره ی او، محترم نخواهد ماند زاعتیاد شود پاك همچو روز نخست**جوان ما ،چو دگر گَرد هم نخواهد ماند دهند هرچه كه خواهی تو ، مفت و مجانی**دگر غمی ز پیاز و كلم نخواهد ماند چنان زیاد شود نعمت و فراوانی** دگر فقیر و گدا در وطن نخواهد ماند كَشَند درهمه ی شهرو روستا مترو**دگر مكانی برای تفرَن نخواهد ماند پزشك و دارو درمان همه شود مفتی** دگر مریضی به این جان و تن نخواهد ماند شوند البسه ها رایگان و مجانی**غمی برای كفت و پیرهن نخواهد ماند به هر نفر بدهند جامه ای سپید و بلند** دگر درون وطن بی كفن نخواهد ماند به هر جوان بدهند خانه ای به شهر خودش**برای او غم جا و مكان نخواهد ماند حقوقها بشود با دلار و مارك و یورو**دگر اثر ز ریال و قفران نخواهد ماند بساط مهر شود پهن در دل مردم**سخن ز شَرّ و بدی بر زبان نخواهد ماند اگر كه مژده ی حافظ كنون شود تعبیر**غمی دگر به دل دوستان نخواهد ماند ولی چه حیف كه ‹‹جاوید›› خوابش آشفته ست**هر آنچه دید جز حدس و گمان نخواهد ماند
موجری دارم به غایت مهربان// لطف او برمن زیاد و بیکران خانه اش را رایگان بخشیده است// قلب من بس شادمان گردیده است گر که مهمان آید اندر خانه ام// می شود خوشحال صاحبخانه ام پول آب و برق هم او می دهد// واقعاً دارد به من رو می دهد از صدای دانگ و دونگ و قیل وقال// اونگردد خسته و آشفته حال گفته تا هروقت می خواهی بمان// خانه را مانند مفلک خود بدان دی که آمد تا بپرسد حال من// گردد او آگاه از احوال من اندرآغوشش کشیدم بی امان// تا که باشم لطف اورا قدر دان با صدای های و هوی بچه ها // ناگهان از خواب خوش گشتم رها جای موجر بود بالش در بغل// مات و حیران مانده بودم زین عمل باز رویا بود و اوهام و خیال// خواب بی تعبیر بفد طبق روال چون شود «جاوید » از رویا رها// می کند خواهش زدرگاه خدا تا شود تعبیر رویاهای او// گردد اجرا خواب ها یش مو بمو
دیشب به خواب دیدم ، ابلیس شاد وخندان**برعکس دفعه ی پیش کو بود زار وگریان از او سوال كردم از شادی و نشاطش**گفتا كه جور باشد امروزه او بساطش افراد تحت امرش امروزه بس فراوان**آنهامطیع امرند هستند تحت فرمان من در فریب آدم دیگر غمی ندارم**چون برهّ سر به راه است ، پس ماتمی ندارم یاران سارق من از سارقان نابند**خالی كنند خانه وقتی همه به خوابند آن یار جانی1 من در كشتن خلایق**دارد بسی جسارت ، كار آمد است و لایق به به از این مدیران ،این قوم رشوه گیران**در اختلاس و رشوه ، بستند دست شیطان نازم به كاسبی كه اجناس بنجفل خود**با آن زبان شیرین ، مانند بلبل خود قالب كند به آدم با نرخ صد برابر**هر كس كه بود باشد ، گر دوست یا برادر یار شفیق و خوبم ، آن مردك دغلباز**بس دختران معصوم در دام این هوسباز گردیده اند غرقه در ورطه ی هلاكت**مطرود خانواده ، با خواری و فلاكت نازم به آن زنی که غیبت کند فراوان**ازشوهرفریده یا از هووی توران ای اشغری بنازم وافور و منقلت را**کردی چو نی توباریک بازو و هیکلت را از گفته های شیطان، شد خواب من پریشان**از خواب خوش پریدم غمگین و زار و نالان رو سوی او نمودم ،آن خالق یگانه**با دیده های پراشک ،غمگین و عاجزانه گفتم رها بگردان ،ازمکروکید شیطان**این سرزمین «جاوید» ، این خاک پاک ایران 1-جانی= جنایتکار