• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4396روز قبل
دانستنی های علمی

لشگر محمود شاه در سومنات بتی یافتند به نام لات. هندوان به زاری و تمنا از او خواستند تا در برابر ده من زر بت را باز ستانند. شاه بت را نفروخت و در عوض آتشی بر افروخت و لات را در آن بسوزاند. یک از سردارانش گفت: زر از بت بهتر بود، کاش بت را به آن همه زر می فروختی. شاه گفت: ترسیدم که در روز حساب آفریدگار، آذر و محمود را به پیش آورد و بگوید که او بت تراش بود و تو بت فروشی. ناگاه از میان بت که در آتش می سوخت بیست من گوهر برون آمد. شاه گفت: لایق این بت آن بود و از خدای من پاداش این بود

شنبه 8/1/1388 - 10:5
طنز و سرگرمی

شهری بود که در آن همه چیز، ممنوع بود.

و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف می رفتند و اوقات خود را با ابزی الک دولک می گذراندند.

و چون قوانین ممنوعیت نه به یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گله و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم با سازگاری با این قوانین نداشتند.

سال ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می توانند هر کاری دلشان می خواهد بکنند.

جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند: « آهای مردم! آهای ... ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست. »

مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.

جارچی ها دوباره اعلام کردند: « می فهمید؟ شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می خواهد، بکنید. »

اهالی جواب دادند: « خب! ما داریم الک دولک بازی می کنیم. »

جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آورند که آن ها قبلا انجام می دادند و حالا دوباره می توانستند به آن بپردازند.

ولی اهالی گوش ندادند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه دادند؛ بدون لحظه ای درنگ.

جارچی ها که دیدند تلاش شان بی نتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.

اُمرا گفتند: « کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می کنیم. »

آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه اُمرای شهر را کشتند و بی درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند.

شنبه 8/1/1388 - 10:3
دانستنی های علمی

جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل و عشق رو محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی قلب کرده بود.

قلب تقاضای عفو عشق را داشت

ولی همه اعضا مخالف با او بودند

قلب شروع به دفاع از عشق را کرد

آهای چشم تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی

آی گوش مگر تو نبودی که همیشه در آرزوی شنیدن صدایش بودی

و شما پاها..............

که همیشه آماده رفتن به سویش بودید

 

حالا چرا چنین با او می کنید؟؟؟؟؟؟؟

چرا با او مخالفید؟؟؟؟؟؟؟

اعضا روی بر گرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را تر ک کردند.

تنها عقل و قلب در جلسه ماندند.

عقل:دیدی قلب همه از عشق بیزارند.

ولی من متحیر م که با وجودی عشق تو را بیشتر از همه آزرده

چرا هنوز از او حمایت می کنی؟!؟!؟

قلب نالید:

که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و

تنها تکه گوشتی هستم که لحظه قبل را تکرار می کنم

و فقط با وجود عشق می توانم یک قلب حقیقی باشم

پس همیشه از او حمایت میکنم.

 حتی اگر نابود شوم......

شنبه 8/1/1388 - 10:2
دانستنی های علمی

روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید، شما چه کار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک ها یی به زمین می فرستند. مرد پرسید شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر!

شنبه 8/1/1388 - 10:0
دانستنی های علمی

روزی روزگاری به خری افتاد توی یه چاه و شروع کرد به عرعر کردن که منو در بیارین ..یالا

کشاورزی که صاحب این خر عرعرو بود.. خیلی سعی کرد که یه کاری بکنه ..ولی نشد که نشد .

!!!!خره رفته بود ته چاه و در نمی یومد ..عرعرش هم قطع نمیشد .......خر بی ادب نفهم

آقا کشاورزه با خودش فکر کرد که خوب ..این چاهه رو خیلی وقته که میخوام پٌٍرش کنم ..خره هم که پیره و ارزش این که بخوام..بیارم بیرون و دوا درمونش کنم نداره پس بیخیال خر...

کشاورزه از همه همسایه هاش خواست که بیان و بهش کمک کنن ..اونام هر کدوم یه بیل آوردن و شروع کردن خاک ریختن تو چاه...خره که فهمیده بود چه بلایی داره به سرش میاد.شروع کردعرعرهای جانسوز سر دادن..از همون هایی که دل هر خری کباب میشد از شنیدنش پس از یه مدت کوتاهی یهو ساکت شد جوری که همه تعجب کردند..

ولی بازم چند تا بیل دیگه خاک ریختن و دیدن نخیر صدا از دیوار در میاد ولی از آقا(یا خانوم) خره نه...

کشاورزه یه نیگاهی تو چاه کرد ببینه چی شده که هیچ خبری از عر عره خره نیست که دید ..عجب خر پر آی _کیویی بوده ..این خره و تا حالا استعدادش کشف نشده بوده..هر بیل خاکی که تو چاه ریخته میشده ..می ریخته پشت کمر خره ..اونم خودشو می تکونده و میرفته روش می ایستاده..مث پله...

هر چی کشاورز و همسایه هاش..خا ک می ریختن تو چاه ..خره خودشو تکون میداده و می رفته روشون می ایستاده....و هی یه پله بالا میومده تا این که رسید به سر گاه و یه جفتکی زد و خندون شروع کرد یورتمه رفتن...به این میگن خر

زندگی هر روز ممکنه خیلی مشکلات برای شما به همراه داشته باشه مث همون بیل های خاک ..مصائب از همه طرف رو سرتون هوار بشه ..ولی این که بتونین پیروز از تو چاه مشکلات در بیاین که مشکلات رئ سعی کنین از رو دوشتون بر دارین و یه قدم و پله بیاین بالاتر.

ما میتونیم از عمیق ترین چاه های زندگی هم به سلامت خارج بشیم به شرطی که از هر مشکلی یه تجربه و نردبون بسازیم برای پیشرفت و شکوفایی..

شنبه 8/1/1388 - 10:0
دانستنی های علمی

در باغ دیوانه خانه ای ، جوانی رنگ پریده و جذاب و شگفت انگیز را دیدم. بر نیمکتی کنار او نشستم و گفتم : چرا اینجایی؟ با تعجب به من نگاه کرد و گفت : چه سوال عجیبی اما جوابت را می دهم. پدرم می خواست مثل او باشم. عمویم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصویری از شوهر دریانوردش باشم و از او پیروی کنم. برادرم فکر می کند باید مثل او ورزشکاری ماهر باشم. استاد فلسفه و استاد موسیقی و استاد منطقم هم می خواستند مثل آنها باشم ، آنان مصمم بودند که من بازتاب چهره خودشان در آینه باشم. پس به اینجا آمدم ، اینجا را سالم تر می دانم . دست کم می توانم خودم باشم. سپس ناگهان به طرف من برگشت و گفت : ببینم ، راه تو هم به خاطر تحصیلات و مشاوره ها به اینجا ختم شده؟ پاسخ دادم : نه ، من بازدیدکننده ام. و او گفت : آه پس تو یکی از آنهایی هستی که در دیوانه خانه آن سوی این دیوار زندگی می کنند

شنبه 8/1/1388 - 9:55
دعا و زیارت

مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره

شنبه 8/1/1388 - 9:54
دانستنی های علمی
دیوژن که به خاطر روش خاص زندگی اش همه ی مردم شهر او را می شناختند یک روز در حالی که داشت از روی پل باریکی میگذشت با شخص ثروتمندی مواجه شد که غیر از ثروتش امتیاز دیگری نسبت به دیگران نداشت . یکی از آن دو باید کنار می رفت تا دیگری بتواند رد شود . مرد ثروتمند گفت : من کنار نمی روم تا یک ولگرد رد شود . دیوژن خود را کنار کشید و گفت : اما من این کار را می کنم
شنبه 8/1/1388 - 9:48
طنز و سرگرمی

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد
فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد
در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود
مَرد وارد شد و آنجا ماند
چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت
این کار شما تروریسم خالص است
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟
شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت
«
آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده
نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند
جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید

با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت ببرد

شنبه 8/1/1388 - 9:47
طنز و سرگرمی

تا وقتی كه مدرسه را خراب نكرده بودند، كسی به ش توجه نمیكرد. روزی كه مدرسه قدیمی را داشتند خراب میكردند، توی خیابان ترافیك شد. همه ماشینهایشان را پارك كردند و ایستادند به تماشای خراب کردن مدرسه و تماشای صورت این و آن.كم كم قیافه ها به نظرشان آشنا آمد. كم كم هم كلاسی ها و كلاس بالایی ها و معلم ها و مدیر و ناظم و بقیه را بین هم تشخیص دادند. چند نفر با هم دست دادند. چند نفر با هم روبوسی كردند. چند نفر تصمیم گرفتند جلوی این کار را بگیرند. چند نفر چند قطره اشك ریختند.
کار که تمام شد، هركس به سمت ماشین خودش رفت و رفت دنبال باقی زندگیش.

شنبه 8/1/1388 - 9:45
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته