• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4398روز قبل
دانستنی های علمی

روزی ماهی ها با تعجب از میگوها پرسیدند: ای میگوهای کوچک، چرا پس از آن که به آب داغ انداخته می شوید، در آخرین لحطات هم دست و پا می زنید؟ در مقابل انسان های توانا این تقلا کاملا بی معنی است.

 میگوهای کوچک جواب دادند: این کار را می کنیم تا دست کم نشان دهیم که حتى ضعفا هم با مرگ مقابله خواهند کرد. این هم نوعی شجاعت است.

يکشنبه 9/1/1388 - 10:21
دانستنی های علمی

مسافری با یک الاغ ، یک خروس و در دست داشتن چراغ پیه سوز سفر می کرد . شب هنگام به جنگلى رسید و همانجا اطراق نمود و چراغ پیه سوز را روشن کرد، اما ناگهان باد تندی وزید و چراغ خاموش شد . دیرى نگذشت که در تاریکی حیوانات وحشی خروس را خوردند و الاغ نیز گم شد . مسافر بیچاره مانده بود و نمی دانست باید چکار کند .

 صبح روز بعد ، وی به دهکده ای رسید . روستاییان به وی گفتند که دیشب راهزنان در جنگل بودند ، اگر چراغ پیه سوز خاموش نمی شد ، راهزنان وی را می یافتند . اگر خروس توسط حیوانات خورده نمی شد ، بانگ خروس توجه راهزنان را جلب می کرد و ، اگر الاغ گم نمی شد ، صدایش پناهگاه مرد را مشخص می کند . مسافر بعد از شنیدن این خبر خود را خوشبخت ترین فرد دنیا دانست .

يکشنبه 9/1/1388 - 10:20
دانستنی های علمی

خردمندی میخواست از بین گروهى‌از کودکان شاگردى را براى‌خود انتخاب کند . به هریک از آنان یک شمعدان داد تا آنها شمعدان را برق بیندازند و خود رفت . چند روز گذشت ولی مرد خردمند نیامند .اکثر کودکان پاک کردن شمعدان ها را متوقف کردند . اما چند روز بعد او آمد و دید روی شمعدانها را گرد و خاک پوشانده است . تنها یکی از کودکان که دیگران او را نادان می خواندند ،هر روز شمعدان خود را پاک می کرد. او شاگرد آن خردمند شد.

 تحقق آرمان ها بسیار ساده است . فقط باید پیگیر بود .

يکشنبه 9/1/1388 - 10:18
دانستنی های علمی

قورباغه ای در کنارمزارع بسر می برد ،به قورباغه اى دیگر که درکنار جاده زندگی می کرد ،گفت :" جای تو بسیار خطرناک است بیا با من زندگی کن ". آن قورباغه جواب داد:" من دیگر عادت کرده ام .حوصله نقل مکان ندارم ."چند روز بعد وقتی که قوریاغه اول بدیدن دومی رفت متوجه شد که آن دیگری زیر ماشین له شده است .

 تسلط بر سرنوشت درواقع بسیار ساده است تنها و فقط باید کمی تلاش کرد .

يکشنبه 9/1/1388 - 10:17
دانستنی های علمی

روزی کودکی به مادر خود گفت :"مادر تو امروز خیلی زیبا شده ای ."مادر پرسید :"چطور؟" کودک جواب داد:"چونکه امروز اصلا عصبانی نشدی ."

 زیبا بودن خیلی ساده است تنها و فقط خشمگین نشوید .

يکشنبه 9/1/1388 - 10:17
دانستنی های علمی

جوانی در فروشگاه دوچرخه کار می کرد . روزی یکی از مشتری ها دوچرخه ای را برای تعمیر به این فروشگاه آورد . جوان علاوه بر تعمیر دوچرخه ، آنرا با دقت تمیز کرد. شاگردان دیگر او را مسخره کردند که بیهوده به خود زحمت می دهد اما روز دوم پس از آنکه صاحب دوچرخه آن را با خود برد ، این جوان نیز به دعوت صاحب دوچرخه در شرکت او مشغول کار شد .

 در واقع دستیابی به فرصت ها بسیار ساده است: تنها و فقط باید قدری زحمت کشید

يکشنبه 9/1/1388 - 10:16
دعا و زیارت

استاد داشت در مورد علائم اولیه و ثانویه و نهایی کمبود آب در کودکان شیرخوار صحبت می کرد و این که در نهایت کمبود آب و تشنگی باعث مرگ کودک می شود. در همین حین صدای گریه چند نفر از دانشجوها را شنید. پرسید: چرا شما گریه می کنید؟ یک نفر قضیه كربلا و تشنگی حضرت علی اصغر را برای استاد غیرمسلمان تعریف کرد. استاد که قضیه برایش جالب شده بود پرسید: خب بالاخره به او بچه آب دادند یا از تشنگی مرد؟ … صدای گریه بلندتر شد

يکشنبه 9/1/1388 - 10:14
دعا و زیارت

با خودم فکر می کردم تحقق رویاهایم غیر ممکن است،اما خدا گفت :

 «هر چیزی ممکن است»

 گم شده بودم،گیج بودم،فکر می کردم هیچ وقت جوابی پیدا نخواهم کرد،اما خدا گفت :

 «من هدایتت خواهم کرد»

 خود را باختم،فکر می کردم نمی توانم،از عهده اش بر نمی ایم ،اما خدا گفت :

 « تو از عهده ی هر کاری بر می ائی»

 غمگین بودم،احساس کردم زیر کوهی از نا امیدی گیر افتادم ،اما خدا گفت:

 « غمهایت را روی شانه های من بریز»

 فکر کردم نمی توانم،من انقدر باهوش نیستم،اما خدا گفت :

 « من به تو خرد لازم را می دهم»

 بار گناهانم رنجم می داد ،برای کارهای بدی که کرده بودم از خود عصبانی بودم،اما خدا گفت :

 «من تو را می بخشم»

 از خودم بدم می امد ،فکر می کردم هیچ کس مرا دوست ندارد ،اما خدا گفت :

 «من به تو عشق می ورزم »

 گریه می کردم،زیرا تنها بودم،اما خدا گفت :

 « من همیشه با تو هستم»

يکشنبه 9/1/1388 - 10:11
دانستنی های علمی

روزی یکی از دوستانم که در رشته اقتصاد تحصیل می کرد طى تلفنی با من مساله سنجش صداقت را مطرح نمود و از من کمک خواست . از او سوال کردم که چگونه می خواهد این کار را انجام دهد و سپس گفت کافی است که از 10 فروشگاه مختلف خرید کنی و دو بار پول بدهی و بعد خواهی دید که چند نفر مبلغ اضافی را مسترد خواهند کرد . او از من خواست که پس از این کار نتیجه را به وی اطلاع دهم و من هم پذیرفتم .

 روز بعد در اولین مرحله از برنامه ارزیابی صداقت وارد یک فروشگاه لباس شدم و یک لباس 20 هزار تومانى خریدم . پس از آنکه از فروشگاه بیرون آمدم ، بار دیگر وارد فروشگاه شدم و گفتم : ببخشید . من فراموش کردم پول این لباس را بدهم . صاحب فروشگاه زنی با چهره ظاهرا مهربان بود . انتظار داشتم که بگوید پول آن را قبلا پرداخت کرده ام اما او هیچى نگفت. لباس را به او نشان دادم و گفتم : ببینید یادتان می آید . شما 30 هزار تومان برای این لباس خواستید و پس از چانه زنی موافقت کردید 20 هزار تومان از من بگیرید .

 من از روی عمد صحنه خرید این لباس را برای صاحب فروشگاه تشریح کردم تا وقت و فرصت کافی به او بدهم . اما او بی حوصلگی از خود نشان داد و سخنم را قطع کرد و گفت : باید 20 هزار تومان به من بدهید . من پول را به او دادم و به یک فروشگاه دیگر رفتم . این کار را ادامه دادم و در مجموع در 10 فروشگاه خرید کردم ؛ اما هیچ یک از صاحبان مغازه ها حاضر نشدند که بگویند قبلا پول جنس را بهشان پرداخته ام!

 در آخرین فرصتی که داشتم ، به یک ساندویچ فروشى رفتم . صاحب آن را می شناختم و از همکلاسان قدیمی من بود . او با پسرش در مغازه نشسته بودند که من وارد شدم. با او صحبت کردم و یک ساندویچ خریدم و آمدم بیرون. چند دقیقه بعد ، بار دیگر وارد مغازه شدم و به دوست قدیمی خود گفتم : ببخشید ، فراموش کردم پول این ساندویچ را بدهم . همکلاس من جواب داد : مهم نیست .این بار تو مهمان من بودی!!!

 مات و مبهوت به او نگاه می کردم و باورم نمی شد او که زمانی دوست و همکلاس من بوده است اکنون حاضر نیست بگوید من پول ساندویچ را پرداخت کرده ام . با اصرار گفتم : نه ، باید پول آنرا بدهم و 1500 تومان به او دادم . او هم دست خود را دراز کرد و در حالی که هنوز پول را کاملا نگرفته بود کودکش به او رو کرد و گفت : پدر مگر قبلا پول ساندویچ را از او نگرفتی ؟ نگاه کن پول هنوز در دستانت است ... !!

 دوست من با شنیدن این حرف دستپاچه شد و حرفی برای گفتن نداشت و بدین ترتیب من از آخرین مغازه نیز خارج شدم

يکشنبه 9/1/1388 - 10:10
دانستنی های علمی

هوا گرم بود و درخت با خود می گفت: «كاش كسی از این حوالی بگذرد تا من خنكای سایه ام را نثارش كنم و خستگی را از تنش بیرون كنم. كاش پرنده ای، چهارپایی، انسانی …» ناگهان در دوردست چشمش به موجودی افتاد كه آرام آرام به او نزدیك می شد. باورش نمی شد. خیلی وقت بود كسی از آن حوالی عبور نكرده بود. از خوشحالی نزدیك بود بال دربیاورد. با هیجان فریاد زد: «یك انسان!» و آهسته ادامه داد: «حتماً در این آفتاب خیلی خسته شده است. باید با سایه ای خنك از او پذیرایی كنم»… مرد به درخت رسید. با خود گفت: «چه درخت تنومندی! … این هم از هیزم زمستان»

يکشنبه 9/1/1388 - 10:7
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته