• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4400روز قبل
دانستنی های علمی

مرد فقیری درست هم زمان با یک مرد بسیار ثروتمند به دروازه ی بهشت رسید.

پتر مقدس از روزنه نگاهی به بیرون انداخت، سپس یک دسته کلید بزرگ را بیرون آورد. در بهشت را باز کرد و اجازه داد مرد ثروتمند وارد شود. او حتی نیم نگاهی هم به مرد فقیر نکرد. با بسته شدن در، صدای موزیک، ترانه ها و آوازهای بلند از داخل بهشت شنیده شد

. حتما جشن بزرگی برپا بود. مرد فقیر کمی دلخور شد. اما با حوصله زیاد منتظر ماند تا پتر مقدس دوباره در را باز کند. مرد فقیر فکر می کرد اگر او هم وارد بهشت شود، برایش جشن می گیرند. اما این طور نبود. همه جا آرام بود، حتی فرشتگان مهربانی که او را به طرف قصرش می بردند، هم آرام بودند. مرد فقیر به تلخی گفت: «حتی در بهشت هم به ثروتمندان بیشتر از بقیه توجه می شود.»

فرشتگان برای او دلیل آوردند که: «ابدا دوست عزیز! این سروصداها فقط به این دلیل بود که هر روز آدم های فقیر بسیاری وارد بهشت می شوند اما فقط هر صد سال یک بار یک مرد ثروتمند را به بهشت می آورند.»

دوشنبه 10/1/1388 - 12:48
دانستنی های علمی

چشم یكروز گفت : من در آن سوی این دره ها كوهی را می بینم كه از مه پوشیده شده است . این زیبا نیست ؟

گوش لحظه ای خوب گوش داده و سپس گفت : پس كوه كجاست ؟ من كوهی نمی شنوم .

آن گاه دست درامد و گفت : من بیهوده می كوشم آن كوه را لمس كنم . من كوهی نمی یابم .

بینی گفت : كوهی در كار نیست من او را نمیبویم .

آنگاه چشم به سوی دیگری چرخید و همه درباره وهم شگفت انگیز چشم گرم گفتگو شدند و گفتند : این چشم یك جای كارش خراب است
دوشنبه 10/1/1388 - 12:46
خواستگاری و نامزدی

مردی شنید که کیمیاگری حاصل سالها تلاشش را در بیابان گم کرده است: حجر کریمه را، که هر فلزی را به طلا تبدیل می کرد.

به فکر افتاد که هر طور شده حجر کریمه را پیدا کند و ثروتمند شود. نمی دانست حجر کریمه چه شکلی است و از این رو هر سنگریزه ای را که می یافت، به گیره کمربندش می مالید تا ببیند چه پیش می آید.

یک سال گذشت، سالی دیگر هم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. اما مرد، با اشتیاق به جست و جو برای یافتن سنگ جادویی ادامه می داد. دره ها و کوههای پشت صحرا را گشت و سنگی را پس از سنگ دیگر به گیره کمربندش مالید. بی آنکه دیگر توجهی بکند که چه کاری انجام می دهد. یک شب پیش از خواب متوجه شد که کمربندش طلا شده است!!! اما کدام سنگ باعث این اتفاق شده بود؟ این معجزه روز رخ داده بود یا شب؟ مدت ها بود که به حاصل تلاشش توجه نکرده بود.

چیزی که قبلا جست و جویی با هدفی مشخص بود، به مشقتی مألوف تبدیل شده بود که هیچ تمرکز یا لذتی در آن نبود. چیزی که قبلا یک ماجرا بود، به اعمال یکنواخت بی حاصلی تبدیل شده بود.

دیگر نمیدانست سنگ درست کدام بوده، گیره کمربندش طلا شده بود و دیگر قرار نبود استحاله ای رخ دهد راه درست را انتخاب کرده بود، اما به معجزه ای که منتظرش بود، توجه نکرده بود.

دوشنبه 10/1/1388 - 12:40
طنز و سرگرمی

پارک خلوت بود.جز پیرمرد و چند پسر بچه که وسط پارک برف بازی می کردند،کسی در پارک نبود.

پیر مرد از روی نیمکت زرد رنگ به کلاغی خیره شده بود که انگار روی زمین لابه لای برف ها دنبال چیزی می گشت.

چند دقیقه ای بعد که کلاغ به بالای درخت پرواز کرد پیر مرد وسط پارک با بچه ها مشغول ساختن آدم برفی بود!

 ***

هوا تاریک شده بود. پیرزن با نگرانی نگاهش را از روی ساعت برداشت و از پنجره به خیابان نگاه کرد.

پیرمرد هنوز برنگشته بود.

 ***

پیرمرد همه میوه فروشی های اطراف پارک را سر زد، اما هیچ کدام هویج نداشتند.

با دلخوری به سمت خانه راه افتاد. ناراحت بود.آدم برفی اش دماغ نداشت.

دوشنبه 10/1/1388 - 12:39
خواستگاری و نامزدی

زن گفت: «نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد. باز این لعنتی ها پاره اش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می داره.»

مرد قبل از گره زدن پلاستیک، روی آشغال ها سم ریخت و گفت: «دیگه کارشون تمومه. فردا باید جنازه هاشون رو شهرداری گوشه و کنار خیابون جمع کنه.» و کیسه زباله را بیرون برد.

فردا روزنامه ها تیترزدند: «مرگ خانواده ای ۵ نفره بر اثر مسمویت ناشی از خوردن پس مانده های غذایی.»

دوشنبه 10/1/1388 - 12:37
خواستگاری و نامزدی

کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:

 وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم.

زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم

سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم وبویش به مشامم خورد،در این لحظه،ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم درخشید و توانستم سوزش آن را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجادشده در درون معده ام را ببینم.

احساس آسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که گویی به راستی آن را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.

در طول چند لحظه ای که آن لیوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه میکردم،باخودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم رادارم،پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم
دوشنبه 10/1/1388 - 12:37
خواستگاری و نامزدی

مرد زندانی شده بود.جرمش این بود که اعتراض میکرد.

او را در اغل گوسفندان زندانی کردند.تا از انها یاد بگیرد که اعتراضی نداشته باشد.

یک سال بعد مرد را به دار اویختند.زیرا گوسفندان دیگر شیر نمیدادند.

دوشنبه 10/1/1388 - 12:35
خواستگاری و نامزدی

همیشه احساس ترس داشت. ترس از مرگ، تاریکی و ... و منتظر یک اتفاق بد و وحشتناک بود. در خیابان قدم می‌زد اما از ترس تاریکی کوچه‌ها، به داخل خیابان مسیرش را تغییر داد که ناگهان در تاریکی ابتدای کوچه صدای ترمز ماشین همراه با جیغ کوتاهی آمیخته شد. او در آخرین لحظه، پیش خود فکر کرد که تمام ترس‌ها پایان یافته ولی روحش با وحشت از جسمش دور می‌شد و به دنبال یک نقطه نورانی به پرواز درآمد و ترسی تازه آغاز شد ..

دوشنبه 10/1/1388 - 12:34
خواستگاری و نامزدی

پس از ساعت ها بی خوابی با چشمانی سرخ و گام هایی محکم، طول اتاق را پیمود. برای چندمین بار در ذهنش نقشه جهان را مرور کرد. تصمیم خود را گرفت. بیش از این نمی توانست به انتظار بماند. نطقش را هم آماده کرده بود. او قدرت اول می شد. قدرت اول هسته ای. به سوی دکمه سیاهرنگی که بر دیوار نصب شده بود رفت و آن را فشار داد. بگذار موشک ها رها شوند... لحظه ای نگذشته بود که پرستاری قوی هیکل با آمپول آرامبخش وارد اتاق شد .....

دوشنبه 10/1/1388 - 12:34
دعا و زیارت

کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت.

نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود. مسافر با خنده ای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن . و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر انست که بروی و بی رهاورد برگردی. کاش میدانستی انچه در جستجوی انی همینجاست.

مسافر رفت و گفت یک درخت از راه چه میداند پاهایش در گل است. او هیچ گاه لذت جستجو را نخواهد یافت. و نشنید که درخت گفت: اما من جستجو را از خود اغاز کرده ام و سفرم را کسی نخواهد دید جز انکه باید. مسافر رفت و کوله اش سنگین بود.

هزار سال گشت هزار سال پر خم و پیچ هزار سال بالا و پست. مسافر باز گشت. رنجور و ناامید.خدا را نیافته بود اما غرورش را گم کرده بود.به ابتدای جاده رسید جادهای که روزی از ان اغاز کرده بود. درختی هزار ساله بالا بلند کنار جاده بود. زیر سایه اش نشست تا لحظه ای بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت. درخت گفت سلام مسافر در کوله ات چه داری مرا هم میهمان کن.

مسافر گفت:بالا بلند تنومندم شرمنده ام کوله ام خالیست و هیچ ندارم. درخت گفت: چه خوب وقتی هیچ چیز نداری همه چیز داری. اما ان روز که میرفتی در کوله ات همه چیز داشتی که غرور کمترینش بود. جاده ان را از تو گرفت. حالا در کوله ات جای برای خداهست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت. دست های مسافر از اشراق پر شد و چشم هایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته ای این همه یافتی! درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی ومن در خودم. و پیمودن خود دشوار تر از پیمودن جاده ها است.

دوشنبه 10/1/1388 - 12:33
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته