گلا یه های یک جانباز شیمیایی:
شرمنده همسرم هستم،بنیادجانبازی ام راتایید نمیکند!!!
از پشت صدای گرفته و خس خس نفس های خسته اش می توان ایثار و مردانگی را حس کرد و برای لحظاتی هم که شده با این واژگان زندگی کرد. ۴۵ سال بیشتر ندارد، ولی رنج روزگار گرد پیری بر سر و رویش نشانده است؛ سرباز روزهای دفاع مقدس حالا با کوله باری از درد در گوشه ای از پایتخت روز و شب سپری می کند و اگر کسی سراغی از او بگیرد از درد و رنج برایش می گوید. اینجا افسریه است یکی از محلات جنوبی تهران، میان کوچه و پس کوچه های شهر و همهمه ماشین ها و عابرین، در یک خانه محقر اجاره ای مردی بزرگ زندگی می کند مردی بزرگ با خانواده ای بزرگ تر، سرباز روزهای جنگ است و می گوید: از دار دنیا فقط دو فرزند دارد و یک همسر که زندگی اش را به پایش گذاشته، همسری که به قول خودش از دیدنش شرم دارد؛ چون حتی نتوانسته کوچکترین نیازهای مادی اش رابرآورده کند. اما سید غلامرضا سبحانی که امروز به سختی توان نفس کشیدن دارد روزگاری شیر جبهه های جنگ بود و دلیرانه برای وطنش جنگید. خودش می گوید: خدا را شکر هیچ دینی نسبت به مردم و مملکتم ندارم، در اوج جوانی دینم را به کشورم ادا کردم و حال با این شرایط فقط منتظر رفتنم. خانه کوچک غلامرضا با آن کپسول بزرگ اکسیژن که زندگی بدون آن برای پدر خانواده غیر ممکن است، نشان از یک چیز دارد؛ اینجا خانه یک ایثارگر است، مردی که از سلامت و جوانی اش به خاطر کشورش گذشت تا حال با عوارض گازهای شیمیایی استکبار و جیره خوارشان صدام، روز و شب های سختی را سپری کند.برای هر کلمه ای که قصد ادا کردنش را دارد باید ماسک اکسیژن را لحظه ای از روی صورت بردارد، حرفش را بزند و دوباره....
بنیاد جانبازی ام را تایید نمی کند
دیدن این صحنه ها نه تنها ما را که بلکه دختر جوانش را هم تحت تاثیر قرار می دهد. دختر گوشه ای از اتاق نشسته و پدر را با بغضی فرو خورده می نگرد. غلامرضا که از برخی بی توجهی ها ناراحت است می گوید: با وجود آسیب شدیدی که از حمله شیمیایی دشمن به ریه ها، چشم ها و پوستم وارد شد و با وجود تاییدیه پزشکان متخصص و امین بنیاد شهید وامور ایثارگران نه تنها مرا جانباز شیمیایی نمی دانند بلکه برخی افراد با طعنه و کنایه باعث ناراحتی بیشتر من و خانواده ام می شوند.
کسی سراغی ازمن نمیگیرد
نگاهش را به سمت شیوا دخترش برمی گرداند و با نفس هایی به شماره افتاده می گوید: در طول این سال ها هیچ کس به سراغ ما نیامد تا اینکه چندی پیش یکی از همکاران رسانهای شما برای دیدن حال و روز ما به منزلمان آمد. گزارشی تهیه کرد و نوشت دختر ۱۶ ساله نان آور بی سیم چی لشگر ۲۱ حمزه.
سبحانی با چشمانی که نمی دانم از سوزش گاز خردل یا درد زمانه اشک آلود شده است ادامه می دهد: از این دست کارها با خانواده ما و بچه هایم زیاد انجام داده اند و دخترم به خاطر همین حرف و حدیث ها ترک تحصیل کرد و نتوانست ادامه تحصیل دهد.
دختر اما با رویی گرفته آن سوی اتاق نشسته و گویی چیزی از روزگار سخت بیماری پدر برای گفتن ندارد.
شیوا سکوتش را می شکند و می گوید: وقتی بنیاد شهید و ارتش پدرم را با این همه درد و رنج جانباز قلمداد نمی کنند بعضی آدم ها هم به خود اجازه می دهند چنین برخوردی داشته باشند. حرف هایش را بریده بریده می زند و به ناگاه صدای شکستن بغضش فضای اتاق را سنگین تر می کند...
شرمنده همسرم هستم
غلامرضا ۴۵ سال بیشتر ندارد، ولی سال هاست این سرباز روزهای جنگ توان کار کردن ندارد اثرات گاز خردل خانه نشینش کرده است. به ناگاه به روزهای جنگ بر می گردد؛ سال ۶۷ و منطقه نهرانور. می گوید: ۲۱ تیرماه سال ۶۷ بود و در لباس سربازی وطن همراه لشگر ۲۱ حمزه در منطقه نهر انور عراق مورد حمله شیمیایی بعثی ها قرار گرفتیم. همان روزها ارتش تأیید کرد که از ناحیه ریه، چشم و پوست دچار مشکل شده ام اما متأسفانه بنیاد شهید قبول نکرد و امروز در شرایطی که بیماری ام به اوج خود رسیده و تنها ده بیست و چهارم ریه هایم کار می کند بدون هیچ درصدی از جانبازی انتظار مرگ را می کشم.
گویی به ناگاه تمام غرور مردانه اش خرد می شود وقتی می گوید: قادر به کار کردن نیست و اجاره خانه و خرج زندگی اش را خواهر زنش می دهد. شرم را از چهره اش می بینم وقتی می گوید: هزینه داروهایش را مادر پیرش از حقوق بازنشستگی پدرش تأمین می کند. دوست دارم زمین دهان باز کند و من دیگر آنجا نباشم وقتی به آرامی سعی می کند بگوید: شرمنده همسرم هستم.
همسرش کیسه داروهایش را نشان می دهد و می گوید: ماهیانه نزدیک به ۱۷۰ هزار تومان هزینه داروهای غلامرضا می شود. این مبلغ برای ما که شوهرم توان کار کردن ندارد مبلغ سنگینی است ولی آیا برای بنیاد شهید و دولت هم سنگین است. کجای دنیا با یک سرباز جنگ و ایثارگر این گونه برخورد می کنند که با ما برخورد شد. حداقل کاری که می توانند انجام دهند این است که هزینه درمانش را بپردازند. غلامرضا و امثال او به خاطر وطنشان، رهبرشان و مردم به جنگ رفتند و غیر از دلجویی و حداقل رسیدگی درمانی انتظار دیگری ندارند.
بازهم حاضرم جانم رافدای کشورم کنم
غلامرضا صحبت های همسرش را قطع می کند و می گوید: الان هم به عشق رهبرم، مردمم و ایران حاضرم همین جسم ناقصم را فدا کنم. من جز این درد جسمانی درد دیگری ندارم چون دینم را به رهبری، مردم و وطنم ادا کردم ولی متأسفانه عده ای در کسوتی که قرار دارند نه تنها سراغی از من و خانواده ام نمی گیرند بلکه نمک بر زخممان هم می ریزند.
سرباز جوان روزهای جنگ، نفسی با اکسیژن کنار دستش تازه می کند و می گوید: به خدا قسم بعضی اوقات حتی پول شارژ کردن این کپسول را هم ندارم. حتی چند وقتی است داروهایم را هم نمی توانم کامل بخرم و به اندازه پولی که برایمان می ماند دارو می خرم.
دستانش را بلند می کند و می گوید اما جملات آخرم؛ من دیگر انتظاری از بنیاد شهید و دولت ندارم که مرا جانباز اعلام کنند و چیزی برایم در نظر بگیرند، آنقدر تحقیر شده ام و سختی کشیده ام که تنها از خدا رفتنم را طلب می کنم. ولی یک کلام را به عنوان کلام آخرم می گویم که این حق من، خانواده و دو فرزندم نیست. من به عشق کشورم جنگیدم و حال هم به عشق کشورم و رهبرم منتظر می مانم تا لحظه رفتن فرا برسد.
حرف هایش دردآور است، حرف های درد آور با آن صدای خسته، طاقت شیوا و امیرحسن را طاق می کند و اشک را بر گونه هایشان سرازیر می کند.
وقت رفتن است، به زحمت خودش را به کنار در می رساند و من از نگاهش شرمسارم. شرمسار از کسی که جوانی و جانش را برای ما گذاشت و من در این لحظه کاری از دستانم بر نمی آید تا به رسم سپاس برایش انجام دهم. غلامرضا برایم دعا می کند و می گوید: سلام ما را به آقا علی بن موسی الرضا برسان.