• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 91
زمان آخرین مطلب : 5103روز قبل
خانواده
گفتند: چهل‌ شب‌ حیاط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو كن. شب‌ چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل‌ سال‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روییدم‌ و خضر نیامد. زیرا فراموش‌ كرده‌بودم‌ حیاط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو كنم. گفتند: چله‌نشینی‌ كن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش خدا و خلوت. شب‌ چهلمین‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهی‌ رفت و...  ‌ و من‌ چهل‌ سال‌ از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ كوچك‌ تابستان‌ را به‌ چله‌ نشستم،اما هرگز بلندی‌ را. ‌ زیرا از یاد برده‌ بودم‌ كه‌ خودم‌ را به‌ چهلستون دنیا زنجیر كرده‌ام. بوی‌ نبردمگفتند: دلت‌ پرنیان‌ بهشتی‌ است. خدا عشق‌ را در آن‌ پیچیده‌ است. پرنیان‌ دلت‌ را واكن‌ تا بوی‌ بهشت‌ در زمین‌ پراكنده‌ شود. چنین‌ كردم، بوی‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت. و تازه‌ دانستم‌ بی‌آن‌ كه‌ باخبر باشم، شیطان‌ از دلم‌ چهل‌ تكه‌ای‌ برای‌ خودش‌ دوخته‌ است.به‌ اینجا كه‌ می‌رسم، ناامید می‌شوم، آن‌قدر كه‌ می‌خواهم‌ همة‌ سرازیری‌ جهنم‌ را یكریز بدوم. اما فرشته‌ای‌ دستم‌ را می‌گیرد و می‌گوید: هنوز فرصت‌ هست، به‌ آسمان‌ نگاه‌ كن. خدا چلچراغی‌ از آسمان‌ آویخته‌ است‌ كه‌ هر چراغش‌ دلی‌ است. دلت‌ را روشن‌ كن. تا چلچراغ‌ خدا را بیفروزی. فرشته‌ شمعی‌ به‌ من‌ می‌دهد و می‌رود. راستی‌ امشب‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ كن، ببین‌ چقدر دل‌ در چلچراغ‌ خدا روشن‌ است.
چهارشنبه 21/7/1389 - 10:58
داستان و حکایت
یا هو ...روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چاره ای گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند .
او در تلاش خود برای جبران آن ، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ،‌ از وی مشورت خواست . پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه ، چنین گفت :  تو برای جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهی و اولین آن فوق العاده سخت تر از دومیست . "
خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برایش شرح دهد .
پیرزن خردمند ادامه داد :  امشب بهترین بالش پری را كه داری ، ‌برداشته و سوراخ كوچكی در آن ایجاد میكنی ،‌ سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات میكنی و در آستانه درب منازل هر یك از همسایگان و دوستان و بستگانت كه رسیدی ،‌ یك عدد پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار میدهی . بایستی دقت كنی كه این كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم "
خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهای روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائی كرد كه آن پیرزن پیشنهاد نموده بود . او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریكی شهر و در هوای سرد و سوزناكی كه انگشتانش از فرط آن ، یخ زده بودند ، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت
خانم جوان با اینكه بشدت احساس خستگی میكرد ، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت :‌  بالش كاملا خالی شده است "
پیرزن پاسخ داد : حال برای انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ،‌ پر كن ، تا همه چیز به حالت اولش برگردد !  خانم جوان با سرآسیمگی گفت :  اما میدونی این امر كاملا غیر ممكنه ! اینك باد بیشتر آن پرها را از محلی كه قرارشان داده ام ،‌ پراكنده است ، ‌قطعا هرچقدر هم تلاش كنم ، ‌دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد ! "‌ پیرزن با كلامی تامل برانگیز گفت :  كاملا درسته ! هرگز فراموش نكن كلماتی كه بكار میبری همچون پرهائیست كه در مسیر باد قرار میگیرند . آگاه باش كه فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت ، دیگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراین در حضور كسانی كه به آنها عشق میورزی ،‌ كلماتت را خوب انتخاب كن "
سه شنبه 23/6/1389 - 10:4
فلسفه و عرفان
عشق به خدادر دستور زبان عرفان، فعل اینگونه صرف می شود
تو نیستی ، او هست... من نیستم ،
تا خدای بنده نواز است به خلقش چه نیاز؟
میکشم ناز یکی ، تا به همه ناز کنم. امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چه طور؟
یــا رب ، ز تو الطــــاف فراوان دیـدم /  نعمت ز تــو بیش‌تر ز باران دیدم  تا دیده‌ام از تو، همه احسان دیدم / تا دیده ای از من، همه عصیان دیده ایامام صادق علیه السلام:
 
هرگز آن بلا را به او نرساند. اگر کسی نگران رسیدن بلایی باشد و پیش از رسیدن آن دعا کند خداوند خدایا کمک کن که راه تو گیرم / چو فرمان دهی ، از تو فرمان پذیرم
خدایا، کمک کن که در زندگانی / به راه رضای تو باشد مسیرم
خدایا نظر کن، که در مشکلاتم / بجز دامن پاک عترت نگیرم

سنگینی باری که خداوند بر روی دوش ما میگذارد آنقدر نیست که کمر مان را خرد کند
آنقدر است که ما را برای دعا کردن به زانو در آورد
اغلب فکر میکنیم چون خیلی گرفتاریم به خدا نمی رسیم
اما واقعیت این است که چون به خدا نمی رسیم خیلی گرفتاریم...
سه شنبه 23/6/1389 - 10:3
داستان و حکایت
در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من. آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟ این کلام در دل جناب سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت:                             الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.
پنج شنبه 18/6/1389 - 15:14
داستان و حکایت
یه مارگیری نشسته بود دم لونه یه مار خوش خط وخالی.می خواست بگیردش.یکی از اولیای خدا که منطق حیوانات رو هم ادراک می کرد از اونجا می گذشت.ماره رو کرد به این عبد صالح خدا و گفت: این می خواد منو بگیره.خیال کرده می تونه منو بگیره.رفت و بعد از چند دقیقه که برگشت دید که اون شخص ماره رو گرفته و گذاشته تو کیسه داره می بره.به ماره گفت تو که گفتی نمی تونه منو بگیره.پس چی شد؟ماره گفت:من عاشق یکی از اسماء خداوند هستم.این منو قسم داد به اون اسمی که عاشقشم. گفت خستم کردی دیگه بیا بیرون.اسم محبوب منو آورد منم به خاطر عشق به محبوبم اومدم بیرون.گفتم ولش کن اسم حبیبم رو برده بذار برم تو دامش.اما من در راه محبوبم چه کردم؟ کاری کردم که بگم خدا این کارو فقط و فقط برای تو انجام دادم؟
پنج شنبه 18/6/1389 - 15:13
سخنان ماندگار
تا بهشت دو قدم راه داریم:قدم اول: خودمان را با دیگران مقایسه نکنیمقدم دوم: در بهشتیم.وقتی خدا آمد آنچه داریم و نداریم از بین می رود. و بعد غم از بین می رود.  گاهی در فکرمان با کسی دعوا می کنیم به او ناسزا می گوییم. و احساس نمی کنیم کار نادرستی مرتکب شده ایم. وقتی حرف بد می زنید در فکر شما حضور پیدا می کند.و همین روح را آلوده می کند. تمام گرفتاری های ما دوری از خداست.گاهی فکری شما را خیلی اذیت می کندرهایش کنید راحت می شوید.نباید خود را در چنگال ذهن بد گرفتار کنید. خداوند غیور است. نمی خواهد گناه بنده اش فاش شود. تا می توانید دل کسی را نشکنید... دل شکستن توفیق را از انسان می گیرد. کسی را سر زنش نکنید .شاید این سرزنش شما را به وضعیت مشابهی دچار کند.
سه شنبه 16/6/1389 - 19:20
خانواده
اگر یک سرچ اجمالی از کلمات عقشولانه بکنی با انبوهی از وبلاگ های عشقولانه بارنگ های قرمز یا سیاه روبرو می شی که خیلی هاشون شاید فکرشو نمی کردن یه روز از فرط غصه پاشن یه غمکده واسه خودشون بسازن... این پشت وبلاگ نشین ها رو یک چیز وبلاگ نویس کرده اونم درد بی درمونیه به نام... آدمایی که فکر می کنن عاشق شدن و بعد در عشقشون شکست خوردن در حالی که تنها اشتباهشون این بوده که عاشق نشدن. آخه می دونی رفیق این دل های من و تو یه خصوصیت مشترک دارن. اونم اینه که می دونن باید عاشق بشن... محبت ورزیدن یه چیز فطریه... تو خون ما آدماس... ولی گاهی یه چیزی رو یادشون می ره... اینکه باید عاشق کی بشن... یادشون که می ره دنبال یکی دیگه می گردن... آخه گفتم که می دونن باید عاشق باشن... خوب این دلت گناه داره طفلکی... بهش بگو دیگه... بگو که فقط یک نفر لایق دوست داشتنه... بابا ارزش ما آدما خیلی بیشتر از ایناس... دل ما جای یکیه فقط... خونه خداس... ما عاشق او بودیم... ممکنه یادمون شده باشه... اما نامردم نیستیم... اگه یادمون بیاد حتما تو خونه خودش راش می دیم...مگه نه؟ بقیه رو هم می ندازیم بیرون... مگه اینکه خود خدا بهمون بگه بذار باشن... ولی راهشم یادمون داده... اگه می خوایم تو خونه اش مهمون دعوت کنیم باید اون جور که خودش گفته بگیم بی یان... نه اینکه در رو وا بذاریم هر کی از راه رسید بیاد تو...
سه شنبه 16/6/1389 - 19:19
داستان و حکایت

پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت می کرد ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود اما خودش نیز علت را نمی دانست !
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد و هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید و متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می  شد پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ 
آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم و تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم ؛ ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم ؛ بدین سبب من راضی و خوشحال هستم 
پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با وزیر در این مورد صحبت کرد و وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99نیست ! اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبختی است 
؟!! پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست
وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید این کار انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید و به زودی خواهید فهمید که گروه 99 ...!  چیست
پادشاه بر اساس حرفهای وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه ... آشپز قرار دهند
. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید ، سپس با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد و با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد شوریده گشت!!! و از شادی آشفته و
 آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد
:99 سکه!!!
ولی واقعا 99 سکه بود آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است و بارها طلاها را شمرد ،
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست و فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد : اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد ، اما ...  خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی! دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر
به یکصد سکه طلا برساند تا دیروقت کار کرد ، به همین دلیل صبح ­روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا ...اند وی را بیدار نکرده
تا حد توان کار می کرد آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند و فقط.
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از وزیر پرسید ؟
گروه 99 درآمد
! وزیر جواب داد : قربان ، این آشپز رسما به عضویت

اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند ، تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند ، می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود  کنند و این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان است

دوشنبه 15/6/1389 - 18:48
سخنان ماندگار
چشمك هر ستاره ای نگاه دزدانه ی اوست كه مرا پیغام می دهد كه در زمین تنها نیستی كه مرا غروب نیستمرا با تو جدایی نیست

***
دكتر شریعتی
دوشنبه 15/6/1389 - 18:45
داستان و حکایت
بنام خدای پاک  عالمان دلشوره داشتند از ملاقات با خدا. روز و شب و شب و روز علم می اندوختند. زاهدان دلشوره داشتند از ملاقات با خدا. روز و شب و شب و روز زهد می اندوختند.عابدان دلشوره داشتند و عبادت می اندوختند.جوانمرد اما دلشوره نداشت ، ذوق داشت و شوق داشت. پاکی جمع می کرد برای روز ملاقات. و می گفت : شما علم و زهد و عبادت جمع می کنید. من اما پاکی و بی باکی. زیرا که آن عزیز ، پاک است و بی باک. ***
قرن هاست که عالمان و زاهدان و عابدان و جوانمردان می آیند و می روند
و ما همچنان نگاه می کنیم و نمی دانیم برای آن عزیز ، کدام عزیزتر است،

علم و زهد و عبادت یا پاکی و بی باکی!

خانم عرفان نظرآهاری
يکشنبه 14/6/1389 - 19:7
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته