اومدم تو اتاق، درو محکم بستم. تمام بدنم  

 

یخ کرده بود. واااااى!!!! دیگه نمى دونستم

 باید چى کار کنم؟! قلبم شکسته بود،آخه 

 با گوشاى خودم صداى مهیب شکستنشو

 شنیده بودم! دیگه به کى بگم؟ به هر درى 

 زدم، از همه چیم گذشته بودم تا حلش

 کنم ولى نشد! به هرکس که مى دونستم رو

 انداختم ولى انگار به جاى اینکه گره

 اش باز شه کورتر مى شد!!! دیگه نا امید

 شده بودم. کارى از دستم بر نمیومد. بغض

 راه گلومو بسته بود، هق هقى بى صدا...

 از بى کسى، بى پناهى، تنهایى... خدایا

 به کى پناه ببرم. امام زمان خودت ...

 جرقه اى تو سرم زد! واااى!!! من از همه

 کمک خواستم به جز...

 انگار تمومه چراغاى ذهنم با هم روشن

 شد! خداى من چرا تا حالا تورو فراموش

 کرده بودم؟؟ امام زمان،آقا جون به

 عظمتتون قسم، دستمو بگیرین کمکم کنید.   

 جز شما کسیو ندارم... .

 شروع کردم به درد و دل و راز و نیاز.

 آخیش! بعد از مدت ها احساس سبکى مى   

 کردم. آروم شده بودم. چه آرامشى!!! حالا

 دیگه مشکلم برام مهم نبود! مهم این بود

 که دیگه تنها نبودم و گمشدمو پیدا کرده

 بودم... .