• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 164
تعداد نظرات : 73
زمان آخرین مطلب : 5829روز قبل
شعر و قطعات ادبی
آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابر ها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تبدار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد
...
...
...
آبروی ده ما را بردند !
سه شنبه 11/4/1387 - 23:27
شعر و قطعات ادبی

در خوابهای کودکی ام
هر شب طنین سو قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچوب پنجره ها
شب شعله می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود ...

يکشنبه 9/4/1387 - 22:22
شعر و قطعات ادبی

سبو بشکست ، ساقی ! همتی از غصه می میریم
شکسته تیله ها را بر لبم کش تا سحر گردد
در میخانه را قفلی بزن ترسم که ولگردی
ز درد آتشین زخم خبر گردد
 خبر گردد
به پیراهن بپوشان روزن میخانه را ساقی
 که چشم هرزه گردان هم نبیند ماجرایم را
به خویشم اعتباری نیست ، گیسو را ببر ساقی
 و با آن کوششی کن تا ببندی دست و پایم را
 ز خون سینه ام ، ساقی ! بکش نقش زنی بی سر
 به روی آن خم خالی که پای آنستون مانده
 به زیر طرح آن بنویس با یک خط ناخوانا
 به راه دشمنی مانده ز راه دوستی رانده
و دندانهای من سوراخ کن با مته ی چشمت
 نخی بر آن بکش ، وردی بخوان آویز بر سینه
 که گر آزاده ای پرسید روزی : پس چه شد شاعر
 نگوید : مرد از حسرت بگوید : مرد از کینه

(نصرت)

يکشنبه 9/4/1387 - 14:15
شعر و قطعات ادبی

مردمان دیوارخانه شان را بلندكرده اند.
دل صداقت شان اما شكسته است
درخود فرورفته اند ودرفاضلاب خودخواهی منزل گزیده اند.
هیچ كلامی ازبهار زیبای ایمان برنمی خیزد.
ودروغ‏‏‏‏‏ُُُ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏, موشهای اندیشه شا ن را زندگی می كند.
بلكه هیچ یقینی در آنها نمی روید.
مگس ها درآبرویشان تخم گذا شته اند.
وچشمان ایثارشان درمسیر نابینایی حركت می كند.
مردمان درخرابه های پر كینه ی حسد پرسه می زنند.
ازدریا وجنگل وزیبایی های سنگ و درخت دور شده اند

(قاسم )

يکشنبه 9/4/1387 - 14:9
شعر و قطعات ادبی

تکاوران خسته جنگل
 در انحصار شاخسار بلوط
 بند تفکر خویش پاره می کنند
 و در باتلاقی دور دست
 مردی
 در انجماد حصارین روز 
 عزم حلال خویش را جشن می گیرد
 پرنده ترس را ، در چشمانش
به میهمانی دعوت می کند
 و فرو رفتن را
 می پذیرد به جای صعود
 در گوشه دنجی ، باید افروخت
 سیگار را
 و دور از قیل و قال روز
 تلخی را مزه مزه کرد
 شهامت جدال
در نطفه عقیم من زندانی است
 زیرا
 بر دستان تف زده
شکوفه های گیلاس پژمرده می شود
 تنبلی چشمان من
 پاییز می کند بهاران را
 زیرا رستن ، جنایتی است
 بر خاک
 و شکفتن حبابها در اندیشه بیمار
 رسالتی نیست
 تا خروس را به بانگ مقدس صبح
 هشدار دهد
 و من
 مرد کاغذی خیال خویشم
 که شهامت بود و نبود
 در من نیست
 بگذار تلخی را مزه مزه کنم
 و بر اندام جاده های بدون هدف
 بازیچه باد باشم
 من ،‌مرد کاغذی خیال خویشم
 و می دانم
 کودکانی که برایشان قصه گفته ام
 در جاده ها
 سر به گریبان راه می روند
 و هر یک
مسلخ اند به ماژیکی
که از من گرفته اند
 به خاطر میلادشان
 من به آنها بر خواهم خورد
 در حرکت مدام خویش
 با باد در جاده 
  تکمیل خواهند کرد
 ناشیانه
 و بی ریا
 و من پس از سیر و سلوک خویش
 تابلویی خواهم بود
 پر از رنگهای روشن وتیره
و در چهار راه نصب خواهم شد
 و منتقدان بزرگ
 به خاطر من
تمام خیابانهای شهر را
 می نویسند در بهت
 و من باز
 مرد کاغذی خیال خویش خواهم بود
 من مرد کاغذی خیال خویشم
 و باد مرا
 از چهار راه می کند بی شکیب
راهی تمام جنگلها می شوم
 تا درختان را محکوم کنم
 به پر باری
 و دستان سردشان را
با تب پاییز
 به خواب بدون گریز
 دعوت می کنم
 تمام پنجره از همهمه باد می لرزد
 اما نارنج بر درخت
 به همهمه نانجیب میدان نمی اندیشد
 زیرا هنوز
 دستان سرخ بار فروش را
تجربه نکرده است
تمام رسالت انسانیم
 به میز و صندلی خک گرفته ای
 محدود می شود
 در قفسی
 و از پنجره
 به خیل کودکان چشم می دوزم
 که از مدرسه باز می آ’ند بی شکیب
 و در کله های کوچک تراشیده شان
میکی ماوس فریاد می زند
 و هر کدام در دست طپانچه ای دارند
 هدف دوست نمی شناسد
 زیرا جیمز باند در محاصره دوستان است
 ناجی
در چهار راه لباس پدر بزرگ را
 می پوشد
 و هفت تیر را با دشنه
 عوض می کند
 در چهار راه
 رهگذر را باید با دشنه کشت
 و سری هم به خانه شمعون زد
 و بعد از قتل
 سخنرانی بلیغ کرد
جوانمردی در خانه تزویر رشد می کند و در چهار راه
 قداره ها ،‌ تکمیل قهرمانی را
گرچه کهر
 یال به آخور می ساید
 و مرد را به سواری دعوت می کند
 اما من
مرد کاغذی خیال خویشم
 و خنگ من باد خواهد بود
که از شبدیز
تیزتر می رود
 و رخش را
 مجال دویدن نمی دهد
 من مرد کاغذی خیال خویشم
 و هر روز از دسترییس
 به دست معاون
 هجرت می کنم
 و در هجرتم
برکتی است که از دستها می گیرم
 من طوماری خواهم شد
از ارسال مراسلات
 سرشار از تبصره و ماده
 و بر میزی نصب خواهم شد
 قانون را به ثبت خواهم رساند
 و احمق را بسیج خواهم کرد
 تا در تمام ریاخانه ها
 شمع بیفروزد
من مرد کاغذی خیال خویشم
 آتش را به میهمانی باران
 دعوت می کنم در باغ
 همراه ریزش باران بر بام
خواهم گریست
در فاجعه
مرگ آتش در باران
 من مرد کاغذی خیال خویشم
 کودکی از من
 قایقی خواهد ساخت
 و معلم پیر کاردستی
 بر بادبان من
 نمره ای حک خواهد کرد
 و دستان کوچکی با خنده
مرا به رود می سپارد
 و هجرت من
 تا سرزمین ماهیها
 ادامه می یابد
 بر پشت کوسه ای
لنگر می اندازم
 و به نجوای ماهیها گوش می دهم
که از اندام کوسه می ترسند
 حرف را از صدف
 مکتوم می دارم
 زیرا ،‌ماهیان سرخ بی پروا
 در عمق آبهای سرد اقیانوس
در حصار سبز جلبکها 
  تجربه می کنند
 من مرد کاغذی خیال خویشم
 پروانه را بر دیوار
 مصلوب کرده ام
 عشق را به بند کشیده ام
 غروب را در چشمانم
 نقاشی کرده اند
 اما
 سینه ام طومار عشق کهنه ای است
 که بر باد نمی رود
 مرا
 با گنبد و بادگیر و باد
 پیوند داده اند
 پرنده ای که از آسمانم می گذرد
عقیم می شود
 و شبتاب می میرد
 در دستان من
 من مرد کاغذی خیال خویشم
 از جام خانه ها
 نظاره می کنم
 توفان نفس را در هیبت سرخ
آنگاه که دروغ صیقل می یابد
 در اوج التهاب
و رخوت بیداد می کند
 بعد از توفان
 سیگار می میرد بی آن که
فردا شهادت دهد
 تمام حرفهای گفته را
 من مرد کاغذی خیال خویشم
بگذار
 در تمام جاده های بدون هدف
 بازیچه باد باشم
 من مرد کاغذی خیال خویشم

يکشنبه 9/4/1387 - 14:5
شعر و قطعات ادبی

من خانه را تاریک می کنم و هر چه پنجره است با پرده ای سیاه می پوشانم
از چراغها بیزارم و از ستارگان و مروارید
 و شهر پر از چراغ است
 و من بارها تور نگاهم را به افق های دور انداختم و هیچ صید نشد
 نه ستاره ای و نه مروارید
 و مردی که نادرم را کشت
 و من خون را در چشمانش می دیدم
 و مار را بر شانه هایش
 در دستش چراغ بود
 و خواهرم که تنها یک بار از خیابان عبور کرد
و زیر چرخهای سنگین اعتماد له شد
 چراغ سبز چهار راه را دیده بود
 از چراغ ها بیزارم و شهر پر از چراغ است
 و حتی تمام کسانیکه در قطب جنوب راه را گم کردند
 ستارگان را دیگر ندیدند
 و خوب یادم هست مردی که دوستش می داشتم
 با گردنبند مروارید من خود را حلق آویز کرد
و شهر پر از گفتار است 
 خود بوی مرگ می دادم
 کفتارها در چشم من چراغ می اندازند
 و من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست
تا هیچ چیز را نبینم
 نه شکنجه را و نه چراغها را
 تنها صدایشان را خواهم شنید
 و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد
 چرا که دهانم بوی مرگ می دهد
و هرگز نمی خواهم خورک مغز امشب کفتارها باشم

(ساناز)

يکشنبه 9/4/1387 - 2:53
شعر و قطعات ادبی

بال هایم سوخت از خورشید و باز
 در خیال اوج پروازم هنوز
غرقه در آتش میان موج خون
ساحل مرغان آوازم هنوز
بی که بی بال به خاکم افکند
 آسمان را بال خود پنداشتم
 گرچه بودم همقفس با اختران
در دل یاران سحرها داشتم
 دست ما و من به چشمت خاک ریخت
هست را چون نیست با من کار نیست
 می پرم با بال خورشید و دگر
 جان من زنجیری رفتار نیست
آن شبانگردی که غرق نور گشت
دیگرش پروای ساحل نیست ، نیست

دام ظلمت ناتوان از صید اوست
 بر کران بنشستگان باید گریست
 ای تو بال ذره های ناامید
 در خیال اوج پروازی هنوز ؟
غرقگان را همنفس در عمق درد
ساحل مرغان آواز هنوز ؟

(صالح)

يکشنبه 9/4/1387 - 2:38
شعر و قطعات ادبی

در انتهای هر سفر
 در آیینه
 دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
 پاپوش پای خسته ام
 این سقف کوتاه آسمان
 سرپوش چشم بسته ام
 اما خدای دل
 در آخرین سفر
 در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟

(حسین)

يکشنبه 9/4/1387 - 2:0
شعر و قطعات ادبی

رهروان خسته را احساس خواهم داد
 ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
 نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
 لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد

شنبه 8/4/1387 - 18:17
شعر و قطعات ادبی

بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد ، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد ، برود دور شود
بگو قطار بایستد
دارم آرزو می کنم
می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیا راه بروم
از جاده های تنها
که مردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می خواهم سوت بزنم ، بمانم
زود بروم ، سوت بزنم ، دور شوم
کمی از این همه صندلی های پر دود
کمی از این همه چشم و عینک های سیاه
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
می خواهم در ماه ترین ایستگاه زمین
در محرم ترین ساعات ماه
گریه کنم
می خواهم کمی دورتر از شما
کمی نزدیک تر به ماه
بمیرم

(هیوا)

شنبه 8/4/1387 - 17:19
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته