مصاحبه و گفتگو
گفتم (پاتور) اگر اشتباه نكنم موقعي كه فرعون فوت كرد هنوز خورشيد طلوع نكرده بود (پاتور) گفت ابله خورشيد هميشه هست ولي گاهي پائين افق است و زماني بالاي افق. گفتم بسيار خوب اين را خواهم نوشت (پاتور) گفت ديگر اينكه بنويس كه فرعون چند لحظه قبل از اينكه بميرد چشم گشود و خطاب به خدايان گفت اكنون بسوي شما مراجعت خواهم كرد. من يك صورتمجلس مفصل و جالب توجه از مرگ فرعون نوشتم بطوريكه (پاتور) وقتي خواند به خنده در آمد و گفت خوب نوشتهاي و بعد صورتمجلس مذكور را مدت هفتاد روز هر روز در معبد (آمون) و ساير معبدهاي شهر طبس خواندند. در آن هفتاد روز كه جنازه فرعون در دارالممات براي زندگي در دنياي ديگر آماده ميشد و آن را موميائي ميكردند تمام دكههاي آشاميدني و منازل عيش طبس بسته بود ولي در اين مورد هم مانند مورد اعدام اطباء فقط بر حسب ظاهر قانون را به اجراء ميگذاشتند زيرا تمام دكهها و منازل عيش داراي دو در بودند و مردم از درب عقب وارد اين اماكن ميشدند و آشاميدني مينوشيدند و تفريح ميكردند. در همين روزها كه در دارالممات مشغول موميائي كردن جنازه فرعون بودند بمن بشارت دادند كه دوره تحصيلات من در دارالحيات تمام شد و من ميتوانم كه در هر يك از محلات شهر كه مايل باشم به طبابت مشغول شوم. دارالحيات داراي چهارده رشته تخصصي بود كه محصل هر يك از آنها را كه ميل داشت انتخاب ميكرد و من با خشنودي از اين مدرسه خارج گرديدم و با قلاده نقره كه فرعون جديد بمن داده بود يك خانه كوچك خريداري كردم و غلامي موسوم به (كاپتا) را كه يك چشم داشت ابتياع نمودم و او بعد از اينكه فهميد من طبيب هستم گفت من همه جا ميگويم كه هر دو چشم من كور بود و اربابم يك چشم مرا شفا داد و بينا كرد. از (توتمس) رفيق هنرمند خود درخواست نمودم خانه مرا بوسيله نقاشي تزئين كند و او خداي طب را روي ديوار اطاق من كشيد و شكل مرا هم تصوير كرد و خداي طب ميگفت كه (سينوهه) بهترين شاگرد من و حاذقترين طبيب طبس ميباشد. ولي چند روز در خانه نشستم و هيچ بيمار بخانه من نيامد تا اينكه خود را معالجه كند.
يکشنبه 25/6/1386 - 11:1
مصاحبه و گفتگو
بعد از اينكه ما وارد محضر قاضي شديم سربازان راههاي خروج را گرفتند كه ما نتوانيم بگريزيم و بعد جلاد وارد شد. قاضي بزرگ گفت شما نظر باين كه نتوانستهايد فرعون را معالجه نمائيد مستوجب مرگ هستيد و اكنون بايد بميريد. جوان بدبختي كه با حضور خود مانع از خونريزي ميشد ميلرزيد و (پاتور) با دهان بدون دندان خود پرسيد كه آيا مادر تو زنده است يا نه؟
آن مرد گفت مادر من چهار سال قبل از اين فوت كرد. (پاتور) به قاضي گفت پس اول اين مرد را هلاك كنيد زيرا مادرش در دنياي ديگر براي او آبگوشت نخود و لوبيا پخته و منتظر ورود وي ميباشد. مرد بيچاره كه نميدانست آن حرف شوخي است مقابل جلاد زانو بر زمين زد و جلاد شمشير بزرگ سنگين خود را كه سرخ رنگ بود بحركت در آورد و آهسته روي گردن آن مرد نهاد و با اينكه شمشير او صدمهاي بآن مرد نزد آن مرد از هوش رفت. جلاد بسربازها گفت آن مرد را از مقابل وي كنار ببرند و بعد از او من زانو زدم و جلاد خندهكنان شمشير خود را روي گردن من نهاد و من بدون هيچ زخم و آسيب برخاستم. وقتي نوبت (پاتور) رسيد، جلاد بهمين اكتفاء كرد كه شمشير خود را روي سرش تكان بدهد. آنگاه به ما اطلاع دادند كه فرعون جديد ميخواهد مزد ما را بپردازد و ما را از اطاق قاضي خارج نمودند ولي هرچه كردند نتوانستند آن مرد را كه از حال رفته بود بهوش بياورند و با تعجب متوجه شدم كه وي مرده است. من نميتوانم بگويم كه علت مرگ آن مرد چه بود زيرا هيچ نوع ناخوشي نداشت مگر اين كه بگوئيم كه وي از ترس مرگ مرده است و با اينكه مردي نادان بود من از مرگ او متاسف شدم زيرا ثاني نداشت و بعد از او در تمام مدتي كه من طبابت ميكردم نديدم كه مردي با حضور خود سبب وقفة خون گردد. فرعون جديد به (پاتور) يك قلاده طلا و بمن يك قلاده نقره داد كه از گردن ما آويختند و هر دو ملبس به لباس كتان شديم و وقتي من از كاخ سلطنتي به دارالحيات مراجعت كردم تمام محصلين مقابل من ركوع نمودند و استادان بمن تملق گفتند. نوشتن صورتمجلس عمل جراحي فرعون از طرف (پاتور) بمن واگذار شد و وي گفت (سينوهه) در اين صورت مجلس تو بايد چند چيز را بنويسي اول اين كه وقتي ما سر فرعون را باز كرديم از مغز او بوي عطر بمشام ميرسيد و دوم اينكه هنگام مرگ ديديم كه از بيني او يك پرنده خارج شد و مستقيم بطرف خورشيد رفت.
يکشنبه 25/6/1386 - 11:0
مصاحبه و گفتگو
كاخ سلطنتي پر از جمعيت بود و فرعون بعد از اينكه وارد كاخ شد ما را ترك كرد و نزد ملكه يعني مادرش رفت. جوان نيزهدار از من پرسيد اكنون من چه كنم و بكجا بروم؟ گفتم همين جا باش و تكان نخور تا اينكه فرعون در روزهاي ديگر تو را ببيند و شغل تو را معين كند زيرا فرعون خداست و خدايان، فراموشكارند و اگر وي تو را نبيند هرگز بخاطر نخواهد آورد كه تو را بخدمت خويش پذيرفته است. جوان نيزهدار گفت من براي آينده مصر خيلي نگران هستم پرسيدم براي چه اضطراب داري، گفت براي اينكه فرعون جديد ما از خون ميترسد و ميل ندارد كه خونريزي كند و ميگويد تمام ملل با هم مساوي ميباشند و من كه يك جنگجو هستم نميتوانم اين عقيده را بپذيرم براي اينكه ميدانم اين عقيده براي يك سرباز خيلي زيان دارد و در هر حال من ميروم و نيزه خود را از غلام ميگيرم. گفتم اسم من (سينوهه) است و در دارالحيات واقع در معبد (آمون) بسر ميبرم و اگر با من كاري داشتي نزد من بيا. من از آن جوان جدا شدم و بطرف اطاقي كه (پاتور) شب قبل در آنجا خوابيده بود رفتم و او بمحض آنكه مرا ديد زبان باعتراض گشود و گفت (سينوهه) تو مرتكب يك خطاي غيرقابل عفو شدهاي. پرسيدم خطاي من چيست؟ (پاتور) گفت در شبي كه فرعون فوت ميكرد تو از كاخ بيرون رفتي و شب را در يكي از خانههاي تفريح گذرانيدي و بر اثر اينكه تو اينجا نبودي كسي مرا از خواب بيدار نكرد و من هنگام مرگ فرعون حضور نداشتم و خروج پرنده را از بيني او نديدم.
من گفتم كه عدم حضور من در اين خانه ناشي از قصور من نبود بلكه وليعهد بمن امر كرد كه با او بروم و آنوقت جريان واقعه را از اول تا آخر براي او حكايت نمودم. (پاتور) وقتي حرف مرا شنيد گفت پناه بر (آمون) زيرا فرعون جديد ما ديوانه است گفتم او ديوانه نيست بلكه مبتلا به مرض صرع ميباشد و گاهي اين مرض باو حملهور ميشود. (پاتور) گفت مصروع و ديوانه يكي است زيرا كسي كه مبتلا به صرع ميباشد عقلي درست ندارد و زود آلت دست ديگران ميشود و من براي ملت مصر كه بايد تحت سلطنت اين فرعون مصروع بسر ببرند اندوهگين هستم. در اين موقع از طرف قاضي بزرگ اطلاع دادند كه بايد نزد او برويم تا اينكه قانون در مورد ما اجراء شود زيرا قانون ميگويد كه وقتي فرعون بر اثر گشودن سر فوت ميكند بايد كساني را كه دراين كار دخالت داشتهاند به قتل رسانند. من از اين خبر لرزيدم ولي (پاتور) باز بمن چشمك زد كه بيم نداشته باشم و آهسته گفت اين قانون هرگز به معناي واقعي آن اجراء نميشود. يك عده سرباز آمدند و ما را نزد قاضي بزرگ در كاخ سلطنتي بردند و من ديدم كه چهل لوله چرم، محتوي قوانين چهلگانه كشور مصر مقابل اوست و هر يك از لولههاي مذكور طوماري بود كه قانون را روي آن مينوشتند. (پاتور) بعد از ورود به محضر قاضي با وي صحبت كرد و ما سه نفر بوديم كه قانون ما را مستوجب مرگ ميدانست يكي (پاتور) و ديگري من و سومي مردي كه با حضور خود سبب قطع خونريزي ميشد.
يکشنبه 25/6/1386 - 11:0
مصاحبه و گفتگو
گفتم خود او ميگويد كه خداي خويش را ديده ولي من چون متوجه بودم كه آسيبي باو نرسد و وي را معالجه ميكردم نفهميدم كه خدا چه موقع آشكار گرديد ولي تو چگونه نام مرا دانستي زيرا من تصور نميكنم در هيچ موقع تو را ديده باشم.
(آمي) گفت وظيفه من اين است كه نام تو را بدانم و از حوادثي كه در كاخ سلطنتي اتفاق ميافتد مطلع شوم و من فهميدم كه شب قبل وليعهد كه اينك فرعون است دچار مرض صرع ميشود و بايد تنها باشد زيرا هر وقت كه حس ميكند اين مرض باو رو ميآورد عزلت را انتخاب مينمايد اگر هم نخواهد تنها باشد ما ميكوشيم او را تنها كنيم. براي اينكه هيچكس نبايد كه صرع وليعهد را ببيند و مشاهده كند كه او از دهان كف بيرون ميآورد. و شب قبل وقتي من ديدم كه وليعهد بعد از خروج از كاخ به تو برخورد كرد آسوده خاطر شدم براي اينكه ميدانستم تو طبيب هستي و گرچه چون طبيب ميباشي كاهن معبد (آمون) بشمار ميآئي زيرا تا كسي كاهن معبد نشود او را در مدرسه دارالحيات نميپذيرند و من كاهن معبد (آتون) ميباشم. ولي با اين كه من و تو پيرو دو خداي جداگانه هستيم من گذاشتم كه شب قبل وليعهد باتفاق تو بيرو ن برود تا اين كه يك طبيب از او مواظبت نمايد و من يقين داشتم كه وي دچار به صرع خواهد شد. آنگاه بطرف جوان نيزهدار اشاره كرد و گفت اين كيست گفتم كه او جواني است كه امروز صبح در صحرا بما برخورد كرد و يك قوش بالاي سرش پرواز مينمود و همين پرنده ميباشد كه اينك روي شانه او نشسته است. (آمي) گفت آيا هنگامي كه وليعهد دچار مرض صرع شد اين جوان حضور داشت منظرة بيماري او را ديد. گفتم بلي گفت در اين صورت بايد اين جوان را بقتل رسانيد. پرسيدم براي چه؟ گفت براي اينكه وليعهد اكنون فرعون است و اگر مردم بدانند كه فرعون ما مبتلا به مرض صرع ميباشد و گاهي از اوقات دچار حمله اين مرض ميشود و عش ميكند به او اعتقاد پيدا نخواهند كرد. گفتم اين جوان كه مي بينيد امروز در صحرا نيمتنه خود را از تن بيرون آورد و بر وليعهد پوشانيد كه وي از برودت نلرزد و خود ميگويد براي اين آمده كه با دشمنان فرعون مبارزه كند و از اينها گذشته جواني است خيلي ساده و عقلش نميرسد كه وليعهد مبتلا به مرض صرع ميباشد. (آمي) آن جوان را صدا زد و گفت شنيدهام كه تو امروز خدمتي به وليعهد كردهاي و اين حلقة طلا پاداش خدمت تو ميباشد. پس از اين حرف (آمي) يك حلقه طلا بسوي او انداخت ولي جوان مزبور حلقه را نگرفت بطوري كه طلا روي خاك افتاد. (آمي) گفت براي چه طلائي را كه بتو ميدهم دريافت نميكني؟ مرد جوان گفت براي اينكه من فقط از فرعون امر دريافت مينمايم نه از ديگران و گويا فرعون همين جوان است كه اكنون كلاه بر سر دارد و امروز قوش مرا بطرف او رهبري كرد و آنگاه جوان بطرف فرعون جديد رفت و گفت من آمدهام كه خود را وارد خدمت فرعون نمايم و آيا تو كه امروز فرعون هستي حاضري كه خدمت مرا بپذيري. فرعون جوان گفت آري، من تو را وارد خدمت خود خواهم كرد ليكن نيزه خود را بايد بدست يكي از غلامان من بدهي زيرا من از نيزه كه وسيله خونريزي است نفرت دارم و تمام ملل را با هم مساوي ميدانم زيرا همه فرزند (آتون) هستند و لذا هيچ يك از آنها نبايد ديگري را به قتل برساند. مرد جوان نيزه را به يكي از غلامان داد و آنوقت فرعون سوار تخت روان شد و ما پياده عقب وي براه افتاديم تا اينكه به نيل رسيديم و سوار زورق گرديديم و قدم به كاخ سلطنتي نهاديم.
يکشنبه 25/6/1386 - 10:59
مصاحبه و گفتگو
جوان گفت من از طرف خدا نيامدهام بلكه ديشب براه افتادم كه امروز صبح وارد طبس شوم و بخدمت فرعون درآيم و بعد از طلوع آفتاب ديدم قوش من بجلو پرواز كرد و فهميدم كه در اينجا چيزي ممكنست كه توجه قوش را جلب كرده باشد و وقتي آمدم شما را در اينجا ديدم. وليعهد گفت براي چه نيزه بدست گرفتهاي؟ جوان گفت سر اين نيزه از مفرغ است و من آمدهام كه آنرا با خون دشمنان فرعون رنگين كنم. وليعهد گفت من از خونريزي نفرت دارم براي اينكه ريختن خون بدترين چيزهاست جوان نيزهدار گفت من عقيدهاي بر خلاف تو دارم و معتقدم كه ريختن خون سبب پاك كردن ملتها ميشود و آنها را قوي ميكند و خدايان خون را دوست دارند زيرا با خوردن خون فربه ميشوند و تا روزيكه جنگ ممكن است، خونريزي ادامه دارد. وليعهد گفت من كاري ميكنم كه ديگر جنگ بوجود نيايد. جوان نيزهدار نظري به من انداخت و گفت گويا اين مرد ديوانه است زيرا جنگ همواره بوده و پيوسته خواهد بود و هر كار كه ملتها بكنند كه از جنگ پرهيز نمايند بيشتر به جنگ نزديك ميشوند زيرا جنگ مثل نفس كشيدن لازمة زندگي ملتها ميباشد. وليعهد خورشيد را نگريست و گفت تمام ملتها فرزند او هستند زيرا او (آتون) است و بعد با انگشت بطرف خورشيد اشاره نموده و افزود تمام زمانها و زمينها باو تعلق دارند و من در طبس يك معبد براي او خواهم ساخت و شكل او را براي تمام سلاطين خواهم فرستاد و من از او بوجود آمدهام و باو بازگشت خواهم كرد. جوان نيزهدار بعد از شنيدن اين حرفها گفت ترديدي وجود ندارد كه او ديوانه است و شما حق داشتيد كه او را به صحرا آورديد تا اينكه معالجهاش كنيد. من گفتم او ديوانه نيست بلكه در حال صرع توانسته خداي خود را ببيند ولي ما حق نداريم كه در خصوص آنچه وي ديده از او ايراد بگيريم زيرا هر كس ميتواند هر خدائي را كه ميل دارد بپرستد و طبق گفته او عمل كند. ما وليعهد را بلند كرديم و بطرف شهر برديم و چون بر اثر حمله صرع ضعيف بود از دو طرف، بازوهاي او را گرفتيم و قوش هم مقابل ما پرواز ميكرد و نزديك شهر من ديدم كه يك كاهن با يك تخت روان و عدهاي از غلامان منتظر وليعهد هستند و از روي حدس و تقريب فهميدم كه كاهن مزبور بايد همان (آمي) باشد. اولين خبري كه (آمي) به وليعهد داد اين بود كه پدرش فرعون (آمنهوتپ) سوم زندگي را بدرود گفته است و باو لباس كتان پوشانيد و يك كلاه بر سرش گذاشت. (كلاه در اين جا اسم خاص است و به معناي تاج ميباشد و فردوسي در شاهنامه در بيش از پنجاه بيت اين موضوع را روشن كرده و هرجا كه صحبت از تخت و كلاه نموده نشان داده منظور او از كلاه غير تاج نيست – مترجم). (آمي) خطاب به من گفت (سينوهه) آيا او توانست كه خداي خود را ببيند.
يکشنبه 25/6/1386 - 10:59
مصاحبه و گفتگو
وقتي اشخاص گرفتار حملة مرض صرع ميشوند ممكن است كه زبان خود را با دندانها قطع نمايند و لذا يك قطعه چوب لاي دو رديف دندان آنها ميگذارند و من در آجا چوب نداشتم كه لاي دندانهاي او بگذارم تا اينكه وي زبان خود را قطع ننمايد و ناچار شدم كه قسمتي از لنگ خود را پاره نمايم و لاي دندانهاي او بگذارم تا اينكه زبان او قطع نشود. آنگاه بطوريكه در كتاب نوشته شده براي معالجه وي شروع به ماليدن بدنش كردم و در حاليكه مشغول مالش بدن او بودم، يك قوش مثل اينكه از خورشيد بيرون آمده باشد پديدار شد و بالاي سر ما پرواز كرد و مثل اين بود كه ميل دارد بر سر وليعهد بنشيند. من با خود گفتم شايد خدائي كه وليعهد در انتظار او بوده همين قوش است ولي چند دقيقه بعد جواني زيبا كه نيزهاي در دست داشت و مانند سكنه كوههاي سوريه نيمتنه پوشيده بود نمايان گرديد. بقدري آن پسر جوان زيبا بود كه من مقابل او ركوع كردم زيرا فكر نمودم كه خداي وليعهد اوست. جوان با لهجة ولايتي مصر از من پرسيد اين كيست؟ آيا ناخوش شده است؟ من گفتم اگر تو خدا هستي اين جوان را معالجه كن و اگر راهزن ميباشي، بدانكه ما چيزي نداريم كه بتو بدهيم قوش كه در آسمان پرواز ميكرد فرود آمد و روي شانه آن جوان نشست و جوان گفت من خدا نيستم و پسر يك زن و مرد پنيرساز ميباشم ولي توانستهام كه نوشتن خط را فرا بگيرم و پيشبيني كردهاند كه من روزي فرمانده ديگران خواهم شد و اينك به شهر طبس ميروم تا اينكه نزد فرعون خدمت كنم زيرا شنيدهام فرعون ناخوش است و يك پادشاه ناخوش احتياج به كساني چون من دارد كه از او حمايت كنند. سپس نظري به وليعهد انداخت و گفت آيا او از اين ناخوشي خواهد مرد؟ گفتم نه... ناخوشي او مرگآور نيست ولي انسان را بيهوش ميكند وانسان در بيهوشي اختيار از دست ميدهد. وليعهد بحال آمد ولي بر اثر برودت صبح بلرزه افتاد و جوان نيزهدار نيمتنه خود را كند و روي وليعهد انداخت و گفت اكنون چه ميكني؟ گفتم اگر تو به من كمك نمائي او را به شهر خواهيم برد و در آنجا يك تخت روان پيدا خواهيم كرد و او را در تخت خواهيم نشانيد و به منزلش خواهيم فرستاد. جوان نيزهدار گفت بسيار خوب من حاضرم كه به تو كمك كنم و او را بشهر ببرم. وليعهد نشست ولي ميلرزيد بطوري كه جوان نيزهدار كمك كرد تا اينكه نيمتنه را باو پوشانيدم و بمن گفت اين جوان جزء توانگران است زيرا پوست بدن او سفيد ميباشد و دستهاي سفيد و لطيف دارد و بعد دستهاي مرا گرفت و گفت تو هم داراي دست لطيف ميباشي شغل تو چيست؟ گفتم من طبيب هستم و طبابت را در دارالحيات در معبد (آمون) در طبس فراگرفتهام. جوان نيزهدار گفت لابد اين مرد جوان را آوردهاي تا اينكه در اينجا وي را مورد معالجه قرار بدهي، ولي خوب بود كه باو لباس ميپوشانيدي، زيرا هنگام صبح در صحرا هوا سرد ميشود. وليعهد بر اثر گرماي لباس و بالا آمدن خورشيد از لرز افتاد و يكمرتبه جوان مزبور را ديد و گفت اين پسر خيلي زيباست و از او پرسيد آيا تو از جانب خداي (آتون) نزد من آمدهاي؟ جوان نيزهدار گفت نه... وليعهد گفت امروز من توانستم كه خداي (آتون) را ببينم و همينكه خورشيد طلوع كرد او را ديدم و فكر كردم كه شايد او تو را بنزد من فرستاده است.
يکشنبه 25/6/1386 - 10:58
مصاحبه و گفتگو
فصل هفتم کتاب سینوهه - وليعهد مصر و صرع او ----------------------------- يك مرتبه از گلها صدائي شنيدم و متوجه گرديدم كه شخصي بمن نزديك ميشود و وي بمن نزديك شد و مرا نگريست كه بشناسد. من هم او را شناختم و دانستم كه وليعهد ميباشد و از مشاهدة آن مرد جوان، در آنجا حيرت و وحشت نمودم و دو دست را روي زانوها گذاشتم و خم شدم. وليعهد گفت سر بلند كن زيرا كسي در اينجا ما را نميبيند و لازم نيست كه تو در حضور من ركوع نمائي آيا تو همان نيستي كه امروز، در اطاق پدرم، باين ميمون پير كارد و چكش ميدادي؟ من كه از شنيدن نام ميمون پير حيرت كرده بودم سر بلند نمودم و وليعهد گفت منظور من از ميمون پير اين (پاتور) است كه امروز، سر پدرم را شكافت و اين اسم را مادرم روي او گذاشته است و تو و او، هرگاه پدرم بميرد به قتل خواهيد رسيد. از اين حرف بسيار ترسيدم چون نميدانستم كه اگر سر يك فرعون را بشكافند و او معالجه نشود بايد سرشكاف وي را به قتل برسانند. (پاتور) اين موضوع را بمن نگفته بود و من متحير بودم چرا آن مرد سكوت كرد و ديگر اين كه من گناهي نداشتم كه مرا هم بقتل برسانند. شخصي كه در موقع عمل جراحي به طبيب كارد و چكش ميدهد بيگناه است و نبايد او را به قتل برسانند براي اين كه وي اثري در درمان بيمار ندارد. وليعهد گفت من ميدانم كه امشب خدا بر من آشكار خواهد شد ولي در كاخ سلطنتي خدا نزد من نميآيد بلكه در خارج از كاخ بر من آشكار ميشود. من ميدانم كه در موقع ظهور خدا، بدن من مرتعش خواهد گرديد و صدايم خواهد گرفت و بايد كسي باشد كه بمن كمك نمايد. و چون تو را در سر راه خود يافتهام و ميدانم كه پزشك هستي با خود ميبرم... بيا برويم. من نميخواستم كه با آن جوان بروم براي اين كه (پاتور) بمن گفته بود كه در موقع مرگ فرعون ما بايد در كاخ باشيم ولي نميتوانستم از ا طاعت امر وليعهد استنكاف كنم و ناچار شدم كه با او بروم. وليعهد يك لنگ كوتاه پوشيده بود بطوري كه رانهاي او ديده ميشد و من مشاهده ميكردم كه وي بلندتر از من ميباشد و با قدمهاي عريض راه ميرود. وقتي كنار نيل رسيديم وليعهد گفت كه بايد از رودخانه بگذريم و خود را به مشرق آن برسانيم و يك قايق را كه كنار رود بود گشود و من و او در قايق نشستيم و من پارو زدم. هنگامي كه بآن طرف رود رسيديم وليعهد بدون اينكه قايق را ببندد ميرفت من مجبور بودم كه عقب او بدوم و بدنم عرق كرد تا اينكه بجائي رسيديم كه شهر طبس و باغهاي آن در عقب ما قرار گرفت و سه كوه كم ارتفاع كه در مشرق، نگاهبان طبس است نمايان شد. وقتي بجائي رسيديم كه ديگر كسي نبود و صدائي شنيده نميشد جوان روي زمين نشست و گفت در اين جاست كه خدا بر من آشكار خواهد گرديد. من حيران بودم كه چگونه خدا بر او آشكار ميشود و آيا من هم او را خواهم ديد يا نه؟ تا اينكه صبح دميد و بعد از آن خورشيد طلوع كرد و وليعهد بانگ زد (سينوهه) خدا آمد و دست مرا بگير براي اينكه دست من ميلرزد. من دست او را گرفتم و هر چه خورشيد بيشتر بالا ميآمد هيجان وليعهد بيشتر ميشد و روي خاك افتاد و بر خود پيچيد و آنوقت من كه از تغيير حال او وحشت كرده بودم آسوده خاطر شدم زيرا دانستم كه وليعهد مبتلا به صرع ميباشد و اين نوع مرض را در دارالحيات ديده بودم.
يکشنبه 25/6/1386 - 10:57
طنز و سرگرمی
ضرب المثل هاي ايراني (( د )) دادن بديوانگي گرفتن بعاقلي ! دارندگيست و برازندگي ! داري طرب كن، نداري طلب كن ! داشتم داشتم حساب نيست، دارم دارم حسابه ! دانا داند و پرسد نادان نداند و نپرسد ! دانا گوشت ميخورد نادان چغندر ! دانه فلفل سياه و خال مهرويان سياه --- هر دو جانسوز است اما اين كجا و آن كجا ! دختر تنبل، مادر كدبانو را دوست داره ! دخترميخوهي ماماش را بين --- كرباس ميخواهي پهناش را ببين ! دختر همسايه هر چه چل تر براي ما بهتر ! دختري كه مادرش تعريف بكنه براي آقا دائيش خوبه ! در بيابان گرسنه را شلغم پخته به ز نقره خام ! در بيابان لنگه كفش، نعمت خداست ! در پس هر گريه آخر خنده ايست ! در جنگ، حلوا تقسيم نميكنند ! در جواني مستي، در پيري سستي، پس كي خدا پرستي ؟! در جهان هر كس كه داره نان مفت، ميتواند حرفهاي خوب گفت ! در جهنم عقربي هست كه از دستش به مار غاشيه پناه ميبرند ! در جيبش را تار عنكبوت گرفته است ! در چهل سالگي طنبور ميآموزد در گور استاد خواهد شد ! در حوضي كه ماهي نيست ، قورباغه سپهسالاره ! در خانه ات را ببند همسايه تو دزد نكن ! در خانه اگر كس است يكحرف بس است ! در خانه بيعاره ها نقاره ميزنند ! در خانه مور، شبنمي طوفانست ! در خانه هر چه، مهمان هر كه ! درخت اگر متحرك شدي ز جاي بجاي --- نه جور اره كشيدي نه جفاي تبر ! درخت پر بار، سنگ ميخوره ! درخت پر بار، سنگ ميخوره ! درخت كاهلي بارش گرسنگي است ! درخت كج جز بآتش راست نميشه ! درخت گردكان باين بلندي --- درخت خربزه الله اكبر ! درخت هر چه بارش بيشتر بشه، سرش پائين تر مياد ! درد دل خودم كم بود، اينهم قرقر همسايه ! درد، كوه كوه مياد، مومو ميره ! در دروازه را ميشه بست، اما در دهن مردم و نميشه بست ! در دنيا هميشه بيك پاشنه نميچرخه ! در دنيا يه خوبي ميمونه يه بدي ! در ديزي وازه، حياي گربه كجا رفته ! در زمستان، الو، به از پلوه ! در زمستان يه جل بهتر از يه دسته گله ! درزي در كوزه افتاد ! در زير اين گنبد آبنوسي، يكجا عزاست يكجا عروسي ! درس اديب اگر بود زمزمه محبتي --- جمعه به مكتب آورد طفل گريز پاي را . (( نظيري نيشابوري )) در شهر كورها يه چشمي پادشاست ! در شهر ني سواران بايد سوار ني شد ! در عفو لذتيست كه در انتقام نيست ! در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست ! (( حافظ شيرازي )) در كف شير نر خونخواره اي --- غير از تسليم و رضا كو چاره اي ؟ در مجلس خود راه مده همچو مني را --- كافسرده دل افسرده كند انجمني را ! درم داران عالم را كرم نيست --- كريمان را بدست اندر درم نيست ! در مسجده، نه كند نيست نه سوزوندني ! در نمك ريختن توي ديگ بايد به مرد پشت كرد ! درويش از ده رانده، ادعاي كدخدائي كند ! درويش موميائي، هي ميگي و نميائي ! در، هميشه بيك پاشنه نميگرده ! درهفت آسمان يك ستاره نداره ! دزد،آب گرون ميخوره ! دزد بازار آشفته ميخواهد! دزد باش و مرد باش ! دزد به يك راه ميرود، صاحب مال به هزار راه ! دزد حاضر و بز حاضر ! دزد ناشي به كاهدون ميزنه ! دزدي آنهم شلغم ؟ ! دزدي كه نسيم را بدزدد دزد است ! دست بالاي دست بسيار است . (( در جهان پيل مست بسيار است ... )) دست به دنبك هر كي بزني صدا ميده ! دست بريده قدر دست بريده را ميدونه ! دست بشكند در آستين، سر بشكند دركلاه ! دست بيچاره چون بجان نرسد --- چاره جز پيرهن دريدن نيست ! دست بي هنر كفچه گدئيست ! دست پشت سر نداره ! دست پيش را گرفته كه پس نيفته ! دستت چربه، بمال سرت ! دستت چو نميرسد به كوكو، خشكه پلو را فرو كو ! دست تنگي بدتر از دلتنگي است ! دست خالي براي تو سر زدن خوبه ! دست در كاسه و مشت در پيشاني ! دست، دست را ميشناسه ! دست دكاندار تلخ است ! دست راست را از چپ نميشناسه ! دستش به خر نميرسه پالان خر را بر ميدارد ! دستش به دم گاو بند شده ! دستش به عرب و عجم بند شده است ! دستش بدهنش ميرسه ! دستش در كيسه خليفه است ! دستش را به كمرش گرفته كه از بيگي نيفته ! دستش شيره ايست يا دستش چسبناك است ! دستش را توي حنا گذاشت ! دست شكسته بكار ميره، دل شكسته بكار نميره ! دست شكسته وبال گردنه ! دستش نمك نداره ! دست كار دل و نميكنه و دل كار دست و نميكنه ! دستش كجه ! دست كه به چوب بردي گربه دزده حساب كار خودشو ميكنه ! دست كه بسيار شد بركت كم مي شود ! دست ما كوتاه و خرما بر نخيل . (( پاي ما لنگ است و منزل بس دراز )) (( حافظ شيرازي )) دست ننت درد نكنه ! دست و روت را بشور منم بخور ! دست و رويش را با آب مرده شور خانه شسته است ! دستي را كه حاكم ببره خون نداره يا ديه نداره ! دستي را كه نميتوان بريد بايد بوسيد ! دستي را كه از من بريد، خواه سگ بخورد خواه گربه ! دشمنان در زندن با هم دوست شوند ! دشمن دانا بلندت ميكند --- بر زمينت ميزند نادان دوست ! دشمن دانا كه غم جان بود --- بهتر از دوست كه نادان بود . (( نظامي )) دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد . (( داني كه چه گفت زال با رستم گرد )) (( سعدي )) دعا خانه صاحبش را ميشناسد ! دعوا سر لحاف ملا نصرالدين بود ! دلاكها كه بيكار ميشوند سر هم را ميتراشند ! دل بيغم دراين عالم نباشد --- اگر باشد بني آدم نباشد . دل سفره نيست كه آدم پيش هر كس باز كنه ! دلش درو طاقچه نداره ! دلم خوشه زن بگم اگر چه كمتر از سگم ! دلو هميشه از چاه درست در نمياد ! دماغش را بگيري جانش در مياد ! دم خروس از جيبش پيداست ! دمش را توي خمره زده است ! دندن اسب پيشكشي را نميشمارند ! دنده را شتر شكست، تاوانش را خر داد ! دنيا پس از مرگ ما، چه دريا چه سراب ! دنيا دمش درازه ! دنيا جاي آزمايش است، نه جاي آسايش ! دنيا، دار مكافاته ! دنيا را آب ببره او راخواب ميبره ! دنيا را هر طور بگيري ميگذره ! دنيايش مثل آخرت يزيده ! دنيا محل گذره ! دو تا در را پهلوي هم ميگذارند براي اينست كه به درد هم برسند ! دو خروس بچه از يك مرغ پيدا ميشوند، يكي تركي ميخونه يكي فارسي ! دود از كنده بلند ميشه ! دود، روزنه خودشو پيدا ميكنه ! دو دستماله ميرقصه ! دور اول و بد مستي ؟ دوري و دوستي ! دوست آنست كه بگرياند. دشمن آنست كه بخنداند ! دوست همه كس، دوست هيچكس نيست ! دوستي بدوستي در، جو بيار زرد آلو ببر ! دوستي دوستي از سرت ميكنند پوستي ؟! دوصد گفته چو نيم كردار نيست ! دو صد من استخوان بايد كه صدمن بار بردارد ! دوغ در خانه ترش است ! دوغ و دوشاب در نظرش يكيست ! دو قرت و نيمش باقيه ! دو قرص نان اگر از گندم است و گر از جو --- دوتاي جامه اگر كهنه است و گر از نو . هزار مرتبه بهتر بنزد ابن يمين --- زفرمملكت كيقباد و كيخسرو . ده انگشت را خدا برابر نيافريده ! ده، براي كدخدا خوبه و برادرش ! ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند . دهنش آستر داره ! دهنش چاك و بست نداره ! دهن مردم را نميشود بست ! دهنه جيبش را تار عنكبوت گرفته ! ديده مي بينه، دل ميخواد ! دير آمده زود ميخواد بره ! دير زائيده زود ميخواد بزرگ كنه ! ديشب همه شب كمچه زدي كو حلوا ؟! ديگ به ديگ ميگه روت سياه ، سه پايه ميگه صل علي ! ديگران كاشتند ما خورديم، ما ميكاريم ديگران بخورند ! ديگ ملا نصرالدين است ! ديوار حاشا بلنده ! ديوار موش داره ، موش هم گوش داره ! ديوانه چو ديوانه به بيند خوشش آيد !
شنبه 24/6/1386 - 12:59
کامپیوتر و اینترنت
7 ترفند کاربردی در نرم افزار Word
قصد داریم تا هم اکنون 7 ترفند ساده اما کاربردی در نرم افزار Word را به شما معرفی کنیم. با بکار بستن اين ترفندها در کار خود با نرم افزار Word سرعت بخشيد و همچنین خود را حرفه ای تر نشان دهید.
1- با فشردن کليد Shift + F5 ميتوانيد به قسمتي از متن که بتازگي تغييري در آن ايجاد کرده ايد برويد. فشردن مجدد اين کليدها شما را به قسمتهاي تغيير يافته قبلي متن ميبرد.
2- اگر فرمت قسمتي از متن را تغيير داده ايد، مثلا رنگ يا نوع فونت آن را عوض کرده ايد و حالا ميخواهيد به همان وضعيت پيش فرض Word برگردانيد، ميتوانيد آن بخش از متن را انتخاب و کليدهاي CTRL + SPACEBAR را فشار دهيد.
3- وقتي ميخواهيد بخشي از متن را انتخاب نمائيد، ميتوانيد کلمه ALT را پائين نگه داريد و با ماوس DRAG کنيد. اين کار باعث مي شود عمل انتخاب به صورت مستطيل شکل انجام شود و سرعت شما به طرز چشمگيري افزايش يابد.
4- وقتي در حال تايپ کردن يک متن انگليسي هستيد و به دنبال مترادف يک کلمه خاص مي گرديد، کافيست نشانگر را در کنار و يا در زير کلمه مربوطه ببريد و کليدهاي Shift + F7 را فشار دهيد. با اين کار فهرستي از کلمات مترادف آن کلمه خاص نمايش داده ميشود.
5- در پنجره Print Preview شما ميتوانيد پيش از پرينت گرفتن ، پيش نمايشي از فايل خود را ببينيد. براي انجام تغييرات در همين صفحه، کافيست روي آيکون Magnifier کليک نمائيد تا اجازه تصحيح در متن به شما داده شود.
6- اگر ميخواهيد همزمان دو بخش مختلف از يک Document را ببينيد، ميتوانيد فايل مربوطه را در نرم افزار Word باز کرده، ماوس را بالاي فلش موجود در بالاي نوار لغزان نگه داريد تا نشانگر ماوس به شکل دو خط موازي با دو فلش در بالا و پائين آن درآيد. آنگاه کليک کرده و بدون رها کردن ماوس آن را به سمت پائين بکشيد. حال صفحه به دو قسمت تقسيم ميشود که در هر دو بخش همان فايل نمايش داده ميشود و همزمان ميتوانيد دو بخش مختلف فايل را ببينيد و ويرايش کنيد.
7- فرض کنيد يک فايل طولاني داريد و پيدا کردن مطالب برايتان دشوار، کافيست گزينه Document Map را از منوي View انتخاب کنيد تا فهرستي از عناوين Document شما را نشان دهد. حال با کليک بر هر عنوان به آن قسمت از فايل خود پرش ميکنيد
شنبه 24/6/1386 - 12:49
مصاحبه و گفتگو
يكمرتبه ديگر (پاتور) چشمكي بمن زد و گفت اگر ميخواهي كه طبيب بشوي و بتواني مردم را معالجه كني و اكثر بيماران خود را بقتل برساني و از اين راه ثروت گزاف و غلامان زياد و كنيزان بدست بياوري و در طبس صاحب شهرت شوي و هر شب در ساختمان خود ضيافتي بر پا كني، بايد اعتقاد داشته باشي كه هنگام مرگ از بيني فرعون پرنده خارج ميگردد. ديگران هم مثل تو هستند و خوب ميدانند كه بين مرگ فرعون و پستترين گدايان شهر از نظر مختصات جسمي تفاوت وجود ندارد ولي آنها زر وسيم و غلام و كنيز زيبا و غله و گوشت ميخواهند و سپس اين طور نشان ميدهند كه براستي قبول دارند كه فرعون پسر خدا است و بعد از مرگ از يبني وي پرنده خارج ميگردد. ولي اگر تو فردا در دارالحيات بگوئي كه امشب من اين حرف را بتو زدهام من انكار خواهم كرد و خواهم گفت كه تو بمن بهتان ميزني و مطمئن باش كه حرف من پذيرفته خواهد شد و تو را بجرم متهم كردن يك طبيب سلطنتي و استاد دارالحيات از مدرسه بيرون خواهند كرد بدليل اينكه تمام اعضاي سلطنتي كه در دارالحيات كار ميكنند، مثل من، علاقه بزر و سيم و غذا دارند. بيا اي (سينوهه) و مرا باطاقم ببر كه در آنجا بخوابم و تو هم بخواب زيرا در بامداد فردا، بايد ناظر خروج پرنده از بيني فرعون باشيم و با خط خود بنويسم كه پرنده را ديديم كه از بيني او خارج شد و بپرواز در آمد و به آسمان رفت. من مثل يك غلام كه ارباب خود را بغل ميكند، و او را از نقطهاي به نقطه ديگر منتقل مينمايد آن پيرمرد را كه سبك وزن بود در بغل گرفتم و بكاخ سلطنتي بردم و در اطاقي كه براي وي تعيين كرده بودند خوابانيدم. ولي خود نميتوانستم بخوابم از كاخ خارج شدم و مقابل قصر سلطنتي، درون گلها، ايستادم و به تماشاي روشنائي شهر طبس و ستارگان آسمان مشغول گرديدم و در حالي كه بوي گلها را استشمام مينمودم
شنبه 24/6/1386 - 12:48