• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 161
تعداد نظرات : 28
زمان آخرین مطلب : 5832روز قبل
مصاحبه و گفتگو
گفتم (پاتور) اگر اشتباه نكنم موقعي كه فرعون فوت كرد هنوز خورشيد طلوع نكرده بود (پاتور) گفت ابله خورشيد هميشه ‏هست ولي گاهي پائين افق است و زماني بالاي افق. گفتم بسيار خوب اين را خواهم نوشت (پاتور) گفت ديگر اينكه ‏بنويس كه فرعون چند لحظه‌ قبل از اينكه بميرد چشم گشود و خطاب به خدايان گفت اكنون بسوي شما مراجعت خواهم ‏كرد. من يك صورت‌مجلس مفصل و جالب توجه از مرگ فرعون نوشتم بطوريكه (پاتور) وقتي خواند به خنده در آمد و گفت خوب ‏نوشته‌اي و بعد صورت‌مجلس مذكور را مدت هفتاد روز هر روز در معبد (آمون) و ساير معبدهاي شهر طبس خواندند. در آن ‏هفتاد روز كه جنازه فرعون در دارالممات براي زندگي در دنياي ديگر آماده ميشد و آن را موميائي مي‌كردند تمام دكه‌هاي ‏آشاميدني و منازل عيش طبس بسته بود ولي در اين مورد هم مانند مورد اعدام اطباء فقط بر حسب ظاهر قانون را به ‏اجراء ميگذاشتند زيرا تمام دكه‌ها و منازل عيش داراي دو در بودند و مردم از درب عقب وارد اين اماكن مي‌شدند و ‏آشاميدني مي‌نوشيدند و تفريح مي‌كردند. در همين روزها كه در دارالممات مشغول موميائي كردن جنازه فرعون بودند ‏بمن بشارت دادند كه دوره تحصيلات من در دارالحيات تمام شد و من ميتوانم كه در هر يك از محلات شهر كه مايل باشم ‏به طبابت مشغول شوم. دارالحيات داراي چهارده رشته تخصصي بود كه محصل هر يك از آنها را كه ميل داشت انتخاب ‏مي‌كرد و من با خشنودي از اين مدرسه خارج گرديدم و با قلاده نقره كه فرعون جديد بمن داده بود يك خانه كوچك ‏خريداري كردم و غلامي موسوم به (كاپتا) را كه يك چشم داشت ابتياع نمودم و او بعد از اينكه فهميد من طبيب هستم ‏گفت من همه جا مي‌‌گويم كه هر دو چشم من كور بود و اربابم يك چشم مرا شفا داد و بينا كرد. از (توتمس) رفيق ‏هنرمند خود درخواست نمودم خانه مرا بوسيله نقاشي تزئين كند و او خداي طب را روي ديوار اطاق من كشيد و شكل ‏مرا هم تصوير كرد و خداي طب مي‌گفت كه (سينوهه) بهترين شاگرد من و حاذق‌ترين طبيب طبس مي‌باشد. ولي چند ‏روز در خانه نشستم و هيچ بيمار بخانه من نيامد تا اينكه خود را معالجه كند.‏
يکشنبه 25/6/1386 - 11:1
مصاحبه و گفتگو
بعد از اينكه ما وارد محضر قاضي شديم سربازان راه‌هاي خروج را گرفتند كه ما نتوانيم بگريزيم و بعد جلاد وارد شد. قاضي ‏بزرگ گفت شما نظر باين كه نتوانسته‌ايد فرعون را معالجه نمائيد مستوجب مرگ هستيد و اكنون بايد بميريد. جوان ‏بدبختي كه با حضور خود مانع از خون‌ريزي مي‌شد ميلرزيد و (پاتور) با دهان بدون دندان خود پرسيد كه آيا مادر تو زنده ‏است يا نه؟ آن مرد گفت مادر من چهار سال قبل از اين فوت كرد. (پاتور) به قاضي گفت پس اول اين مرد را هلاك كنيد زيرا مادرش در ‏دنياي ديگر براي او آبگوشت نخود و لوبيا پخته و منتظر ورود وي مي‌باشد. مرد بيچاره كه نميدانست آن حرف شوخي ‏است مقابل جلاد زانو بر زمين زد و جلاد شمشير بزرگ سنگين خود را كه سرخ رنگ بود بحركت در آورد و آهسته روي ‏گردن آن مرد نهاد و با اينكه شمشير او صدمه‌اي بآن مرد نزد آن مرد از هوش رفت. جلاد بسربازها گفت آن مرد را از مقابل ‏وي كنار ببرند و بعد از او من زانو زدم و جلاد خنده‌كنان شمشير خود را روي گردن من نهاد و من بدون هيچ زخم و آسيب ‏برخاستم. وقتي نوبت (پاتور) رسيد، جلاد بهمين اكتفاء كرد كه شمشير خود را روي سرش تكان بدهد. آنگاه به ما اطلاع ‏دادند كه فرعون جديد ميخواهد مزد ما را بپردازد و ما را از اطاق قاضي خارج نمودند ولي هرچه كردند نتوانستند آن مرد را ‏كه از حال رفته بود بهوش بياورند و با تعجب متوجه شدم كه وي مرده است. من نميتوانم بگويم كه علت مرگ آن مرد چه ‏بود زيرا هيچ نوع ناخوشي نداشت مگر اين كه بگوئيم كه وي از ترس مرگ مرده است و با اينكه مردي نادان بود من از ‏مرگ او متاسف شدم زيرا ثاني نداشت و بعد از او در تمام مدتي كه من طبابت ميكردم نديدم كه مردي با حضور خود ‏سبب وقفة خون گردد. فرعون جديد به (پاتور) يك قلاده طلا و بمن يك قلاده نقره داد كه از گردن ما آويختند و هر دو ملبس ‏به لباس كتان شديم و وقتي من از كاخ سلطنتي به دارالحيات مراجعت كردم تمام محصلين مقابل من ركوع نمودند و ‏استادان بمن تملق گفتند. نوشتن صورت‌مجلس عمل جراحي فرعون از طرف (پاتور) بمن واگذار شد و وي گفت (سينوهه) ‏در اين صورت مجلس تو بايد چند چيز را بنويسي اول اين كه وقتي ما سر فرعون را باز كرديم از مغز او بوي عطر بمشام ‏ميرسيد و دوم اينكه هنگام مرگ ديديم كه از بيني او يك پرنده خارج شد و مستقيم بطرف خورشيد رفت. ‏
يکشنبه 25/6/1386 - 11:0
مصاحبه و گفتگو
كاخ سلطنتي پر از جمعيت بود و فرعون بعد از اينكه وارد كاخ شد ما را ترك كرد و نزد ملكه يعني مادرش رفت. جوان ‏نيزه‌دار از من پرسيد اكنون من چه كنم و بكجا بروم؟ گفتم همين جا باش و تكان نخور تا اينكه فرعون در روزهاي ديگر تو را ‏ببيند و شغل تو را معين كند زيرا فرعون خداست و خدايان، فراموشكارند و اگر وي تو را نبيند هرگز بخاطر نخواهد آورد كه ‏تو را بخدمت خويش پذيرفته است. جوان نيزه‌دار گفت من براي آينده مصر خيلي نگران هستم پرسيدم براي چه اضطراب ‏داري، گفت براي اينكه فرعون جديد ما از خون مي‌ترسد و ميل ندارد كه خون‌ريزي كند و ميگويد تمام ملل با هم مساوي ‏مي‌باشند و من كه يك جنگجو هستم نمي‌توانم اين عقيده را بپذيرم براي اينكه ميدانم اين عقيده براي يك سرباز خيلي ‏زيان دارد و در هر حال من ميروم و نيزه خود را از غلام ميگيرم. گفتم اسم من (سينوهه) است و در دارالحيات واقع در ‏معبد (آمون) بسر مي‌برم و اگر با من كاري داشتي نزد من بيا. من از آن جوان جدا شدم و بطرف اطاقي كه (پاتور) شب ‏قبل در آنجا خوابيده بود رفتم و او بمحض آنكه مرا ديد زبان باعتراض گشود و گفت (سينوهه) تو مرتكب يك خطاي غيرقابل ‏عفو شده‌اي. پرسيدم خطاي من چيست؟ (پاتور) گفت در شبي كه فرعون فوت ميكرد تو از كاخ بيرون رفتي و شب را در ‏يكي از خانه‌هاي تفريح گذرانيدي و بر اثر اينكه تو اينجا نبودي كسي مرا از خواب بيدار نكرد و من هنگام مرگ فرعون حضور ‏نداشتم و خروج پرنده را از بيني او نديدم. من گفتم كه عدم حضور من در اين خانه ناشي از قصور من نبود بلكه وليعهد بمن امر كرد كه با او بروم و آنوقت جريان ‏واقعه را از اول تا آخر براي او حكايت نمودم. (پاتور) وقتي حرف مرا شنيد گفت پناه بر (آمون) زيرا فرعون جديد ما ديوانه ‏است گفتم او ديوانه نيست بلكه مبتلا به مرض صرع ميباشد و گاهي اين مرض باو حمله‌ور ميشود. (پاتور) گفت مصروع و ‏ديوانه يكي است زيرا كسي كه مبتلا به صرع ميباشد عقلي درست ندارد و زود آلت دست ديگران ميشود و من براي ‏ملت مصر كه بايد تحت سلطنت اين فرعون مصروع بسر ببرند اندوهگين هستم. در اين موقع از طرف قاضي بزرگ اطلاع ‏دادند كه بايد نزد او برويم تا اينكه قانون در مورد ما اجراء شود زيرا قانون ميگويد كه وقتي فرعون بر اثر گشودن سر فوت ‏ميكند بايد كساني را كه دراين كار دخالت داشته‌اند به قتل رسانند. من از اين خبر لرزيدم ولي (پاتور) باز بمن چشمك زد ‏كه بيم نداشته باشم و آهسته گفت اين قانون هرگز به معناي واقعي آن اجراء نميشود. يك عده سرباز آمدند و ما را نزد ‏قاضي بزرگ در كاخ سلطنتي بردند و من ديدم كه چهل لوله چرم، محتوي قوانين چهل‌گانه كشور مصر مقابل اوست و هر ‏يك از لوله‌هاي مذكور طوماري بود كه قانون را روي آن مي‌نوشتند. (پاتور) بعد از ورود به محضر قاضي با وي صحبت كرد و ‏ما سه نفر بوديم كه قانون ما را مستوجب مرگ ميدانست يكي (پاتور) و ديگري من و سومي مردي كه با حضور خود ‏سبب قطع خون‌ريزي ميشد.‏
يکشنبه 25/6/1386 - 11:0
مصاحبه و گفتگو
گفتم خود او ميگويد كه خداي خويش را ديده ولي من چون متوجه بودم كه آسيبي باو نرسد و وي را معالجه مي‌كردم ‏نفهميدم كه خدا چه موقع آشكار گرديد ولي تو چگونه نام مرا دانستي زيرا من تصور نميكنم در هيچ موقع تو را ديده ‏باشم. ‏(آمي) گفت وظيفه من اين است كه نام تو را بدانم و از حوادثي كه در كاخ سلطنتي اتفاق ميافتد مطلع شوم و من ‏فهميدم كه شب قبل وليعهد كه اينك فرعون است دچار مرض صرع مي‌شود و بايد تنها باشد زيرا هر وقت كه حس ميكند ‏اين مرض باو رو مي‌آورد عزلت را انتخاب مينمايد اگر هم نخواهد تنها باشد ما مي‌كوشيم او را تنها كنيم. براي اينكه ‏هيچكس نبايد كه صرع وليعهد را ببيند و مشاهده كند كه او از دهان كف بيرون ميآورد. و شب قبل وقتي من ديدم كه ‏وليعهد بعد از خروج از كاخ به تو برخورد كرد آسوده خاطر شدم براي اينكه ميدانستم تو طبيب هستي و گرچه چون طبيب ‏مي‌باشي كاهن معبد (آمون) بشمار ميآئي زيرا تا كسي كاهن معبد نشود او را در مدرسه دارالحيات نمي‌پذيرند و من ‏كاهن معبد (آتون) مي‌باشم. ولي با اين كه من و تو پيرو دو خداي جداگانه هستيم من گذاشتم كه شب قبل وليعهد ‏باتفاق تو بيرو ن برود تا اين كه يك طبيب از او مواظبت نمايد و من يقين داشتم كه وي دچار به صرع خواهد شد. آنگاه ‏بطرف جوان نيزه‌دار اشاره كرد و گفت اين كيست گفتم كه او جواني است كه امروز صبح در صحرا بما برخورد كرد و يك ‏قوش بالاي سرش پرواز مي‌نمود و همين پرنده مي‌باشد كه اينك روي شانه او نشسته است. (آمي) گفت آيا هنگامي ‏كه وليعهد دچار مرض صرع شد اين جوان حضور داشت منظرة بيماري او را ديد. گفتم بلي گفت در اين صورت بايد اين ‏جوان را بقتل رسانيد. پرسيدم براي چه؟ گفت براي اينكه وليعهد اكنون فرعون است و اگر مردم بدانند كه فرعون ما مبتلا ‏به مرض صرع مي‌باشد و گاهي از اوقات دچار حمله اين مرض مي‌شود و عش ميكند به او اعتقاد پيدا نخواهند كرد. گفتم ‏اين جوان كه مي بينيد امروز در صحرا نيم‌تنه خود را از تن بيرون آورد و بر وليعهد پوشانيد كه وي از برودت نلرزد و خود ‏مي‌گويد براي اين آمده كه با دشمنان فرعون مبارزه كند و از اين‌ها گذشته جواني است خيلي ساده و عقلش نميرسد ‏كه وليعهد مبتلا به مرض صرع مي‌باشد. (آمي) آن جوان را صدا زد و گفت شنيده‌ام كه تو امروز خدمتي به وليعهد كرده‌اي ‏و اين حلقة طلا پاداش خدمت تو مي‌باشد. پس از اين حرف (آمي) يك حلقه طلا بسوي او انداخت ولي جوان مزبور حلقه ‏را نگرفت بطوري كه طلا روي خاك افتاد. (آمي) گفت براي چه طلائي را كه بتو ميدهم دريافت نميكني؟ مرد جوان گفت ‏براي اينكه من فقط از فرعون امر دريافت مي‌نمايم نه از ديگران و گويا فرعون همين جوان است كه اكنون كلاه بر سر دارد ‏و امروز قوش مرا بطرف او رهبري كرد و آنگاه جوان بطرف فرعون جديد رفت و گفت من آمده‌ام كه خود را وارد خدمت ‏فرعون نمايم و آيا تو كه امروز فرعون هستي حاضري كه خدمت مرا بپذيري. فرعون جوان گفت آري، من تو را وارد خدمت ‏خود خواهم كرد ليكن نيزه خود را بايد بدست يكي از غلامان من بدهي زيرا من از نيزه كه وسيله خون‌ريزي است نفرت ‏دارم و تمام ملل را با هم مساوي ميدانم زيرا همه فرزند (آتون) هستند و لذا هيچ يك از آنها نبايد ديگري را به قتل برساند. ‏مرد جوان نيزه را به يكي از غلامان داد و آنوقت فرعون سوار تخت روان شد و ما پياده عقب وي براه افتاديم تا اينكه به نيل ‏رسيديم و سوار زورق گرديديم و قدم به كاخ سلطنتي نهاديم.‏
يکشنبه 25/6/1386 - 10:59
مصاحبه و گفتگو
جوان گفت من از طرف خدا نيامده‌ام بلكه ديشب براه افتادم كه امروز صبح وارد طبس شوم و بخدمت فرعون درآيم و بعد از ‏طلوع آفتاب ديدم قوش من بجلو پرواز كرد و فهميدم كه در اينجا چيزي ممكنست كه توجه قوش را جلب كرده باشد و ‏وقتي آمدم شما را در اينجا ديدم. وليعهد گفت براي چه نيزه بدست گرفته‌اي؟ جوان گفت سر اين نيزه از مفرغ است و ‏من آمده‌ام كه آنرا با خون دشمنان فرعون رنگين كنم. وليعهد گفت من از خون‌ريزي نفرت دارم براي اينكه ريختن خون ‏بدترين چيزهاست جوان نيزه‌دار گفت من عقيده‌اي بر خلاف تو دارم و معتقدم كه ريختن خون سبب پاك كردن ملتها ‏ميشود و آنها را قوي ميكند و خدايان خون را دوست دارند زيرا با خوردن خون فربه ميشوند و تا روزيكه جنگ ممكن است، ‏خون‌ريزي ادامه دارد. وليعهد گفت من كاري ميكنم كه ديگر جنگ بوجود نيايد. جوان نيزه‌دار نظري به من انداخت و گفت ‏گويا اين مرد ديوانه است زيرا جنگ همواره بوده و پيوسته خواهد بود و هر كار كه ملتها بكنند كه از جنگ پرهيز نمايند ‏بيشتر به جنگ نزديك مي‌شوند زيرا جنگ مثل نفس كشيدن لازمة زندگي ملت‌ها ميباشد. وليعهد خورشيد را نگريست و ‏گفت تمام ملت‌ها فرزند او هستند زيرا او (آتون) است و بعد با انگشت بطرف خورشيد اشاره نموده و افزود تمام زمان‌ها و ‏زمين‌ها باو تعلق دارند و من در طبس يك معبد براي او خواهم ساخت و شكل او را براي تمام سلاطين خواهم فرستاد و ‏من از او بوجود آمده‌ام و باو بازگشت خواهم كرد. جوان نيزه‌دار بعد از شنيدن اين حرفها گفت ترديدي وجود ندارد كه او ‏ديوانه است و شما حق داشتيد كه او را به صحرا آورديد تا اينكه معالجه‌اش كنيد. من گفتم او ديوانه نيست بلكه در حال ‏صرع توانسته خداي خود را ببيند ولي ما حق نداريم كه در خصوص آنچه وي ديده از او ايراد بگيريم زيرا هر كس ميتواند هر ‏خدائي را كه ميل دارد بپرستد و طبق گفته او عمل كند. ما وليعهد را بلند كرديم و بطرف شهر برديم و چون بر اثر حمله ‏صرع ضعيف بود از دو طرف،‌ بازوهاي او را گرفتيم و قوش هم مقابل ما پرواز ميكرد و نزديك شهر من ديدم كه يك كاهن با ‏يك تخت روان و عده‌اي از غلامان منتظر وليعهد هستند و از روي حدس و تقريب فهميدم كه كاهن مزبور بايد همان (آمي) ‏باشد. اولين خبري كه (آمي) به وليعهد داد اين بود كه پدرش فرعون (آمن‌هوتپ) سوم زندگي را بدرود گفته است و باو ‏لباس كتان پوشانيد و يك كلاه بر سرش گذاشت. (كلاه در اين جا اسم خاص است و به معناي تاج مي‌باشد و فردوسي ‏در شاهنامه در بيش از پنجاه بيت اين موضوع را روشن كرده و هرجا كه صحبت از تخت و كلاه نموده نشان داده منظور او ‏از كلاه غير تاج نيست – مترجم). (آمي) خطاب به من گفت (سينوهه) آيا او توانست كه خداي خود را ببيند.‏
يکشنبه 25/6/1386 - 10:59
مصاحبه و گفتگو
وقتي اشخاص گرفتار حملة مرض صرع مي‌شوند ممكن است كه زبان خود را با دندان‌ها قطع نمايند و لذا يك قطعه چوب ‏لاي دو رديف دندان آنها ميگذارند و من در آجا چوب نداشتم كه لاي دندانهاي او بگذارم تا اينكه وي زبان خود را قطع ننمايد ‏و ناچار شدم كه قسمتي از لنگ خود را پاره نمايم و لاي دندانهاي او بگذارم تا اينكه زبان او قطع نشود. آنگاه بطوريكه در ‏كتاب نوشته شده براي معالجه وي شروع به ماليدن بدنش كردم و در حاليكه مشغول مالش بدن او بودم، يك قوش مثل ‏اينكه از خورشيد بيرون آمده باشد پديدار شد و بالاي سر ما پرواز كرد و مثل اين بود كه ميل دارد بر سر وليعهد بنشيند. ‏من با خود گفتم شايد خدائي كه وليعهد در انتظار او بوده همين قوش است ولي چند دقيقه بعد جواني زيبا كه نيزه‌اي در ‏دست داشت و مانند سكنه كوههاي سوريه نيم‌تنه پوشيده بود نمايان گرديد. بقدري آن پسر جوان زيبا بود كه من مقابل ‏او ركوع كردم زيرا فكر نمودم كه خداي وليعهد اوست. جوان با لهجة ولايتي مصر از من پرسيد اين كيست؟ آيا ناخوش ‏شده است؟ من گفتم اگر تو خدا هستي اين جوان را معالجه كن و اگر راهزن مي‌باشي، بدانكه ما چيزي نداريم كه بتو ‏بدهيم قوش كه در آسمان پرواز مي‌كرد فرود آمد و روي شانه آن جوان نشست و جوان گفت من خدا نيستم و پسر يك ‏زن و مرد پنيرساز مي‌باشم ولي توانسته‌ام كه نوشتن خط را فرا بگيرم و پيش‌بيني كرده‌اند كه من روزي فرمانده ديگران ‏خواهم شد و اينك به شهر طبس مي‌روم تا اينكه نزد فرعون خدمت كنم زيرا شنيده‌ام فرعون ناخوش است و يك پادشاه ‏ناخوش احتياج به كساني چون من دارد كه از او حمايت كنند. سپس نظري به وليعهد انداخت و گفت آيا او از اين ‏ناخوشي خواهد مرد؟ گفتم نه... ناخوشي او مرگ‌آور نيست ولي انسان را بيهوش ميكند وانسان در بيهوشي اختيار از ‏دست ميدهد. وليعهد بحال آمد ولي بر اثر برودت صبح بلرزه افتاد و جوان نيزه‌دار نيم‌تنه خود را كند و روي وليعهد انداخت و ‏گفت اكنون چه ميكني؟ گفتم اگر تو به من كمك نمائي او را به شهر خواهيم برد و در آنجا يك تخت روان پيدا خواهيم كرد ‏و او را در تخت خواهيم نشانيد و به منزلش خواهيم فرستاد. جوان نيزه‌دار گفت بسيار خوب من حاضرم كه به تو كمك كنم ‏و او را بشهر ببرم. وليعهد نشست ولي ميلرزيد بطوري كه جوان نيزه‌دار كمك كرد تا اينكه نيم‌تنه را باو پوشانيدم و بمن ‏گفت اين جوان جزء توانگران است زيرا پوست بدن او سفيد ميباشد و دست‌هاي سفيد و لطيف دارد و بعد دستهاي مرا ‏گرفت و گفت تو هم داراي دست لطيف مي‌باشي شغل تو چيست؟ گفتم من طبيب هستم و طبابت را در دارالحيات در ‏معبد (آمون) در طبس فراگرفته‌ام. جوان نيزه‌دار گفت لابد اين مرد جوان را آورده‌اي تا اينكه در اينجا وي را مورد معالجه قرار ‏بدهي، ولي خوب بود كه باو لباس مي‌پوشانيدي، زيرا هنگام صبح در صحرا هوا سرد ميشود. وليعهد بر اثر گرماي لباس و بالا آمدن خورشيد از لرز افتاد و يكمرتبه جوان مزبور را ديد و گفت اين پسر خيلي زيباست و از ‏او پرسيد آيا تو از جانب خداي (آتون) نزد من آمده‌اي؟ جوان نيزه‌دار گفت نه... وليعهد گفت امروز من توانستم كه خداي ‏‏(آتون) را ببينم و همينكه خورشيد طلوع كرد او را ديدم و فكر كردم كه شايد او تو را بنزد من فرستاده است.‏
يکشنبه 25/6/1386 - 10:58
مصاحبه و گفتگو
فصل هفتم کتاب سینوهه - وليعهد مصر و صرع او ‏ ‏-----------------------------‏ يك مرتبه از گل‌ها صدائي شنيدم و متوجه گرديدم كه شخصي بمن نزديك مي‌شود و وي بمن نزديك شد و مرا نگريست ‏كه بشناسد. من هم او را شناختم و دانستم كه وليعهد مي‌باشد و از مشاهدة آن مرد جوان، در آنجا حيرت و وحشت ‏نمودم و دو دست را روي زانوها گذاشتم و خم شدم. وليعهد گفت سر بلند كن زيرا كسي در اينجا ما را نمي‌بيند و لازم ‏نيست كه تو در حضور من ركوع نمائي آيا تو همان نيستي كه امروز،‌ در اطاق پدرم، باين ميمون پير كارد و چكش ميدادي؟ ‏من كه از شنيدن نام ميمون پير حيرت كرده بودم سر بلند نمودم و وليعهد گفت منظور من از ميمون پير اين (پاتور) است ‏كه امروز، سر پدرم را شكافت و اين اسم را مادرم روي او گذاشته است و تو و او، هرگاه پدرم بميرد به قتل خواهيد رسيد. ‏از اين حرف بسيار ترسيدم چون نمي‌دانستم كه اگر سر يك فرعون را بشكافند و او معالجه نشود بايد سرشكاف وي را به ‏قتل برسانند. ‏(پاتور) اين موضوع را بمن نگفته بود و من متحير بودم چرا آن مرد سكوت كرد و ديگر اين كه من گناهي نداشتم كه مرا هم ‏بقتل برسانند. شخصي كه در موقع عمل جراحي به طبيب كارد و چكش ميدهد بيگناه است و نبايد او را به قتل برسانند ‏براي اين كه وي اثري در درمان بيمار ندارد. وليعهد گفت من ميدانم كه امشب خدا بر من آشكار خواهد شد ولي در كاخ ‏سلطنتي خدا نزد من نمي‌آيد بلكه در خارج از كاخ بر من آشكار مي‌شود. من ميدانم كه در موقع ظهور خدا، بدن من ‏مرتعش خواهد گرديد و صدايم خواهد گرفت و بايد كسي باشد كه بمن كمك نمايد. و چون تو را در سر راه خود يافته‌ام و ‏ميدانم كه پزشك هستي با خود مي‌برم... بيا برويم. من نميخواستم كه با آن جوان بروم براي اين كه (پاتور) بمن گفته بود ‏كه در موقع مرگ فرعون ما بايد در كاخ باشيم ولي نميتوانستم از ا طاعت امر وليعهد استنكاف كنم و ناچار شدم كه با او ‏بروم. وليعهد يك لنگ كوتاه پوشيده بود بطوري كه رانهاي او ديده ميشد و من مشاهده ميكردم كه وي بلندتر از من مي‌باشد و ‏با قدم‌هاي عريض راه مي‌رود. وقتي كنار نيل رسيديم وليعهد گفت كه بايد از رودخانه بگذريم و خود را به مشرق آن ‏برسانيم و يك قايق را كه كنار رود بود گشود و من و او در قايق نشستيم و من پارو زدم. هنگامي كه بآن طرف رود ‏رسيديم وليعهد بدون اينكه قايق را ببندد ميرفت من مجبور بودم كه عقب او بدوم و بدنم عرق كرد تا اينكه بجائي رسيديم ‏كه شهر طبس و باغهاي آن در عقب ما قرار گرفت و سه كوه كم ارتفاع كه در مشرق، نگاهبان طبس است نمايان شد. ‏وقتي بجائي رسيديم كه ديگر كسي نبود و صدائي شنيده نميشد جوان روي زمين نشست و گفت در اين جاست كه ‏خدا بر من آشكار خواهد گرديد. من حيران بودم كه چگونه خدا بر او آشكار مي‌شود و آيا من هم او را خواهم ديد يا نه؟ تا ‏اينكه صبح دميد و بعد از آن خورشيد طلوع كرد و وليعهد بانگ زد (سينوهه) خدا آمد و دست مرا بگير براي اينكه دست من ‏مي‌لرزد. من دست او را گرفتم و هر چه خورشيد بيشتر بالا ميآمد هيجان وليعهد بيشتر مي‌شد و روي خاك افتاد و بر خود پيچيد و ‏آنوقت من كه از تغيير حال او وحشت كرده بودم آسوده خاطر شدم زيرا دانستم كه وليعهد مبتلا به صرع مي‌باشد و اين ‏نوع مرض را در دارالحيات ديده بودم.‏
يکشنبه 25/6/1386 - 10:57
طنز و سرگرمی
ضرب المثل هاي ايراني (( د ))‏ ‏ ‏ دادن بديوانگي گرفتن بعاقلي !‏ دارندگيست و برازندگي !‏ داري طرب كن، نداري طلب كن !‏ داشتم داشتم حساب نيست، دارم دارم حسابه !‏ دانا داند و پرسد نادان نداند و نپرسد !‏ دانا گوشت ميخورد نادان چغندر !‏ دانه فلفل سياه و خال مهرويان سياه --- هر دو جانسوز است اما اين كجا و آن كجا !‏ ‏ ‏ دختر تنبل، مادر كدبانو را دوست داره !‏ دخترميخوهي ماماش را بين --- كرباس ميخواهي پهناش را ببين !‏ دختر همسايه هر چه چل تر براي ما بهتر !‏ دختري كه مادرش تعريف بكنه براي آقا دائيش خوبه !‏ ‏ در بيابان گرسنه را شلغم پخته به ز نقره خام !‏ در بيابان لنگه كفش، نعمت خداست !‏ در پس هر گريه آخر خنده ايست !‏ در جنگ، حلوا تقسيم نميكنند !‏ در جواني مستي، در پيري سستي، پس كي خدا پرستي ؟!‏ در جهان هر كس كه داره نان مفت، ميتواند حرفهاي خوب گفت !‏ در جهنم عقربي هست كه از دستش به مار غاشيه پناه ميبرند !‏ در جيبش را تار عنكبوت گرفته است !‏ در چهل سالگي طنبور ميآموزد در گور استاد خواهد شد !‏ در حوضي كه ماهي نيست ، قورباغه سپهسالاره !‏ در خانه ات را ببند همسايه تو دزد نكن !‏ در خانه اگر كس است يكحرف بس است !‏ در خانه بيعاره ها نقاره ميزنند !‏ در خانه مور، شبنمي طوفانست !‏ در خانه هر چه، مهمان هر كه !‏ درخت اگر متحرك شدي ز جاي بجاي --- نه جور اره كشيدي نه جفاي تبر !‏ درخت پر بار، سنگ ميخوره !‏ درخت پر بار، سنگ ميخوره !‏ درخت كاهلي بارش گرسنگي است !‏ درخت كج جز بآتش راست نميشه !‏ درخت گردكان باين بلندي --- درخت خربزه الله اكبر !‏ درخت هر چه بارش بيشتر بشه، سرش پائين تر مياد !‏ درد دل خودم كم بود، اينهم قرقر همسايه !‏ درد، كوه كوه مياد، مومو ميره !‏ در دروازه را ميشه بست، اما در دهن مردم و نميشه بست !‏ در دنيا هميشه بيك پاشنه نميچرخه !‏ در دنيا يه خوبي ميمونه يه بدي !‏ در ديزي وازه، حياي گربه كجا رفته !‏ در زمستان، الو، به از پلوه !‏ در زمستان يه جل بهتر از يه دسته گله !‏ درزي در كوزه افتاد !‏ در زير اين گنبد آبنوسي، يكجا عزاست يكجا عروسي !‏ درس اديب اگر بود زمزمه محبتي --- جمعه به مكتب آورد طفل گريز پاي را . ((‌ نظيري نيشابوري ))‏ در شهر كورها يه چشمي پادشاست !‏ در شهر ني سواران بايد سوار ني شد !‏ در عفو لذتيست كه در انتقام نيست !‏ در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست ! ((‌ حافظ شيرازي ))‏ در كف شير نر خونخواره اي --- غير از تسليم و رضا كو چاره اي ؟‏ در مجلس خود راه مده همچو مني را --- كافسرده دل افسرده كند انجمني را !‏ درم داران عالم را كرم نيست --- كريمان را بدست اندر درم نيست !‏ در مسجده، نه كند نيست نه سوزوندني !‏ در نمك ريختن توي ديگ بايد به مرد پشت كرد !‏ درويش از ده رانده، ادعاي كدخدائي كند !‏ درويش موميائي، هي ميگي و نميائي !‏ ‏ در، هميشه بيك پاشنه نميگرده !‏ درهفت آسمان يك ستاره نداره !‏ دزد،آب گرون ميخوره !‏ دزد بازار آشفته ميخواهد!‏ دزد باش و مرد باش !‏ دزد به يك راه ميرود، صاحب مال به هزار راه !‏ دزد حاضر و بز حاضر !‏ دزد ناشي به كاهدون ميزنه !‏ دزدي آنهم شلغم ؟ !‏ دزدي كه نسيم را بدزدد دزد است !‏ دست بالاي دست بسيار است . (( در جهان پيل مست بسيار است ... ))‏ دست به دنبك هر كي بزني صدا ميده !‏ دست بريده قدر دست بريده را ميدونه !‏ دست بشكند در آستين، سر بشكند دركلاه !‏ دست بيچاره چون بجان نرسد --- چاره جز پيرهن دريدن نيست !‏ دست بي هنر كفچه گدئيست !‏ دست پشت سر نداره !‏ دست پيش را گرفته كه پس نيفته !‏ دستت چربه، بمال سرت !‏  دستت چو نميرسد به كوكو، خشكه پلو را فرو كو !‏ دست تنگي بدتر از دلتنگي است !‏ دست خالي براي تو سر زدن خوبه !‏ دست در كاسه و مشت در پيشاني !‏ دست، دست را ميشناسه !‏ دست دكاندار تلخ است !‏ دست راست را از چپ نميشناسه !‏ دستش به خر نميرسه پالان خر را بر ميدارد !‏ دستش به دم گاو بند شده !‏ دستش به عرب و عجم بند شده است !‏ دستش بدهنش ميرسه !‏ دستش در كيسه خليفه است !‏ دستش را به كمرش گرفته كه از بيگي نيفته !‏ دستش شيره ايست يا دستش چسبناك است !‏ دستش را توي حنا گذاشت !‏ دست شكسته بكار ميره، دل شكسته بكار نميره !‏ دست شكسته وبال گردنه !‏ دستش نمك نداره !‏ دست كار دل و نميكنه و دل كار دست و نميكنه !‏ دستش كجه !‏ دست كه به چوب بردي گربه دزده حساب كار خودشو ميكنه !‏ دست كه بسيار شد بركت كم مي شود !‏ دست ما كوتاه و خرما بر نخيل . (( پاي ما لنگ است و منزل بس دراز )) ((‌ حافظ شيرازي ))‏ دست ننت درد نكنه !‏ دست و روت را بشور منم بخور !‏ دست و رويش را با آب مرده شور خانه شسته است !‏ دستي را كه حاكم ببره خون نداره يا ديه نداره !‏ دستي را كه نميتوان بريد بايد بوسيد !‏ دستي را كه از من بريد، خواه سگ بخورد خواه گربه !‏ دشمنان در زندن با هم دوست شوند !‏ دشمن دانا بلندت ميكند --- بر زمينت ميزند نادان دوست !‏ دشمن دانا كه غم جان بود --- بهتر از دوست كه نادان بود . ((‌ نظامي ))‏ دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد . (( داني كه چه گفت زال با رستم گرد )) ((‌ سعدي ))‏ دعا خانه صاحبش را ميشناسد !‏  دعوا سر لحاف ملا نصرالدين بود !‏ دلاكها كه بيكار ميشوند سر هم را ميتراشند !‏ دل بيغم دراين عالم نباشد --- اگر باشد بني آدم نباشد .‏ دل سفره نيست كه آدم پيش هر كس باز كنه !‏ دلش درو طاقچه نداره !‏ دلم خوشه زن بگم اگر چه كمتر از سگم !‏ دلو هميشه از چاه درست در نمياد !‏ دماغش را بگيري جانش در مياد !‏ دم خروس از جيبش پيداست !‏ دمش را توي خمره زده است !‏ دندن اسب پيشكشي را نميشمارند !‏ دنده را شتر شكست، تاوانش را خر داد !‏ دنيا پس از مرگ ما، چه دريا چه سراب ! ‏ دنيا دمش درازه !‏ دنيا جاي آزمايش است، نه جاي آسايش !‏ دنيا، دار مكافاته !‏ دنيا را آب ببره او راخواب ميبره !‏ دنيا را هر طور بگيري ميگذره !‏ دنيايش مثل آخرت يزيده !‏ دنيا محل گذره !‏ دو تا در را پهلوي هم ميگذارند براي اينست كه به درد هم برسند !‏ دو خروس بچه از يك مرغ پيدا ميشوند، يكي تركي ميخونه يكي فارسي !‏ دود از كنده بلند ميشه !‏ دود، روزنه خودشو پيدا ميكنه !‏ دو دستماله ميرقصه !‏ دور اول و بد مستي ؟‏ دوري و دوستي !‏ دوست آنست كه بگرياند. دشمن آنست كه بخنداند !‏ دوست همه كس، دوست هيچكس نيست !‏ دوستي بدوستي در، جو بيار زرد آلو ببر !‏ دوستي دوستي از سرت ميكنند پوستي ؟!‏ دوصد گفته چو نيم كردار نيست !‏ دو صد من استخوان بايد كه صدمن بار بردارد !‏ دوغ در خانه ترش است !‏ دوغ و دوشاب در نظرش يكيست !‏ دو قرت و نيمش باقيه !‏ دو قرص نان اگر از گندم است و گر از جو --- دوتاي جامه اگر كهنه است و گر از نو .‏ هزار مرتبه بهتر بنزد ابن يمين --- زفرمملكت كيقباد و كيخسرو .‏ ده انگشت را خدا برابر نيافريده !‏ ده، براي كدخدا خوبه و برادرش !‏ ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند .‏ دهنش آستر داره !‏ دهنش چاك و بست نداره !‏ دهن مردم را نميشود بست !‏ دهنه جيبش را تار عنكبوت گرفته !‏ ديده مي بينه، دل ميخواد !‏ دير آمده زود ميخواد بره !‏ دير زائيده زود ميخواد بزرگ كنه !‏ ديشب همه شب كمچه زدي كو حلوا ؟!‏ ديگ به ديگ ميگه روت سياه ، سه پايه ميگه صل علي !‏ ديگران كاشتند ما خورديم، ما ميكاريم ديگران بخورند !‏ ديگ ملا نصرالدين است !‏ ديوار حاشا بلنده !‏ ديوار موش داره ، موش هم گوش داره !‏ ديوانه چو ديوانه به بيند خوشش آيد !‏
شنبه 24/6/1386 - 12:59
کامپیوتر و اینترنت
‏7 ترفند کاربردی در نرم افزار ‏Word‏ ‏ قصد داریم تا هم اکنون 7 ترفند ساده اما کاربردی در نرم افزار ‏Word‏ را به شما معرفی کنیم. با بکار بستن ‏اين ترفندها در کار خود با نرم افزار ‏Word‏ سرعت بخشيد و همچنین خود را حرفه ای تر نشان دهید.‏ ‏1- با فشردن کليد ‏Shift + F5‎‏ مي‌توانيد به قسمتي از متن که بتازگي تغييري در آن ايجاد کرده ايد برويد. ‏فشردن مجدد اين کليدها شما را به قسمت‌هاي تغيير يافته قبلي متن مي‌برد.‏ ‏2- اگر فرمت قسمتي از متن را تغيير داده ايد، مثلا رنگ يا نوع فونت آن را عوض کرده ايد و حالا ‏مي‌خواهيد به همان وضعيت پيش فرض ‏Word‏ برگردانيد، مي‌توانيد آن بخش از متن را انتخاب و کليدهاي ‏CTRL + SPACEBAR‏ را فشار دهيد.‏ ‏3- وقتي مي‌خواهيد بخشي از متن را انتخاب نمائيد، مي‌توانيد کلمه ‏ALT‏ را پائين نگه داريد و با ماوس ‏DRAG‏ کنيد. اين کار باعث مي شود عمل انتخاب به صورت مستطيل شکل انجام شود و سرعت شما به ‏طرز چشمگيري افزايش يابد.‏ ‏4- وقتي در حال تايپ کردن يک متن انگليسي هستيد و به دنبال مترادف يک کلمه خاص مي گرديد، کافيست ‏نشانگر را در کنار و يا در زير کلمه مربوطه ببريد و کليدهاي ‏Shift + F7‎‏ را فشار دهيد. با اين کار فهرستي ‏از کلمات مترادف آن کلمه خاص نمايش داده مي‌شود.‏ ‏5- در پنجره ‏Print Preview‏ شما مي‌توانيد پيش از پرينت گرفتن ، پيش نمايشي از فايل خود را ببينيد. براي ‏انجام تغييرات در همين صفحه، کافيست روي آيکون ‏Magnifier‏ کليک نمائيد تا اجازه تصحيح در متن به ‏شما داده شود.‏ ‏6- اگر مي‌خواهيد همزمان دو بخش مختلف از يک ‏Document‏ را ببينيد، مي‌توانيد فايل مربوطه را در نرم ‏افزار ‏Word‏ باز کرده، ماوس را بالاي فلش موجود در بالاي نوار لغزان نگه داريد تا نشانگر ماوس به شکل ‏دو خط موازي با دو فلش در بالا و پائين آن درآيد. آنگاه کليک کرده و بدون رها کردن ماوس آن را به سمت ‏پائين بکشيد. حال صفحه به دو قسمت تقسيم مي‌شود که در هر دو بخش همان فايل نمايش داده مي‌شود و ‏همزمان مي‌توانيد دو بخش مختلف فايل را ببينيد و ويرايش کنيد.‏ ‏7- فرض کنيد يک فايل طولاني داريد و پيدا کردن مطالب برايتان دشوار، کافيست گزينه ‏Document Map‏ ‏را از منوي ‏View‏ انتخاب کنيد تا فهرستي از عناوين ‏Document‏ شما را نشان دهد. حال با کليک بر هر ‏عنوان به آن قسمت از فايل خود پرش مي‌کنيد
شنبه 24/6/1386 - 12:49
مصاحبه و گفتگو
يكمرتبه ديگر (پاتور) چشمكي بمن زد و گفت اگر ميخواهي كه طبيب بشوي و بتواني مردم را معالجه كني و اكثر بيماران ‏خود را بقتل برساني و از اين راه ثروت گزاف و غلامان زياد و كنيزان بدست بياوري و در طبس صاحب شهرت شوي و هر ‏شب در ساختمان خود ضيافتي بر پا كني، بايد اعتقاد داشته باشي كه هنگام مرگ از بيني فرعون پرنده خارج ميگردد. ‏ديگران هم مثل تو هستند و خوب ميدانند كه بين مرگ فرعون و پست‌ترين گدايان شهر از نظر مختصات جسمي تفاوت ‏وجود ندارد ولي آنها زر وسيم و غلام و كنيز زيبا و غله و گوشت ميخواهند و سپس اين طور نشان ميدهند كه براستي ‏قبول دارند كه فرعون پسر خدا است و بعد از مرگ از يبني وي پرنده خارج مي‌گردد. ولي اگر تو فردا در دارالحيات بگوئي ‏كه امشب من اين حرف را بتو زده‌ام من انكار خواهم كرد و خواهم گفت كه تو بمن بهتان ميزني و مطمئن باش كه حرف ‏من پذيرفته خواهد شد و تو را بجرم متهم كردن يك طبيب سلطنتي و استاد دارالحيات از مدرسه بيرون خواهند كرد بدليل ‏اينكه تمام اعضاي سلطنتي كه در دارالحيات كار ميكنند، مثل من، علاقه بزر و سيم و غذا  دارند. بيا اي ‏‏(سينوهه) و مرا  باطاقم ببر كه در آنجا بخوابم و تو هم بخواب زيرا در بامداد فردا، بايد ناظر خروج پرنده از بيني ‏فرعون باشيم و با خط خود بنويسم كه پرنده را ديديم كه از بيني او خارج شد و بپرواز در آمد و به آسمان رفت. من مثل يك ‏غلام كه ارباب خود را بغل مي‌كند، و او را از نقطه‌اي به نقطه ديگر منتقل مي‌نمايد آن پيرمرد را كه سبك وزن بود در بغل ‏گرفتم و بكاخ سلطنتي بردم و در اطاقي كه براي وي تعيين كرده بودند خوابانيدم. ولي خود نميتوانستم بخوابم  از كاخ خارج شدم و مقابل قصر سلطنتي، درون گل‌ها، ايستادم و به تماشاي روشنائي ‏شهر طبس و ستارگان آسمان مشغول گرديدم و در حالي كه بوي گلها را استشمام مي‌نمودم
شنبه 24/6/1386 - 12:48
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته