• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 164
تعداد نظرات : 73
زمان آخرین مطلب : 5829روز قبل
شعر و قطعات ادبی

حتی بعد از مرگ
 من
 این جا خوشبخت خواهم بود
 این جا که ما
 به ابلیس
 خیانت کردیم
 و به یکدیگر عشق ورزیدیم
 

سه شنبه 18/4/1387 - 0:28
شعر و قطعات ادبی

جادوی تراشی چربدستانه
خاطره پا در گریز عشقی کامیاب را
که کجا بود و چه وقت،
به بودن و ماندن
اصرار می کند:
بر آبگینه این جام فاخر
که در آن
ماهی سرخ
به فراغت
گامهای فرصت کوتاهش را
نان چون جرعه زهری کشتیار
نشخوار
می کند.

از پنجره
من
در بهار می نگرم
که عروس سبز را
از طلسم خواب چوبینش
بیدار می کند.

من و جام خاطره را،و بهار را
و ماهی سرخ را
که چونان « نقطه پایانی » رنگین و ’مذ ّ هب
فرجام بی حصل تبار تزئینی خود را
اصرار می کند.

سه شنبه 18/4/1387 - 0:25
شعر و قطعات ادبی

دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند
 جهانی سیاهی با دلم تا چه ها کند
بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد
همان گوهر آجین خیمه اش را به پا کند
 سپی گله اش را بی شبانی کند یله
 در این دشت ازرق تا بهر سو چرا کند
بدان زال فرزندش سفر کرده می نگر
که از بعد مغرب چون نماز عشا کند
سیم رکعت است این غافل اما دهد سلام
 پس آنگه دو دستش غرقه در چین فرا کند
به چشمش چه اشکی راستی ای شب این فروغ
بیاید تو را جاوید پر روشنا کند
 غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند
 ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند
اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای
 رنک جامه باید چون تو جامه ی عزا کند

دوشنبه 17/4/1387 - 2:8
شعر و قطعات ادبی
زمان ترانه آرامش من است و بارانها
به گیسوان زرافشان بانوی پاییز نشانده رشته مروارید
نشسته بانو در آستان تابستان
هلال نقره ماه
به پشت لاله او گوشواره ای جاوید
تو مثل آب لطیفی و مثل باد بلند
 تو مثل آتش بوری
تو ارتعاش نسیمی و شبهه لبخند

چو خاطرات زمین خوابناک و گسترده
کشیده ای به سراشیب جلگه ها پرده ...
به بوی پرتو صبح است انتظار هوا
به میهمانی نزدیک میرویم برآ
عروس سوگلی من عروس تاریخی
دوشنبه 17/4/1387 - 2:3
شعر و قطعات ادبی

سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خطارات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
 

دوشنبه 17/4/1387 - 1:59
شعر و قطعات ادبی

گفتی که : چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی
تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر
 

دوشنبه 17/4/1387 - 1:56
شعر و قطعات ادبی

من به دور امروز خود مرز کشیده ام
 و چشمان تیره ام نگهبان آن خواهند بود
مسافران خسته ی سالیان گذشته
 به روز من راه نخواهند یافت
 زیرا در جیبهای خسته شان
 خفتن بر دسترنج مرا
 پنهان کرده اند


دوشنبه 17/4/1387 - 1:53
شعر و قطعات ادبی

صبح
شوری ابعاد عید
ذایقه را سایه کرد
عکس من افتاد در مساحت تقویم
در خم آن کودکانه های مورب
روی سرازیری فراغت یک عید
داد زدم
به چه هوایی
در ریه هایم وضوح بال تمام پرنده های جهان بود
 آن روز
آب چه تر بود
باد به شکل لجاجت متواری بود
من همه مشقهای هندسی ام را
 روی زمین چیده بودم
 آن روز
چند مثلث در آب
غرق شدند
من
 گیج شدم
جست زدم روی کوه نقشه جغرافی
ای هلیکوپتر نجات
حیف
طرح دهان در عبور باد به هم ریخت
 ای وزش شورای شدیدترین شکل
سایه لیوان آب را
تا عطش این صداقت متلاشی
راهنمایی کن

دوشنبه 17/4/1387 - 1:48
شعر و قطعات ادبی

شاید این لحظه لحظه آخر
 شاید این پله آخرین پله ست
شاید این تن که با من است کنون
 سایه ای باشد از تنی دیگر
میوه ای ز آفریدنی دیگر
میوه ای تلخ شاخه ای بی بر ؟
خواستم پر دهم رکاب گریز
 پشت کردم به پله پایان
تن من لیک باز با من بود
لحظه آخرم گرفت عنان
 که : کجا ؟ بسته است راه سفر
 حیرتم پر گشود و نقش هراس
بر لب آشفت طرح یک لبخند
 کرکسان گرسنه چشمانم
 طعمه از نام رفته ام جستند
 نام من سایه درختی شد
 در کویر گذشته های سراب
 چهره ام با اشاره شب گیج
روی لب بست خنده های خراب
 ایستادم تنم که با من بود
 زیر پرهای واژه رویا شد
در رگم آشیانه زد تردید
 پرسشی ز آن میانه نجوا شد
شاید این لحظه لحظه آخر ؟

دوشنبه 17/4/1387 - 1:44
شعر و قطعات ادبی

کجا می روی ؟
با تو هستم
ای رانده حتی از اینه
ای خسته حتی از خودت
کجای این همه رفتن
راهی به آرزوهای آدمی یافتی ؟
کجای این همه نشستن
جایی برای ماندن دیدی ؟
سر به راه
رو به نمی دانی تا کجا
چرا اتاقت را با خود می بری ؟
چرا عکس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی ؟
خلوت کوچه ها را چرا به باد می دهی ؟
یک لحظه در این تا کجای رفتن بمان
شاید آن کاغذ مچاله که در باد می دود
حرفی برای تو دارد
سطری نشانی راهی
خیالت من از این همه فریب
که در کتابخانه های دنیا به حرف می ایند
و در روزنامه های تا غروب می میرند
چیزی نفهمیده ام ؟
خیالت من از پنجره های باز خانه ی سالمندان
که رو به از صبح توپ بازی
تا بای بای تیله ها و گلسر های رنگی حسرت می کشند
چیزی نفهمیده ام ؟
هنوز راهی از چشم های خیسم
 رو به خاک بازی در باغ و
پله های شکسته ی روز دبستان
می رود
هنوز بغضی ساده
رو به دفتری از امضای بزرگ و یک بیست
که جهان را به دل خالی ام می بخشید
می شکند
حالا در این بی کجایی پرشتاب
با که اینقدر بلند حرف می زنی ؟
تمام چشم های شهری شده نگاهت می کنند
کسی نیست ، با خودم حرف می زنم

دوشنبه 17/4/1387 - 1:40
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته