قبلا می پنداشتم که همچون ذره ای لرزان و بی نظم در چرخ گردون زندگی موج می زنم ...
ولی امروز به خوبی می دانم که من همانند محوری هستم که کل زندگی به صورت ذراتی منظم دور من در تکاپویند ...
در بیداری خود می گویند : تو نسبت به جهانی که در آنی همانند ماسه ای هستی بر روی ساحل بی انتها برای دریای بی انتها ...
ولی من در رویایم به آنها می گویم : من همانند دریایی بی کرانم و همه ی کائنات چیزی جز دانه های ماسه ساحل نیستند ...
جبران خلیل جبران
برای همیشه بر این ساحل قدم می زنم ... میان ماسه ها و کف ها ...
مد آثار پایم را محو خواهد کرد و باد کف دریا را از بین خواهد برد ...
... اما ...
دریا و ساحل تا ابد جاودانه خواهد ماند ...
هر وقت دلت گرفت برو بالای کوهی و فریاد بزن :
هنوز امیدی هست ؟
صدایی می شنوی که می گوید :
هست ... هست ... هست ...
مجنون را به محکمه بردند . گفتند : توبه کن .
گفت : خدایا عاشقم ... عاشق ترم کن ...
اول می گفتم خدا کجاست ؟
حالا می گویم : من کجا هستم ؟! ....
برای دوست داشتنی شدن تنها یک راه وجود دارد ....
دوست بداریم ...
به خاطر تمام کاستی هایت ... خود را سرزنش می کنی !
غافل از آن که ... کسی در همین نزدیکی ها تو را به خاطر همینی که هستی دوست می دارد ...
یه روزی ... یه جایی ... یه جوری ...
یه کسی ... یه چیزی ...
... صبر داشته باش ...
این آخرین شمعی ست که آب می شود
پای این شعر ناتمام ...
و من قطره قطره می سوزم ...
تا تو آرام شوی ... آرام ...
پاکت نامه را خالی بفرست !
کلمات احساست را محدود می کنند ...