شمع خاموش
روزی آمد آرام فصل بهار
به هم رسیدند گل و بلبل در سبزه زار
گل خندان و بلبل نغمه خوان بود
سبزه زار پذیرای میهمان بود
پروانه که این زیبایی را دید
دل از دامان شمع برید و پرید
پروانه چون با گل هم آغوش گشت
خود را شاد و رها دیده در این دشت
رفتن پروانه به سوی زیبایی گلها بود
روزگار شمع پر از سختی و جفا بود
شمع در این سرا تنها مانده بود
چون پروانه نغمه وداع خوانده بود
آن شمع که در چله ی سیاه زمستان
میدرخشید به عشق وصال یاران
یار خود را بی وفا دیده بود
دگر روزگار خود را سیاه دیده بود
چون خود را و تنها دیده بود
دلسرد از تمام دنیا شده بود
شمع شعله خود را زیاد کرده
با این کار پیکر خود را فنا کرده
شمع بلای این درد را به جان خریده بود
با نسیمی آرام خاموش شد مرد و پریده بود
پریدن شمع از بی وفایی نبود
چون پروانه کست زیبایی نبود
با پریدن پروانه عشق واقعی را شناخت
دل از زمین کند و به عالم بالا تاخت
چه زیبا به عالم بالا پر کشیده بود
با خاموشی نقاشی مرگ عشق کشیده بود
با مرگ عشق به عشق واقعی رسیده بود
خاموشی را سرآغاز روشنایی دیده بود
برف