• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 127
تعداد نظرات : 48
زمان آخرین مطلب : 4555روز قبل
شعر و قطعات ادبی

 

چه عاشقانه،

 

ساده و زیبا به من گفتی توکل کنم و من چه دیر

 

 به این باور رسیدم ،آن زمان

 

 که همه رهایم کردند

 

تو بودی که دستم را گرفتی...
دوشنبه 20/10/1389 - 22:33
داستان و حکایت
تکراری ولی بسیار آموختنی وخواندنی
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود
روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت
نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون
اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و
تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه
شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را
شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته
است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری
نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است
ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

 

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن

خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید

این رمز موفقیت است لبخند بزنید

يکشنبه 19/10/1389 - 17:57
طنز و سرگرمی

 من سرم توی کار خودم بود... 

 

 

بعد یه روز یه نفر رو دیدم...

 

اون این شکلی بود !


من یه کادو مثل این بهش دادم...

 

 وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!

 

ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ...

 

و این وضع من توی اداره بود ...


 

وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ...

 

و من اینجوری بهشون جواب می دادم ...

 

اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه...

 

 

و من اینجوری بودم  ...

 

بعدش اینجوری شدم ...


 

احساس من اینجوری بود ...

 

بعد اینجوری شدم ...

 

بله... آخرش به این حال و روز افتادم ...

 

پدر عاشقی بسوزه !


 

يکشنبه 19/10/1389 - 17:53
داستان و حکایت

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.

تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کردهکه مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود.

ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ،چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات، انسان را

آدم می کند. در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دوطرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان

خیلی به هم می خوریم .

از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی

مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه

بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی

سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه وشیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند.همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود

و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود. 

دایی مختار می گفت پدرخانومش چتر باز بود.خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی

را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم.هم ارزان تر است،

هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه

دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیرزمینی بگیرد. می گفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین!

اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا!

حتمن از زیر زمینی می ترسید .ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه

درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است.

قهر بهتر از دعواست.آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند

بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!

البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!

این بود انشای من...!

شنبه 18/10/1389 - 22:16
شعر و قطعات ادبی


خواهم تو را مهمان کنم

در گوشه ای از قلب خویش

آیا قبولش می کنی این گوشه ویرانه را

شنبه 18/10/1389 - 22:4
شعر و قطعات ادبی

 

                                       نام زینب در شـئـون زنـدگی گـل میکـند

                                       در دل عـشـاق ایـجـاد تـحــول مـیــکـنـد

                                       مهدی زهرا که خود رمز توسل با خداست

                                       در مقام ذکـر با زیـنـب تـوسـل مـیــکـند

شنبه 18/10/1389 - 19:22
شعر و قطعات ادبی

 

بی حسین بن علی احساس پیری می کنم

نی که پیری بلکه احساس حقیری می کنم

گفت سائل از چه رو محکم به سینه می زنی؟

گفتـم از آیـنـه ی دل گــردگـیــری مــی کـنـم

شنبه 18/10/1389 - 19:22
داستان و حکایت


 

امیری به شاهزاده گفت:من عاشق تو هستم.
شاهزاده گفت:زیبا تر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده.
امیر برگشت و دید هیچکس نیست.
شاهزاده گفت:عاشق نیستی... عاشق به غیر نظر نمی کند.

شنبه 18/10/1389 - 19:22
شعر و قطعات ادبی

 

مادرم چاقو را در حوض نشست؛ ماه زخمی می شد…

سهراب سپهری 

شنبه 18/10/1389 - 19:22
شعر و قطعات ادبی

 

مرا گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد اینک در کنارت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
سه شنبه 11/3/1389 - 22:14
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته