ساده گفتی مرا فراموش کن ! فراموشت کردم بی تو هیچ کس شدم ! فراموشت نکردم باز هم بی تو هیچ کس شدم !
خواستم با تو بگویم از روزهای نزدیک اما تو از روزهای دور با من گفتی و روزهای محال را نزدیک کردی و رهایم کردی ...
گفتی برایت خورشید بیاورم اما فانوس در دستم بود فانوس را دیدی و رهایم کردی و هیچ وقت نفهمیدی ... خورشید را در دلم پنهان کرده بودم تا حیرت زده ات کنم !
خسته شده ام ! از این روزهای هیچ کسی ... از این روزهای تنهایی ... از این روزهای دل تنگی ... از این ... بس است دل من ! بهتر است چیزی نگویی ! بهتر است خاموش باشی ! چون کسی نیست که بشنود ! چون تو را سنگ صبوری نیست ! چون ... بهتر است خاموش باشی دل من ! بهتر است بسوزی و بسازی دل من ! بهتر است ...
وقتی رفتی خودم تنها ماندم دلم تنها ماند لحظه تنها ماند فکر تنها ماند حتی تنهایی هم تنها ماند !
با من بودی ... رویایی ترین رویای دنیا بودم ! رهایم کردی ... دیگر حتی رویا هم نیستم!
برایت خورشید آوردم تا شبهای روحت را روشن کنم ولی افسوس ! کلبه ی دلت برای خورشید کوچک بود تو را فانوسی بس است !
گفتی دوستم داری ! گفتم دوستت دارم ! گفتی دوستت ندارم ! گفتم دوستت دارم ! ببین ! من همان آدم روز اول هستم ... ولی تو ...
هیچ کس هیچ کس ها شده ای ! باز هم منتظری هیچ کسی از شهر هیچ کس ها بیاید تا دو کلمه حرف هیچ کسی بزنی ! هنوز هم منتظری هیچ کس ...
...
بازم سه نقطه و حرفای نا تموم ...