اندوه فراموشی من وقت عبورت کاش اسرار مرا پیش تو اقرار نمی کرد..........غریب
باتشكر
اتنا
شبی تنها بودم که در سیاهی چشم باد نگاه خاکستری رنگی دیدم سرشار از زندگی و دیدم عشق را با ارتفاعی ناچیز از ناودان باران.........غریب
بی تو میگیرد دلم ، با هر غروب زخم دار تو رفیق صبح و من مهمان شبها مانده ام...........غریب
می روم تا سرزمین سبز و زنگین خیال باز اما در هیاهوی تو رسوا مانده ام..........غریب
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی چون نیک بدیدم به حقیقت به از انی شیرینتر از آنی به شکر خنده که گویم ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
فردا و دیروز هم دست شدند. دیروز با خاطراتش فریبم داد. فردا هم مرا با وعده هایش خام كرد. تا به خود آمدم امروز هم گذشته بود
آنگاه که بمیرم ای عزیزترین مرثیه های اندوه بار سرمده بر بالای سرم گل های سرخ نپرور درختان پر سایه نگستر و در حصار سیمان و سنگ زندانی ام نکن بگذار علفهای سبز مرقدم را بپوشانند و شادابی خویش از ژاله و رگبار بگیرند و اگر خواستی به فراموشی ام بسپار..........غریب
در خواب ناز بودم دیدم كسی در می زند در را گشودم دیدم غم است در می زند ای روستان بی وفا از غم بیاموزید وفا غم با همه بیگانگی هر شب به من سر می زند.............غریب
مهر بر دامان و جان اندر بغل دارم رفیقی چون تو من در انجمن دارم رفقیان غایت مستی همین است که من دلدار خود در هر گذر دارم............غریب
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگ دل می سوختم اگر می خواستی حالا چرا
استاد شهریار