زندگی در چشم من شب های بی مهتاب را ماند شعرمن نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند ابر بی باران اندوهم خار خشک سینه کوهم سال ها رفته کز هر آرزو خالی است آغوشم
سکوت کوچه های تنم گریه می خواهد تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد بیا ابر باران زا میان شعرهای من که بغض آشنای آسمانم گریه می خواهد بهاری کن مرا جا نا که من پابند پاییزم و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی که حتی گریه های بی امانم گریه می خواهد ......نایب
باتشكر
اتنا
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یاری رفتن زین قفس نیست اگر هم مرد زندانبان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نیست
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی ست
بر چشم تو عالم ارچه میآرایند مگرای بدان که عاقلان نگرایند بسیار چو تو روند و بسیار آیند بربای نصیب خویش کت بربایند
خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده
دی روز تولدت را چه کنم صد قافله سالار فدایت بکنم صد خاطره از ناز به حالت بزنم یا خودم را برای تو بدارت بزنم ... نایب
هیچکس در پیش خود چیزی نشد هیچ آهن خنجر تیزی نشد گر به شاگردی کسی خود نسپرد کی شود استاد با عقل و خرد.........غریب