در پرتو لرزان شعله های شمع شب را به انتظار آمدنت از بسترم طرد کردم ... نایب
باتشكر
اتنا
چگونه می روی و مرا در خلوت رخوت انگیز این سکوت تنها می گذاری
کجای قافیه ی شعرم سرد است که قهر کرده ای با نگاهم کدام تلخی ام را نپسندیدی که دل کندی از دستهایم
چشمه ای بودم از آماج بلا سوخت تنم سوخت رگهایم و خون شد اثرم سخنم بعد خا رنگ جنون می گیرد شعر می جوشد از این جوشش بیمار تنم ...نایب
منم ان خسته و تنها غریب و بی پناه در جاده خاموش و تاریك بیایید ای نا ردمان بیایید و دریابید كه در جاده تنهایی مرد آنست كه قدمی پیش نزارد
یادم امد روز بارانی اناری سرخ و زیبا در كنار رود گیلان مكن آب را گلالود كه خسته دلان را شاید نوایی از درون دل خسته چه دانی
وقتی کفشهایمان صبح ها از باران خیس شد به جای اینکه دنبال ابر باشیم یاد رفیقی را زنده نگه داریمکه شب تا صبح ...... ..... و اشک ریخت ... نایب
امد مگر که باز در این ظلمت ملال روشن کند به نور محبت چراغ من باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
هنگام سپیده دم خروس سحری دانی كه چرا همی كندنوحه گری یعنی كه نمودند درآیینه ی صبح كز عمرشبی گذشت وتوبی خبری
آهویی دارم خوشگله فرار کرده ز دستم دوریش برایم مشگله کاشکی اون می بستم ای خدا چی کارکنم آهوم پیداکنم کاشکی اون میبستم کاشکی اون میبستم