• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 164
تعداد نظرات : 73
زمان آخرین مطلب : 5831روز قبل
شعر و قطعات ادبی

با صدای ناله اش از دور
 با دو چشم کور
 باد می اید
 سنگها را سخت می ساید
تن بهر خکی می آلاید
 می زند بر هر دری انگشت
 برگهای زنده را هر آن
 می گرداند اندر دست و
 می چرخاند اندر مشت
 خشم تو از کیست
 اینهمه غوغا برای چیست ؟
 از چه می بالی به خود یا از چه می نالی ؟
لانه ی موری به هم خورده است
 بچه ی پروانه ای در راه تو مرده است
 دشمنیهایت برای چیست ؟
بی قراریها برای کیست ؟
 باد بازیگوش خاموش است
 چون یادیست کز خاطر فراموش است
 به خود می خواند از هر گوشه
 با رازی اسیری را
 و اندر پیش می گیرد
هراسان هر مسیری را
 چه ناآرام می کوبی ؟
 چرا اینسان می آشوبی ؟
 پیامی هست در نجوای امروزت
نجوای بد آموزت ؟
نمی بینید چشمم را
 که هم بیدار و هم باز است ؟
 نمی بینی افق در پیش من گسترده ، دلباز است ؟
 نمی بینی مرا هر لحظه آغاز است ؟
برای من به خود بالیدن از هستی
 و یا رنج تهی دستی چه ناساز است ؟
 دل باد از هوا خالی است
 برای باد دشمن بودن و دلبستگی
 سهل است ، پوشالی است
 من از زیبایی و زشتی چه می دانم
 نه در خشکی نه در دریا ، نمی مانم
 مرا با خشم یا نفرین
 مرا با روزگار تلخ یا شیرین
 مرا با سفره ی بیرنگ یا رنگین
 نه کاری هست
 نه بر دوشم
 ز اوقات و ز اوصاف گذشته
 رنج هستی
خواب و سرمستی
 نه آثاری نه باری هست
 و بهر بودنم ، آسودنم هر دم شعاری هست
 فضای ذهن من پک است از امروز و از فردا و از دیروز
و از هر روز
 برای من هدف پوچ است
 حیات باد در کوچ است

جمعه 7/4/1387 - 0:36
شعر و قطعات ادبی

ما همه از یک قبیله ی بی چتریم
 فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است
تو را صدا می زنم که نمی دانم
مرا صدا می زنم که کجایم
ای ساده روسری که در ایستگاه و پچ پچه ها
ای ساده چتر رها که در بغض ها و چشم ها
تو هر شب از روزهای سکوت
رو به دیوار به خوابی می روی
تو هر شب از نوارهای خالی که گوش می دهی
باز می گردی
ما همه از یک آواز
 کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم
شاید آوازهایمان ، ما را به غربت لهجه ها برده است
ای بغض پرکنده در غربت این همه گلوی تر
ای تو را که نمی دانم
ای مرا که کجایم
کسی باید از نوارهای خالی به دنیا بیاید
 کسی باید امشب آواز بخواند
کسی باید امشب
با غربت جاده ها و لهجه ها
به قبیله ی بی چتر برگردد
ما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شده ایم
فقط سکوت هایمان ، ما را به غربت چشم ها برده است
کسی باید امشب
نخستین ترانه را به یاد آورد

(هیوا)

جمعه 7/4/1387 - 0:29
شعر و قطعات ادبی

چه صدف ها که به دریای وجود
 سینه هاشان ز گهر خالی بود
ننگ نشناخته از بی هنری
 شرم نکرده از این بی گهری
 سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز
زندگی دشمن دیرینه من
چنگ انداخته در سینه من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سینه تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها ... همه کوبیده به سنگ

Every night with the same pm Cinema_kapri 

جمعه 7/4/1387 - 0:25
شعر و قطعات ادبی

رود
قصیده بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می کند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می شود
و- اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
در طاقچه بی رنگ می کند
تا مر غکان بومی رنک را
در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود

جمعه 7/4/1387 - 0:11
محبت و عاطفه

همره باد از نشیب و فراز کوهساران
 از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران
 از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
 از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
 از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران
 می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
 سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،‌اشک نیازی
 مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
 می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
 ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
 این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در
 باز کن در باز کن ... تا ببینمت یکبار دیگر
 چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
 آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم
 تا رغم گسترده پرده روی چشم نازنینم
 خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
 کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
 اشک من در وادی آوارگان ،‌آواره گشته
 درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
 سینه ام از دست این تک سرفهها صد اره گشته
 بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
 غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر
 خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
 آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
 سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم
 هر چه دلمی خواست در انجام آن آزاد بودم
 صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم
 درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من
 لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من
 خک گور زندگی شد ،‌ در به در خکستر من
 پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
 وه ! چه دانی سل چها کرده است با من ؟ من چه گویم
 هنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
 این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
 غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم
زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم
ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم
کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم
 ناله شد ،‌افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم
 داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
 خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من
 وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم
گر که شر توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم
 آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
 بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
 بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
 باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
 سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
 گویمش مادر 1 چه سنگین بود این باری که بردم
 خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم
سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده
 آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده
 زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم
 سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم
عشقها ! ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی !
اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی
سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی
 دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
 آخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
 هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته
 کرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
 آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
 تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من
 تا نبیند بی کفن ،‌فرزند خود را ، مادر من
پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،‌خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش
 تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش
 قایقی از استخوان ،‌خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته
 دستهایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته
 پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
 می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
 آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
 این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز کن در
 باز کن، ازپا فستادم ... آخ ... مادر
م... ا...د...ر

"Every night with good remindtion of "Cinema_kapri

جمعه 7/4/1387 - 0:3
خواستگاری و نامزدی

از برای تو، مفهومی نیست -
نه لحظه ئی:
پروانه ئیست که بال میزند
یا رود خانه ای که در حال گذر است -

هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفه یی نشست
و رود به دریا پیوست

پنج شنبه 6/4/1387 - 23:54
شعر و قطعات ادبی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمنکش
 باغ بی برگی
 روز و شب تنهاست
با سکوت پک غمنکش
ساز او باران ، سرودش باد
 جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تا پودش باد
گو برید ، یا نروید ، هر چه در هر کجکه خواهد
 یا نمی خواهد
باغبانو رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
 جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز

پنج شنبه 6/4/1387 - 17:55
شعر و قطعات ادبی

خوابیده مخمل شب تاریک مقل شب
ایینه سیاهش چون اینه عمیق
سقف رفیع گنبد بشکوهش
لبریز از خموشی و ز خویش لب به لب
امشب به یاد مخمل زلف نجیب تو
شب را چو گربه ای که بخوابد به دامنم من ناز میکنم
چون مشتری درخشان چون زهره آشنا
امشب دگر به نام صدا میزنم تو را
نام تو را به هر که رسد می دهم نشان
آنجا نگاه کن
نام تو را به شادی آواز میکنم
امشب به سوی قدس اهورایی پرواز میکنم
 

پنج شنبه 6/4/1387 - 17:53
خاطرات و روز نوشت
" این كفش تنگ و بیتابی فرار! عشق آن سفر بزرگ!... اوه، چه میكشم !! چه خیال انگیز و جان بخش است "اینجا نبودن"! " معلم شهید دكتر علی شریعتی
پنج شنبه 6/4/1387 - 2:5
خاطرات و روز نوشت

اگر تنها ترین تنها ها شوی باز هم خدا هست او جانشین تمام نداشتن هاست


درد انسان متعالی تنهایی است و عشق ...


خدایا!!

چگونه زیــــستن را به من بیاموز ،

چگونه مردن را خود خواهم آموخت



چه بیهودگی عام و چه برزخ بی پایانی است بهشتـی که در آن «او» نیست.

به من بگو نگو ، نمی گویم !!

اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم

من می فهمم !!!
خدا دوستدار آشـناست، عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت.

خدا برای تنهاییش آدم را آفرید ،

محمد سلمان را یافت اما ،

اما عـلی تا پایان عمرش تنها ماند

از میان خیل شیعیانش جز چاه های پیرامون مدینه کسی نداشت !

من غیر نظامی " علی شریعتی " متهم به هر اتهامی که می توان بر زبان آورد ،
معتقدم به :
1- یگانگی خدا
2- حقانیت همه انبیاء از آدم تا خاتم
3- رسالت و خاتمیت حضرت محمد (ص)
4- وصایت و ولایت و امامت علی (ع)
5- اصالت عترت به عنوان تنها باب عصمت
6- ...

پنج شنبه 6/4/1387 - 2:2
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته