• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 161
تعداد نظرات : 28
زمان آخرین مطلب : 5834روز قبل
طنز و سرگرمی
ضرب المثل هاي ايراني که با حرف (( ج )) شروع میشوند‏ جا تره و بچه نيست ! جاده دزد زده تا چهل روز امنه ! جايي نميخوابه كه آب زيرش بره ! جايي كه ميوه نيست چغندر ، سلطان مركباته ! جواب ابلهان خاموشيست ! جواب هاي، هويه ! جواني كجائي كه يادت بخير ! جوجه را آخر پائيز ميشمرند ! جوجه همسشه زير سبد نميمونه ! جون بعزرائيل نميده ! جهود، خون ديده ! جهود، دعاش را آورده ! جيبش تار عنكبوت بسته !  لطفا من را در تکمیل این ضرب المثل ها یاری کنید (((((((((MAK_MAHZ))))))))
جمعه 23/6/1386 - 11:7
مصاحبه و گفتگو
در راهرو، معلم من كه طبيب سلطنتي و متخصص امراض گوش بود مرا ديد و نظري به لباس پاره و برآمدگي سرم انداخت ‏و گفت (سينوهه) آيا تو ديشب در خانه‌هاي عياشي بودي؟ من سرم را پائين انداختم معلم گفت چشم‌هاي تو را ببينم ‏من چشم‌هاي خود را باو نشان دادم و بعد او زبانم را ديد و نبضم را گرفت و گفت تو ديشب زياد نوشيده‌اي و براي يك ‏محصل دارالحيات افراط در نوشيدن بسيار بد است زيرا وي را از كار باز ميدارد. و تو اگر خود را معالجه كني تا فردا صبح ‏كسل خواهي بود و نخواهي توانست از روي دل كار كني و بيا تا من بتو مسهل بدهم تا اين اندرون تو را تميز كند و آثار ‏آشاميدني را از بين ببرد ولي مشروط بر اينكه ديگر نگوئي (براي چه) زيرا در دارالحيات رفتن به منازل عياشي و نوشيدن ‏عيب نيست ولي سئوال (براي چه) عيبي بزرگ مي‌باشد. من تا‌ آن شب معاشرت با يك زن را حس نكرده بودم و تصور ‏نمي‌نمودم كه وجود زن، براي مرد، آن اندازه مايه رضايت است. بعد از آن از هر فرصت استفاده ميكردم و در صورت دارا ‏بودن نقره و مس به منازل عياشي ميرفتم و چون بعضي از بيماران در دارالحيات بما مس و بطور استثناء نقره ميدادند. ‏بدست آوردن فلز براي ما اشكال نداشت. از آن ببعد من متوجه شدم كه معلمين مدرسه كه در گذشته نسبت بمن بدبين ‏بودند با اين كه ميدانستند من به منازل عياشي ميروم، نيك‌بين گرديدند چون دريافتند كه من طوري مايل به خوشگذراني ‏شده‌ام كه ديگر بفكر ايراد گرفتن نمي‌افتم. در خلال اين احوال فرعون بنام (آمن‌هوتپ) سخت بيمار بود و اطباي سلطنتي ‏از عهده درمان او بر نمي‌آمدند و با اين كه در معبد (آمون) روزي يكمرتبه براي خداي معبد از طرف فرعون قرباني ميكردند ‏اثر بهبود در مزاج او پديدار نمي‌گرديد. گفته مي‌شد كه سلطان با اين كه پسر خدا مي‌باشد نسبت به خداي (آمون) كه او ‏را معالجه نمي‌نمايد بسيار خشمگين شده و هياتي را به نينوا واقع در بين‌النهرين فرستاده تا اين كه از خداي نينوا باسم ‏‏(ايشتار) براي معالجه خود كمك بگيرد و آنقدر اين موضوع از لحاظ ملي ننگ‌آور بود كه كسي جرئت نمي‌كرد بصداي بلند ‏بگويد كه فرعون براي معالجه خود از خداي نينوا كمك گرفته و پيوسته، آهسته، اين موضوع را بر زبان مي‌آوردند. يك روز ‏مجسمه خداي نينوا وارد طبس شد و من ديدم يك عده روحاني كه ريش‌هاي بلند و مجعد دارند مجسمه مذكور را احاطه ‏كرده‌اند. با اين كه من تصور مي‌كردم كه يك محصل منورالفكر هستم از اين كه خداي بيگانه آمده تا فرعون ما را معالجه ‏كند، رنج ميبردم و متوجه بودم كه تمام محصلين و معلمين دارالحيات ناراحت هستند. خداي بيگانه تا يك هفته قبل از ‏طغيان نيل در طبس بود ولي نتوانست كاري مفيد انجام بدهد و فرعون را معالجه كند و ما همه از عدم موفقيت خداي ‏بيگانه خوشوقت شديم. (پاتور) سر شكاف سلطنتي مانند ساير اطباي سلطنتي به دارالحيات مي‌آمد ولي او هم مثل ‏ديگران تا مدتي نسبت بمن توجه نمي‌كرد. وقتي دانست كه من ديگر چون و چرا نميكنم و نميگويم (براي چه)، نسبت به ‏من بر سر لطف آمد و يك روز بمن گفت (سينوهه) پدر تو مردي بزرگ و شريف ولي مانند تمام بزرگان حقيقي فقير است و ‏من بپاس دوستي با پدر تو و احترامي كه براي شرافت و برزگي او قائل هستم مي‌خواهم نسبت به تو مساعدتي بكنم. من نميدانستم كه (پاتور) چه مساعدت با من خواهد كرد تا اين كه يك روز خبر دادند كه (پاتور) براي شكافتن سر فرعون ‏بكاخ سلطنتي ميرود.‏
جمعه 23/6/1386 - 11:0
مصاحبه و گفتگو
شهر طبس، روز و شب ندارد و شب هم مثل روز در خيابانها و كوچه‌هاي شهر مردم مشغول رفت و آمد هستند. ‏ثروتمندان عياش سوار بر تخت‌روان، از خيابانها ميگذاشتند و مقابل منازل عياشي و در سر چهارراه‌ها مشعل مي‌سوخت. ‏از بعضي از خانه‌هاي آن محله صداي موسيقي سرياني (موسيقي سوريه) بگوش ميرسيد و از بعضي از خانه‌ها صداي ‏طبل سياه‌پوستان مسموع مي‌شد و ما مي‌فهميديم كه زن‌هاي در آن خانه‌ها سياه‌پوست هستند و (توتمس) عقيده ‏داشت كه بعضي از زن‌هاي سياه‌پوست زيبا مي‌باشند و اگر انسان آنها را به عنوان خواهر خود انتخاب بكند خوشبخت ‏خواهد شد. ( در چهار هزار سال قبل از اين در كشور مصر، ازدواج برادر و خواهر مجاز بود و بهمين جهت، مردها زوجة خود ‏را به عنوان خواهر هم ميخواندند – مترجم). من بدفعات، هنگام شب، باتفاق پدرم، براي رفتن بخانة بيماران از خيابانهاي ‏طبس گذشته بودم. ولي تا آنشب نميدانستم وضع داخلي خانه‌هاي عياشي چگونه است. (توتمس) مرا وارد خانه‌اي ‏كوچك كرد كه بنام خانه (گربة انگور) خوانده مي‌شد و در آنجا فرش‌هاي نرم بر زمين گسترده و روي چراغها مردنگي‌هاي ‏زرد نهاده بودند. ( مردنگي بر وزن همشهري همان بود كه امروز آباژور ميخوانند – مترجم). زن‌هاي جوان آن خانه، در پرتو ‏زرد چراغها زيباتر بنظر ميرسيدند و من ديدم كه بعضي از آنها مشغول نواختن ني و بعضي سرگرم زدن بربط هستند. يكي ‏از دخترها بعد از اينكه مرا ديد ني را بر زمين نهاد و برخاست و نزد من آمد و دستش را روي دست من گذاشت و دختري ‏ديگر به (توتمس) نزديك شد و دست خود را روي دست او نهاد. دختري كه دستش را روي دست من گذاشته بود، دست ‏مرا بلند كرد و نگريست و بعد سر تراشيده‌ام را از نظر گذرانيد و پرسيد آيا تو در مدرسه طب تحصيل مي‌كني يا در مدرسة ‏حقوق يا در مدارس بازرگاني و ستاره شناسي. و چون دست (توتمس) خشن‌تر از دست من بود همان دختر به وي گفت ‏او محصل مدرسه هنرهاي زيبا مي‌باشد زيرا دست حجاران و مجسمه‌سازان خشن‌تر از دست اطباء و محصلين ديگر ‏است. بعد بر اثر افراط در نوشيدن درست بخاطر ندارم چه شد و بطور مبهم حس ميكنم كه در آن خانه بين من و يك ‏سياه‌پوست نزاع در گرفت و يك وقت بخود آمدم و خويش را در خارج خانه، درون جوي آب يافتم و مشاهده كردم كه حلقة ‏نقره و حلقه‌هاي مس من از بين رفته وگفته‌ پدرم را بياد آوردم كه مي‌گفت وقتي انسان زياد بنوشد نتيجه‌اش اين است ‏كه وقتي چشم مي‌گشايد خود را در جوي آب ميبيند و (توتمس) مرا به كنار نيل برد و در آنجا دست و سر و صورت گل‌آلود ‏خود را بشويم.وقتي به دارالحيات مراجعت كردم صبح دميده بود و من با اينكه بر اثر افراط در نوشيدن، حالي خوب نداشتم ‏خود را به قسمت امراض گوش رسانيدم زيرا در آن روز ميبايد در آن قسمت انجام وظيفه كنيم.‏
جمعه 23/6/1386 - 10:57
مصاحبه و گفتگو
‏(خواننده بايد توجه كند كه آنچه در اين كتاب نوشته شده واقعيت‌هاي تاريخي است و در مصر قديم لباس مردم طوري بود ‏كه سينه و شكم را نمي‌پوشانيد – مترجم). من هر وقت راجع باين اوضاع فكر مي‌كنم حدس ميزنم كه ما در دوره ‏آخرالزمان زندگي مي‌كنيم و عنقريب دنيا بنهايت خواهد رسيد. اگر پنجاه سال قبل از اين يكزن، يا يك مرد لباسي در بر ‏ميكرد كه سينة او را مي‌پوشانيد، بجرم اهانت بخدايان او را سنگسار مي‌نمودند و اينك همين زنها و مردها آزاد در ‏خيابان‌هاي طبس حركت مي‌كنند. اوه! كه دنيا چقدر كهنه شده است و خوشا بحال كساني كه دوهزار سال قبل از اين ‏هرم بزرگ، و هزار سال پيش اهرام كوچك را ساختند و رفتند و زنده نماندند كه اين اوضاع را ببينند. پيمانه‌هاي آشاميدني ‏علاوه بر اين كه قلب ما را شادمان كرده بود، روح ما را طوري سبك نمود كه گوئي ما چلچله‌هائي هستيم كه فصل پائيز ‏به پرواز در آمده‌ايم. ( در مصر چون شط نيل در فصل پائيز طغيان ميكرد چلچله‌ها در پائيز نمايان مي‌شدند. – مترجم). ‏‏(توتمس) گفت خوب است كه برخيزيم و به يك منزل عيش برويم و رقص را تماشا كنيم تا اين كه امشب در خصوص (براي ‏چه) فكر ننمائيم. من دكه‌دار را صدا زدم و او نزديك آمد و دو دست را روي زانوها گذاشت و خم شد و من يكي از دو حلقه ‏نقره را بوي دادم كه بهاي آشاميدني و تخمة بو داده را بردارد و دكه‌دار بعد از كسر كردن بهاي آشاميدني و تخمه، چند ‏حلقه مس بما داد، و من يكي از حلقه‌هاي مس را به غلامي كه براي ما شراب مي‌آورد و روي دست ما آب ميريخت ‏بخشيدم. وقتي ميخواستيم از دكه خارج شويم ميفروش بمن نزديك شد و كمرخم كرد و گفت اگر شما ميل داشته باشيد ‏با دخترهاي سرياني تفريح كنيد من عده‌اي از آنها را مي‌شناسم و حاضرم كه شما را راهنمائي كنم و خانه‌هاي اين ‏دختران را بشما نشان بدهم و شرط ورود بخانه‌هاي آنها اين است كه شما يك كوزه آشاميدني از من خريداري كنيد و ‏بمنازل آنها برويد و آنها همين كه آشاميدني را ديدند شما را راه خواهند داد. (توتمس) گفت من از دختران سرياني كه ‏اكثر آنها مانند مادر من سالخورده هستند نفرت دارم و فكر مي‌كنم آنها كساني ميباشند كه وقتي پدرم جوان بود، با آنها ‏عيش مي‌كرد. دكه‌دار گفت من بشما خانة دختراني را نشان ميدهم كه وقتي چشم شما برخسار آنها افتاد قلبتان آكنده ‏از شادي شود و آنها با شعف حاضر هستند كه خواهر شما بشوند. ولي (توتمس) نپذيرفت و مرا از دكه خارج كرد و ما در ‏خيابانهاي شهر بحركت در آمديم. ‏
جمعه 23/6/1386 - 10:56
مصاحبه و گفتگو
ولي در آنروز يكمرتبه آموزگاران مدرسة هنرهاي زيبا زبان باعتراض گشودند و گفتند اين مجسمه كه تو ميخواهي بسازي ‏مطابق با قانون نيست زيرا همانطور كه هر يك از حروف خط، داراي شكل مخصوص است و غير از آن نميتوان نوشت هر ‏يك از اشكال و مجسمه‌ها در هنرهاي زيبا نيز داراي شكلي مخصوص ميباشد و نميتوان از آن منحرف شد و شكلي ديگر ‏ساخت و رنگي جديد بكار برد. در آغاز بوجود آمدن هنرهاي زيبا، طرز نشستن مردي كه روي زمين جلوس كرده يا ايستاده ‏معلوم شده و ما هم بايد همانطور كه پدران ما كشيده‌اند آنرا بكشيم و از آغاز خلقت، هنرمندان، طرز بلند كردن دست و ‏پاي الاغ را هنگامي كه راه ميرود در اشكال نقاشي معلوم كرده‌اند و اگر ما برخلاف آن بكشيم مرتكب كفر شده‌ايم، و ‏نميتوان ما را يك هنرمند داشت و هر كس طبق قانون و رسوم، نقاشي كند و مجسمه بسازد ما او را در مدرسه ‏مي‌پذيريم و براي كار، بوي (پاپي‌روس) و خاك رست و سنگ و رنگ و قلم و وسائل حجاري ميدهيم و هر كس نخواهد كه ‏طبق قوانين قدماء رفتار كند او را از مدرسه هنرهاي زيبا بيرون مي‌كنيم. اي (سينوهه) منهم مثل تو هستم و در مدرسه، ‏به آموزگاران خود گفتم براي چه بايد اينطور باشد و براي چه آنطور نباشد؟ براي چه سينه يك مجسمه همه وقت با رنگ ‏آبي ملون ميشود و چرا چشمهاي او را قرمز مي‌كنند؟ آيا بهتر اين نيست كه ما چشمهاي يك مجسمه را سياه كنيم و ‏لباس او را برنگ پارچه‌هائي كه در بردارد در بياوريم؟ ولي كاهنين كه در همه جا آموزگار و استاد هستند مرا از مدرسه ‏بيرون كردند و بهمين جهت تو اكنون مرا در اين دكه با اين ورم بزرگ، روي پيشاني مشاهده مي‌كني؟ ولي اي سينوهه، ‏با اين كه كاهنين در معبد و مدارسي كه در اين معابد بوجود آورده‌اند دو دستي برسوم و آداب و شرايع و شعائر خود ‏چسبيده‌اند و مي‌كوشند كه هر فكري جديد را در مشيمه خفه كنند و نگذارند كه هيچكس قدمي براي تحول و تغيير بردارد ‏من خوب حس مي‌كنم كه دنيا طوري عوض شده كه حيرت‌آور است. اين مردم كه امروز در خيابانهاي طبس حركت ‏مي‌كنند گرچه هنوز به (آمون) و ساير خدايان مصر عقيده دارند ولي از آنها نمي‌ترسند و در لباس پوشيدن بسيار لاابالي ‏شده‌اند، و اين لاابالي‌گري بدرجة بيشرمي رسيده زيرا مردم با وقاحت هر چه تمامتر سينه و شكم خود را زير پارچه‌هاي ‏رنگارنگ ميپوشانند در صورتيكه خدايان انسان را عريان آفريده‌اند تا اينكه پيوسته عريان باشد و هرگز بدن خود را نپوشاند ‏حتي زنها هم مانند مردها وقيح شده، لباسهائي در بر مينمايند كه سينه و شكم آنها را پنهان مي‌كند.‏
جمعه 23/6/1386 - 10:55
مصاحبه و گفتگو
‏(توتمس) آشاميدني را بياد اينكه مدرسة هنرهاي زيبا و معلمين آن گرفتار خداي بلعنده شوند نوشيد و من هم بياد اينكه ‏تمام كاهنين (آمون) گرفتار همان خدا شوند نوشيدم ولي آهسته صحبت كردم و (توتمس) گفت نترس، تمام مشتري‌هاي ‏اين دكه، مثل ما داراي فكر آزاد هستند. بعد از دو پيمانه، نور آشاميدني، قلب ما را روشن كرد و من گفتم در دارالحيات ‏من از غلامان سياه‌پوست پست‌تر هستم و با من طوري رفتار مي‌كنند كه گوئي تبهكار ميباشم. (توتمس) پرسيد چرا با ‏تو اينطور رفتار مي‌كنند؟ گفتم براي اينكه من ميگويم (براي چه). (توتمس) گفت تو مستوجب بزرگترين مجازات‌ها هستي ‏زيرا وقتي مي‌گوئي (براي چه) به آئين و معتقدات و ثروت واقتدار كساني كه در مصر حكومت مي‌نمايند حمله‌ور ‏ميشوي... و آنها كه مي‌دانند سئوال تو پاية قدرت و ثروت و سعادت آنانرا متزلزل مي‌نمايد مجبورند كه تو را از در برانند و ‏من حيرت مي‌نمايم چگونه تو را هنوز از دارالحيات نرانده و به سرنوشت من كه از مدرسة هنرهاي زيبا رانده شده‌ام مبتلا ‏نكرده‌اند. اينها كه تو ميبيني گرچه از حيث شكل و قامت و رنگ پوست بدن و حتي معتقدات مذهبي با هم فرق دارند ‏ولي از يك حيث با هم متفق‌العقيده مي‌باشند و آن اينكه اين موهومات و عقايد سخيف و اين تشكيلات را نگاه ‌دارند زيرا ‏اين تشكيلات بنفع آنها و فرزندان آنان ادامه دارد و آنها از قبل اين سازمانها حكومت مي‌كنند و قدرت دارند و ثروتشان از ‏حساب افزون است. ولي تو ميگوئي (براي چه) مي‌خواهي اساس اين تشكيلات را ويران كني و ناداني آنها را بثبوت ‏برساني و لاجرم آنها اگر هم اختلافي با هم داشته باشند، باري عليه تو با يكديگر متحد مي شوند كه تو را از بين بردارند ‏زيرا خطر تو، براي آنها، خيلي بيش از اختلافاتي است كه با خود دارند و تا مصر هست و اهرام در اين كشور وجود دارد ‏آنها، ولو صدها هزار نفر مثل تو را فدا كنند، اين تشكيلات را چون ضامن قدرت و ثروت آنهاست با تمام عقايد سخيف آن ‏حفظ خواهند كرد و هر كس مخالفت كند او را بنام (آمون) يا بنام فرعون، نابود خواهند نمود. بعد (توتمس) گفت وقتي كه ‏من وارد مدرسة هنرهاي زيبا شدم طوري مسرور بودم كه گوئي بعد از مرگ مرا در اهرام دفن خواهند كرد. من شروع بكار ‏كردم و با قلم روي لوح تصاويري نقش نمودم و آنگاه خاك رست را براي ساختن مجسمه بكار بردم، و اول قالب هر ‏مجسمه را با موم ريختم كه سپس از روي آن مجسمه سنگي را بسازم مثل تشنه‌اي بودم كه بآب رسيده باشد و هر كار ‏را با شوق فراوان بانجام ميرسانيدم تا اين كه روزي در صدد بر آمدم كه طبق ذوق و تمايل خود مجسمه بسازم و شكل ‏تصوير كنم.‏
جمعه 23/6/1386 - 10:55
مصاحبه و گفتگو
گفتم پدر، من هنوز درآمدي ندارم كه بتوانم در فكر مرگ باشم و بمحض اينكه داراي درآمد شدم فكر زندگي دنياي ديگر را ‏خواهم كرد. در غروب خورشيد از پدر و مادرم جدا گرديدم و به آنها گفتم كه بدارالحيات ميروم ولي بعد از خروج از منزل راه مدرسة ‏هنرهاي زيبا را كه در يك معبد بود پيش گرفتم زيرا ميدانستم كه يكي از دوستان قديم من در آنجاست. اين شخص جواني ‏بود موسوم به (توتمس) كه استعدادي زياد براي هنرهاي زيبا داشت و مدتي بود كه يكديگر را نديده بوديم. وقتي وارد ‏مدرسة هنرهاي زيبا شدم ديدم شاگردان براهنمائي معلم خود مشغول كار هستند و تا اسم (توتمس) را شنيدند از ‏نفرت آب دهان بر زمين انداختند و يكي گفت او را از اين مدرسه بيرون كرده‌اند. ديگري گفت اگر ميخواهي او را پيدا كني ‏بجائي برو كه در آنجا بخدايان ناسزا مي‌گويند زيرا (توتمس) بخدايان ناسزا مي‌گويد سومي گفت هرجا كه نزاغ ميكنند ‏‏(توتمس) در آنجا است و بعد از هر منازعه مجروح مي‌شود. ولي بعد از اينكه معلم بيرون رفت و شاگردها دانستند كه وي ‏حضور ندارد بمن گفتند كه تو او را در دكه موسوم به (سبوي سوريه) خواهي يافت و اين دكه در انتهاي محلة فقراء و ‏ابتداي محله اغنياء قرار گرفته و هنرمندان بي‌بضاعت و كساني كه از مدرسة هنرهاي زيبا رانده شده‌اند شب‌ها در آن ‏دكه جمع مي‌شوند و پاطوقشان آنجا است. من بدون زحمت دكه مزبور را پيدا كردم و ديدم كه (توتمس) با لباسي كهنه، ‏در گوشة آن نشسته و مثل اين كه بتازگي نزاع نموده زيرا يك ورم روي پيشاني او ديده مي‌شد. ‏(توتمس) همينكه مرا ديد دست را بلند كرد و گفت (سينوهه) تو كجا و اينجا كجا، چطور شد كه باينجا آمدي؟ من فكر ‏مي‌كردم كه تو يك پزشك بزرگ شده‌اي. گفتم قلب من پر از اندوه است و احتياج بدوستي داشتم كه بتوانم با او چيزي ‏بنوشم زيرا پدرم گفته قدري نوشيدن براي رفع غم و شادمان كردن خوب است و از اين جهت اندوهگين هستم كه كسي ‏نمي‌تواند جواب (براي چه) را بدهد ولي كساني كه از عهدة اين جواب بر نمي‌آيند مرا بچشم ديوانه مي‌نگرند. (توتمس) ‏دستهاي خود را بمن نشان داد كه بفهماند براي خريداري آشاميدني فلز ندارد. ولي من دو حلقة نقره را كه در دست ‏داشتم باو نشان دادم و يكي از آنها همان حلقة بود كه زن آبستن بمن داد و دكه‌دار را طلبيدم و او نزديك آمد و دو دستش ‏را روي زانو قرار داد و خم شد و من از او پرسيدم چه نوع آشاميدني داريد؟ وي گفت در اينجا هر نوع آشاميدني كه ‏بخواهيد يافت مي‌شود و من آشاميدني خود را در ساغرهاي رنگارنگ بشما خواهم نوشانيد تا اينكه از مشاهدة ساغر ‏قلب شما زودتر شادمان شود. (توتمس) دستور داد براي ما آشاميدني مخلوط به عطر نرگس بياورند و يك غلام آمد و روي ‏دست ما آب ريخت و بعد يك ظرف تخمه برشته هندوانه روي ميز نهاد و سپس آشاميدني آورد و من ديدم پيمانه‌هائي كه ‏آشاميدني در آن ريخته مي‌شود، شفاف و رنگين است.‏
جمعه 23/6/1386 - 10:54
مصاحبه و گفتگو
هنگامي كه از خيابانهاي طبس عبور مي‌كردم ديدم كه وضع شهر عوض شده و عده‌اي زياد از سكنه سوريه و ‏سياه‌پوستان با لباس‌هاي فاخر در شهر حركت مي‌كنند در صورتيكه در گذشته شماره اين اشخاص زياد نبود. ديگر اين كه ‏از هر طرف صداي موسيقي سرياني (موسيقي كشور سوريه – مترجم) بگوش مي‌رسيد و اين صدا از خانه‌هاي مخصوص ‏عياشي بيرون مي‌آمد. با اين كه در شهر علائم ثروت و عشرت زياد شده بود مردم را نگران مي ديدم و مثل اين بود كه ‏همه، جون انتظار يك بدبختي را مي‌كشند، نمي‌توانند كه از زمان حال استفاده نمايند و خوش باشند. من هم مثل مردم ‏نگران و اندوهگين بودم زيرا مي‌فهميدم كه عمر من در دارالحيات تلف مي‌شود و نمي‌گذارند كه من ترقي كنم. وقتي به ‏منزل رسيدم از مشاهده پدر و مادرم بسيار متاسف شدم كه هر دو پير شده‌اند. پدرم طوري كهن‌سال شده بود كه براي ‏ديدن خطوط مي‌بايد كاغذ را طوري بصورت نزديك كند كه به بيني او بچسبد و مادرم فقط راجع به مردن خود صحبت ‏مي‌كرد و دانستم كه او و پدر من، موفق شده‌اند كه با صرف تمام صرفه‌جوئي خويش، قبري را در طرف مغرب رود نيل، ‏كنار قبرستاني كه كاهنين، اراضي آنرا ببهاي گزاف ميفروختند خريداري نمايند و پدر و مادرم مرا با خود بردند تا اينكه قبر ‏مادرم را كه پدرم نيز بايد در آن مدفون شود بمن نشان بدهند و ميديدم كه قبر مزبور با آجر ساخته شده و يك عمارت ‏كوچك است كه ديوارهاي آن داراي اشكال و كلمات معمولي مي‌باشد. پدر و مادرم از آغاز زندگي زناشوئي آرزو داشتند ‏كه مقبره‌اي از سنگ داشته باشند تا اينكه در آينده، باران و آفتاب و طغيان‌هاي غير عادي رود نيل قبر آنها را ويران نكند. ‏ولي به آرزوي خود نرسيدند و مجبور شدند كه يك مقبرة آجري بسازند. در آنجا كه قبر والدين مرا ساخته بودند قبر فراعنه ‏مصر، بشكل هرم از دور ديده مي‌شد و هر دفعه كه والدين من اهرام را ميديدند آه مي‌كشيدند زيرا مي‌دانستند كه اهرام ‏هرگز ويران نمي‌شود، و باران و آفتاب و طغيان‌هاي غير عادي رود نيل، خللي در اركان آنها بوجود نمي‌آورد. من براي ‏والدين خود يك كتاب اموات بدون غلط نوشته بودم تا بعد از اينكه مردند، كتاب مزبور را در قبر آنها بگذارند، و والدين من در ‏دنياي ديگر بر اثر غلط بودن كتاب اموات، گم نشوند. بعد از اينكه از تماشاي قبر فارغ شديم بخانه مراجعت كرديم و مادرم ‏بمن غذا داد و پدرم از تحصيلات من پرسيد و گفت فرزند، براي مرگ خود چه فكر كرده‌اي. (خوانندگان بايد متوجه باشند ‏هر نكته‌اي كه در اين كتاب مي‌خوانند يك حقيقت تاريخي است و ارزش اين كتاب در دنيا و اينكه تاكنون بتمام زبانها ترجمه ‏شده بمناسبت همين نكات تاريخي مي‌باشد و مثلاً در اينجا يك پدر پير كه در شرف مرگ است از پسر جوان خود سئوال ‏مي‌كند: (براي مرگ خود چه فكر كرده‌اي) چون در مصر باستاني، از آنموقع كه يكنفر بسن بلوغ ميرسيد تا آخرين روز ‏زندگي در فكر تهيه وساثل زندگي بعد از مرگ بود و اهرامي كه در مصر ساخته شده نيز براي همين منظور بوده است – ‏مترجم).‏
جمعه 23/6/1386 - 10:53
مصاحبه و گفتگو
فصل پنجم کتاب سینوهه- اندرز هنرمند مجسمه‌ساز ‏ ‏------------------------------------------------------------------‏ ‏(پاتور) طبيب سلطنتي كه عنوان رسمي او سرشكاف بود روزي كه بخانه ما آمد وغذا خورد در حضور پدرم بمن گفته بود ‏كه در دارالحيات بايد مطيع و منقاد باشم و هرگز ايراد نگيرم و هر چه ميگويند بيذيرم ولي من كه نمي‌توانستم حس ‏حقيقت‌جوئي خود را تسكين بدهم مي‌گفتم (براي چه). اطباي سلطنتي كه معلمين دارالحيات بودند و شاگردان آنجا از ‏اين كنجكاوي بشدت متنفر شدند و من در سال سوم تحصيل خود در دارالحيات فهميدم كه (پاتور) براي چه گفته بود كه ‏نبايد ايراد بگيرم و هر چه بمن ميگويند بي‌چون و چرا بپذيرم. ولي گفتم كه دانائي مثل تيزاب است و قلب انسان را ‏مي‌خورد و مرد دانا نمي‌تواند مثل ديگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند. كسي كه بذاقه احمق است از ناداني خود ‏رنج نمي‌برد ولي آنكس كه حقيقتي را دريافته نمي‌تواند خود را همرنگ احمق‌ها نمايد. وقتي من مي‌ديدم اطبائي كه ‏شهرت آنها در جهان پيچيده و بيماران آنها از بابل و نينوا براي معالجه نزد آنها مي‌آيند، آنقدر شعور ندارند كه بفهمند براي ‏چه يك دوا را تجويز مي‌كنند و فقط مي‌گويند در كتاب چنين نوشته نمي‌توانستم خودداري و سكوت كنم. نتيجه كنجكاوي و ‏ايرادگيري من اين شد كه در دارالحيات مانع از ترقي من گرديدند و نگذاشتند كه من وارد مراحل بعدي تحصيلات خود ‏بشوم. محصليني كه با من همشاگرد بودند از من جلو افتادند و جند مرحله پيش رفتند ولي من در سال سوم دارالحيات ‏بجا ماندم در صورتيكه مي توانم بگويم كه در بين محصلين مزبور كه با من درس مي‌خواندند هيچ‌كدام استعداد مرا براي ‏تحصيل نداشتند و هيچ‌يك مانند من عاشق طبابت نبودند. خوشبختانه در تمام مدتي كه من بحكم اطباي سلطنتي عقب ‏افتاده بودم اسمي از (آمون) نبردم و فقط از سايرين مي‌پرسيدم براي چه؟ چون اگر نامي از (آمون) مي‌بردم و ميگفتم كه ‏‏(آمون) نفهميده و چون خود بي‌اطلاع بوده، ديگران را دچار اشتباه كرده مرا از دارالحيات بيرون مي‌نمودند و من كه ديگر ‏نمي‌توانستم در طبس تحصيل كنم، مجبور بودم كه بسوريه يا بابل بروم و زير دست يكي از اطباء بكار مشغول شوم تا ‏بميرم. ليكن اطباي سلطنتي براي اخراج من از مدرسه طب دستاويز نداشتند و بهمين اكتفاء مي‌كردند كه مانع از ترقي من در ‏مراحل تحصيل شوند. بعد از اينكه سالها از سكونت من در دارالحيات گذشت، روزي لباس مدرسه را از تن بيرون آوردم و ‏خود را تطهير نمودم و با لباس عادي از مدرسه خارج شدم تا اينكه نزد پدر و مادر بروم.‏
جمعه 23/6/1386 - 10:52
شعر و قطعات ادبی
شعری را که «پروین» در کمال استادی برای سنگ مزار خود، سروده‌است با هم بخوانیم: ‏ این قطعه را برای سنگ مزار خودم سروده‌ام این که خاک سیهش بالین است اختر چرخ ادب پروین است گر چه جز تلخی ز ایام ندید هرچه خواهی سخنش شیرین است صاحب آن همه گفتار، امروز سائل فاتحه و یاسین است دوستان به که ز وی یاد کنید دل بی‌دوست دلی غمگین است خاک در دیده بسی جانفرساست سنگ بر سینه بسی سنگین است بیند این بستر و عبرت گیرد هر که را چشم حقیقت‌بین است هر که باشی و ز هر جا برسی آخرین منزل هستی این است آدمی هرچه توانگر باشد چون بدین نقطه رسد، مسکین است اندر آنجا که قضا حمله کند چاره، تسلیJم و ادب، تمکین است زادن و کشتن و پنهان‌کردن دهر را رسم و ره دیرین است خرّم آن کس که در این محنتگاه خاطری را سبب تسکین است
پنج شنبه 22/6/1386 - 11:20
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته