• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 127
تعداد نظرات : 48
زمان آخرین مطلب : 4555روز قبل
طنز و سرگرمی

AvazeAsheghaneh    داستان

یه روز یه کامیون گلابی داشته تو جاده میرفته یه دفعه میفته تو دسن داز یه کی از گلابیها میفته وسط جاده بر میگرده به کامیون نگاه میکنه میگه: گلابیا ! ! ! گلابیاا گلابیا میگن : گلابی ! ! ! گلابی ! ! ! ماشین دور تر میشه صداشون ضعیف تر میشه گلابی میگه: گلبیا گلابیاا گلابیا میگن : گلابی گلابی باز ماشین دور تر میشه گلابی میگه : گلابیااا گلابیااا اما دیگه صدای گلابیا به گلابی نمیرسیده موبایل راننده رو میگیرن زنگ میزنن به موبایل گلابی اما چه فایده که گلابی ایرنسل داشته تو جاده آنتن نمیدده اما گلابی یکی را پیدا کرد که خط دولتی داشت و زنگ زد به راننده گفت گوشی بده به گلابیا میگه الو گلابیاا گلابیاا ! ! ! ! گلابیا میگن گلابی گلابی ...........

واقعا دوست داری تا تهشو بشنوی؟

پنج شنبه 30/10/1389 - 22:33
لطیفه و پیامک

AvazeAsheghaneh    اس ام اس

اگر میخواهی در زندگی قدم های بزرگ برداری همیشه شلوار گشاد بپوش

به غضنفر می گن به زنبورهایی که از کندو محافظت می کنن چی می گن؟ غضنفر می گه: خسته نباشید!

یارو زن ژاپنی میگیره هروقت نگاش میکنه میگه:اگه خوابت میاد برو بخواب!

هواپیما داشته سقوط میکرده همه جیغ میزدن به جز یارو. ازش می پرسن چرا توساکتی؟ میگه: ماله بابام که نیست بذار سقوط کنه

نصیحت یارو به پسرش: هیچ وقت زن نگیر و به پسرت هم بگو زن نگیره

به طرف میگن "تور" را تعریف كن؟ میگه: تور مجموعه سوراخهایی هستند كه با طناب به هم وصل شده‌اند

پنج شنبه 30/10/1389 - 22:29
طنز و سرگرمی

AvazeAsheghaneh    داستان

 

شرلوک هلمز با واتسون میرن بیرون شهر و تو چادر میخوابن، نصفه‌های شب شرلوک هلمز واتسون رو بیدار میكنه میگه: به آسمون نگاه كن چی میبینی؟ واتسون: یه عالمه ستاره!

هولمز: از اینهمه ستاره چی میفهمی؟

واتسون: از چه نظر؟ ستاره شناسی؟ الهیات؟ فلسفه؟ از كدوم زاویه بگم؟ تو چی میفهمی؟ هولمز: احمق! چادرمونو دزدیدن

پنج شنبه 30/10/1389 - 22:19
داستان و حکایت

AvazeAsheghaneh    داستان

 چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت. این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.

کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و … دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات (
Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ...!!!

 

پنج شنبه 30/10/1389 - 10:7
داستان و حکایت

 

 

AvazeAsheghaneh    داستان

 

می‌گویند كه وقتی خواجه نصیرالدین طوسی به شهر مراغه رسید، تصمیم ‌گرفت رصدخانه‌ای بسازد. به هلاكوخان گفت می‌خواهم چنین كاری را بكنم و از تو كمك می‌خواهم.

هلاكو از خواجه پرسید: این كار چه فایده‌ای دارد؟

خواجه پاسخ داد: فایده رصدخانه آن است كه آدمی می‌داند در آینده كیهان چه واقع می‌شود.

هلاكو گفت: آگاهی از حوادث آسمان چه فایده‌ای دارد؟

خواجه گفت: آنچه من می‌گویم انجام دهید تا معلوم شود چه می‌گویم. فرمان دهید كسی بر بالای این خانه برود (البته كسی جز من و تو كه نداند چه می‌خواهد بشود). آنگاه طشت مسی بزرگی از بالای بام به میان سرا پرتاب كند.

هلاكو قبول كرد. به فرمان او یكی از خدمتگزاران به بالای بام رفت و طشت مسی بزرگی را به پائین پرتاب كرد. همه مردمی كه در آن اطراف بودند بسیار وحشت كردند و حتی عده‌ای به حالت غش افتادند ولی خواجه و هلاكو چون از افتادن طشت با خبر بودند نترسیدند و تغییری در حالشان رخ نداد.

در این هنگام خواجه گفت: منفعت رصدخانه این است كه كسانی بدین وسیله از وقوع حوادث پیش از وقت آگاه می‌شوند و بقیه مردم را آگاه می‌سازند. در نتیجه هیچ كسی دچار هول و هراس نمی‌شود. هلاكوخان نظر خواجه نصیرالدین طوسی را قبول كرد و فورا دستور داد وسائل بنای رصد خانه را فراهم كنند و در كنار مراغه در دامنه كوهی كه امروزه به رصدداغی معروف است رصدخانه را بسازند...

 
چهارشنبه 29/10/1389 - 17:57
لطیفه و پیامک

 AvazeAsheghaneh    اس ام اس

 

سلام، خوبی؟ یه سوال شرعی داشتم، دیشب خواب تو رو دیدم !
آیا نماز وحشت بر من واجب است !؟؟

=-:-=-:-=-:-=-:-=-:-=-:-=-:-=-:-=-:-=-:-=-:-=-:-=-:-=

به نینی میگن عشق یعنی چی ؟!!

میگه بزالی لفیقت از فوفکت بخوله اما یتی یتی

 

چهارشنبه 29/10/1389 - 8:50
داستان و حکایت

AvazeAsheghaneh    داستان

 

پدربزرگ، درباره چه می‌نویسید؟

-درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می‌نویسم، مدادی است که با آن می‌نویسم. می‌خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
-اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده‌ام!
پدربزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می‌رسی.

صفت اول: می‌توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می‌کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده‌اش حرکت دهد.

صفت دوم: باید گاهی از آنچه می‌نویسی دست بکشی و از مدادتراش استفاده کنی. این باعث می‌شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می‌شود (و اثری که از خود به جا می‌گذارد ظریف‌تر و باریک‌تر) پس بدان که باید رنج‌هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می‌‌شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک‌کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می‌گذارد. پس بدان هر کار در زندگی‌ات می‌کنی، ردی به جا می‌گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می‌کنی، هشیار باشی وبدانی چه می‌کنی...

چهارشنبه 29/10/1389 - 8:33
داستان و حکایت

AvazeAsheghaneh    داستان 

 

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست

مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود. موش

لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش

به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی

حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :

« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است...»

 

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب

خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.»

 

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله

نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»

 

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت...

اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را

گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چریدن شد. سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت

و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟

 

در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید.. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی

انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود

بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد

و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی

زنش را در این حال دید او را فورا به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه

برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب

او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست ..»

 

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه

پیچید. اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای

 سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان

عزیزش غذا بپزد. روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی

که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک

سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد غذای مفصلی برای میهمانان

دور و نزدیک تدارک ببیند. حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد

که کاری به کار تله موش نداشتند!

 

 

نتیجه :

 

اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن؛ شاید خیلی

هم بی ربط نباشد ...!!!

سه شنبه 28/10/1389 - 9:31
آلبوم تصاویر
السلام علیك یا علی اصغر ابن الحسین علیه السلام
سه شنبه 28/10/1389 - 6:39
داستان و حکایت

AvazeAsheghaneh    داستان 

 

یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت:

من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم.

اخوان جواب داد : من پولم کجا بود؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند.

نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد.

اخوان گفت این پول چیه ؟.... تو که پول نداشتی.

نصرت رحمانی گفت : از دم در؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم.

چون بیش از سی تومن لازم نداشتم؛ بگیر؛این بیست تومن هم بقیه پولت!

ضمنا، این خودکار هم توی پالتوت بود.

جمعه 24/10/1389 - 23:35
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته