آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست دیگر دلم هوای سرودن نمی کند تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست سربسته ماند بغض گره خورده در دلم آن گریه های عقده گشا در گلو شکست ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد ای وای ، های های عزا در گلو شکست آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست " بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت " آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست تا آمدم که با تو خداحافظی کنم بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست
باز می ایم و می خسبم زیر سقف خنک پاییز باز می ایم و دیوار قناتم را پاک خواهم کرد چینه خواهم کرد دیوار حیاطم را چون به عریانی تابستانه سنگباران نشود دیوانه که نشسته ست کنار فصل ؟ ای صباح گذران عشق کجاست ؟
آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم در آستانه پر نیلوفر، که به آسمان بارانی می اندیشید و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم در آستانه پر نیلوفر باران، که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود و آنگاه بانوی پر غرور باران را در آستانه نیلوفرها، که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.
چشم مستش باز بازی با دل من می کند گاه صیاد از شکار خویش دیدن می کند غنچه می گردد پر و بال دلم کنج قفس هر زمان یاد گرفتاران گلشن می کند شوکت آزادگی می یابد از ما، دام ما حلقه ی پای مرا قمری به گردن می کند از خود آرایی گریزانند زیبا باطنان لاله در گلشن قبای پاره بر تن می کند تنگ چشمی پرده ی خواب فراغت می شود آسمان تیغ ادب در چشم سوزن می کند درد هجران را معلم چاره ای جز گریه نیست جام چون افتد تهی از باده شیون می کند
چو نی بسینه خروشد دلی که من دارم بناله گرم بود محفلی که من دارم بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب بروی آب بود منزلی که من دارم دل من از نگه گرم او نپرهیزد ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم بخون نشسته ام از جان ستانی دل خویش درون سینه بود قاتلی که من دارم ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق ؟ که با تو شرح دهد مشکلی که من دارم رهی چو شمع فروزان گرم بسوزانند زبان شکوه ندارد دلی که من دارم
عبور را نشان خواهمت داد کوره راه ها و راه ها را می توانی بی آنکه بلغزی و در این همه فریاد گم شوی چونان خواب کوتاه و لطیف عبور کنی و تو شب را نشان خواهی داد از تاریکی می هراسم و از چراغهایی که از هر سوی این خانه نمایان می شوند شبت را نشان بده شبی که تاریک است اما ستارگانش ستاره اند بگذار پیش از آنکه در همهمه فریادها گم شوم شبم را پیدا کنم
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق آزار این رمیده سر در کمند را بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمری است در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت شاید که جاودانه بمانی کنار من ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت تو آسمان آبی آرام و روشنی من چون کبوتری که پرم در هوای تو بیمار خنده های توام بیشتر بخند خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
خشکید و کویر لوت شد دریامان امروز بد و از آن بدتر فردامان زین تیره دل دیو سفت مشتی شمر چون آخرت یزید شد دنیامان
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم اندوه من انبوه تر از دامن الوند بشکوه تر از کوه دماوند غرورم یک عمر پرشیانی دل بسته به مویی است تنها سر ِ مویی ز سر ِ موی تو دورم ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش تو قاف قرار من و من عین عبورم بگذار به بالای بلند تو بیالایم کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم