• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 466
تعداد نظرات : 249
زمان آخرین مطلب : 3977روز قبل
اهل بیت

پنج كس بسیار گریسته اند:
آدم(ع)،یعقوب(ع)،یوسف(ع)،فاطمه زهرا(س) و على بن حسین(ع)

آدم براى بهشت به اندازه اى گریست كه رد اشك بر گونه اش ‍ افتاد.

یعقوب به اندازه اى بر یوسف خود گریست كه نور دیده اش را از دست داد. به او گفتند:
یعقوب ! تو همیشه به یاد یوسف هستى یا در این راه از گریه ، آب یا هلاك مى شوى . یوسف از دورى پدرش یعقوب آن قدر گریه كرد كه زندانیان ناراحت شدند و به او گفتند:
یا شب گریه كن روز آرام باش ! یا روز گریه كن شب آرام باش ! با زندانیان به توافق رسید، در یكى از آنها گریه كند.

فاطمه زهرا آن قدر گریست ، اهل مدینه به تنگ آمدند و عرض كردند:
ما را از گریه ات به تنگ آوردى ، آن بانوى دو جهان روزها را از شهر مدینه بیرون مى رفت و در كنار قبرستان شهداء (احد) تا مى توانست مى گریست و سپس به خانه برمى گشت .

و على بن حسین (امام چهارم ) بیست تا چهل سال بر پدرش حسین گریه كرد. هر گاه خوراكى را جلویش مى گذاشتند گریه مى كرد.
غلامش عرض كرد:
سرور من ! مى ترسم شما خودت را از گریه هلاك كنى .
حضرت فرمود: من از غم غصه خود به خدا شكوه مى كنم ، من چیزى را مى دانم كه شما نمى دانید من هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به یاد مى آورم گریه گلویم را مى فشارد.

بحارالانوارجلد 12، ص 264 و ج 43، ص 155 و ج 82، ص86.

پنج شنبه 21/10/1391 - 1:46
اهل بیت

صدای سنج می آمد، قلبم چون طبلی درون سینه ام میکوبید. بیقرار میشدم. شورمرا میگرفت. نه من که یک خانه سیاه پوش میشد. گوش هایم به دنبال صدا میگشت. مُهرمِهرش بر دلم ثبت شده بود. بوی اسفند مرا به دنبال خویش میکشاند. کوچه سراسیمه مرا را به خیابان میبرد. میدویدم تا نقطۀ شروع، تا مسجد. زنجیر آزادی به دستم بود. آنچه بر دوش میزدم، زنجیراسارت وبندگی بود؛ که امام، تمام گسسته بود. زنجیرظلمی که از قابیل به ارث رسیده بود وتا کنون بارها بافته وبارها پاره شده بود. هیئت مثل دو ردیف زنجیر، پیش میرفت. ازهر کوی و برزن، حلقه ای زنجیر به دست به این زنجیره اضافه میشد. هیت قد میکشید و با هیبت میشد. زنجیرها زنجیر میزدند. رقص زنجیر، یادآوررقص شمشیر بود. با هر ضربۀ زنجیربه پشت شانه ها، هیئت یک قدم پیش میرفت. دود اسفند در هوا جاری بود. قوچ بود که قربانی میشد. سوز صدا جگر سوز بود. حنجره و پنجره ماتم گرفته بودند. از سر و روی ماشین ها خون میچکید. چادرسیاه زنان، چون سیاه چادری برپا بود. هوا بغ کرده بود، هوا هم عزادار بود. روی آسفالت خونی شده بود؛ زمین هم زخمی وعزادار بود. زمان هم درد میکشید؛ زمان، روزعاشورا بود. گوش من از قنداقگی با نام علی اصغر آشنا بود. قسم راستم حضرت عباس بود. من جنگ نهاوند وشهربانورا، به آزادگی وشجاعتش نادیده میگرفتم؛ دلم را پر میدادم تا نینوا تا کربلا، آنجا که امام، یک اهل بیت، شعر شهادت سروده بود. آنجا که گلو، شمشیرمیبرید. آنجا که مرگ، زندگی می آورد. آنجا که زیر بیرق ظلم، آزادی اسارت بود. آنجا که بوسه برگردن معجزه میکرد. آنجا که سر شهادت دعوی بود. آنجا که بیرق سبز، برافراشته بود وپرچم سرخ یزید، پیش خون شهید رنگ باخته بود. آنجا که پیروزمیدان، شکست خورده بود. آنجا اینجا هرکجا، دیروز امروز فردا، حسین(ع) سفینه نجات بود

 http://ahlulbaytclub.com/Images/ArticleDoc/Cat52/%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85%20%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86/karbalaa-atabaat-(2).jpg

.

پنج شنبه 21/10/1391 - 1:36
اهل بیت

ز دستم‌ می‌ روی‌ اما صدایم‌ در نمی‌آید
دلم‌ می‌سوزد و كاری‌ ز دستم‌ بر نمی‌آید
سرم‌ را می‌گذارم‌ روی‌ كتف‌ خواهرم‌ زینب‌
الا ای‌ محرم‌ دردم‌ چرا اكبر نمی‌آید
اذان‌ گوی‌ دل‌ بابا، اذانی‌ میهمانم‌ كن‌
اگر چه‌ از گلوی‌ تو صدائی‌
در نمی‌آید

 

پنج شنبه 21/10/1391 - 1:28
اهل بیت

آن روز که به داغ غمت مبتلا شدیم
دل خون تر از شقایق دشت بلا شدیم

ما یادمان که نیست، ولی راستی حسین
با درد غربت تو کجا آشنا شدیم

ممنون از اینکه آمدی آقای ما شدی
ممنون از اینکه نوکر این خانه ما شدیم

ثانیه ها یک به یک دست در دست هم میدهند ودقایق  را می سازند وزنجیر عمر مارا درمسابقه ای  بی پایان به سمت  آینده می کشند وباز هم عمر در حال گذر ما ماهی دیگر را پشت سر نهاد ماهی که تمام سال را به انتظارش بودم ورفت ورفت آیا دوباره ببینمش یا نه؟نمی دانم  اما به قول شاعر خدا را شکر محرمت رو دیدم دوباره آقاجون

وایکاش وداع با محرم هم دعایی داشت همانند پایان زیارت همانند  وداع با رمضان که  ای پروردگار این محرم را آخرین محرم عمر ما قرار مده تو که می دانی روضه ی حسین بهشت من است مگر نه اینکه اشک حسین سبب نجات من است مگر نه اینکه حسین دریای رحمت از جانب توست ومگر نه اینکه حسین کشتی نجات است (محرم عصاره ی رجب وشعبان ورمضان ودی الحجه است مگرنه انکه حسین جان رسول وعلیست  واوست ثار الله و اوست ذبح اکبر منا)

آری ای محرم با پایان تو چون طفل جدا مانده از مادر بهانه ی دیدار دوباره ات را میگیریم وبدان از همین امروز روزها را برای دیدار دوباره ات میشمارم آنگاه که بودی دلها همراه هم بود هیئت ها محل گرد هم آیی عاشقان بود وسفره ی این ماه که برای مولایمان بود کسی را گرسنه نمی گذاشت دستی که در این ماه بالا رفت خالی برنگشت اشکی که دراین ماه ریخته شد بی جواب نماند

آقای من نمی دانم قبل از غم تو محرم چگونه بود؟

 

 

سه شنبه 19/10/1391 - 0:37
اهل بیت
درود بر تو اى فرزند رسول الله ! سلام بر تو اى بهترین خلق جهان !
بر این پیر منت بگذارید و رخصت دهید كه راهى میدان شوم و از دین و امامم دفاع كنم .

این سنت مقدس كربلاست كه هر دلاورى مى خواهد پا به میدان متبرك رزم بگذارد و با دشمن به جنگ بایستد، ابتدا خاضع و متواضع در مقابل امام بال مى گسترد، بر او سلام مى كند، پیمان ارادت خویش را محكم مى گرداند، و اذن جهاد مى گیرد. هیچكس تا از زیر قرآن چشم امام نگذرد، پا به میدان جنگ نمى گذارد. و امام همه را چون فرزند خویش ، با دست ملاطفتى ، با كلام بشارتى ، با ذكر دعا و شفاعتى راهى سفر بهشت مى كند و به دنبال بعضى كاسه شبنمى نیز مى افشاند و از پشت حریر لغزان اشك ، بدرقه شان مى كند.
اكنون حبیب ، چون نهالى در مقابل خورشید زانو زده است و موج آسا سر بر ساحل نگاه امام مى ساید.
امام حبیب را بسیار دوست دارد. این را حبیب نیز با آینیه زلال دل خویش ‍ دریافته است . امام در كربلا یك بار شهید نمى شود، او در تك تك یاران خویش به شهادت مى نشیند. هر رخصتى و هر اذن جهادى انگار تكه اى است از جگر امام كه كنده مى شود و بر خاك تفتیده نینوا مى افتد:
برو اى حبیب ! خدایت رحمت كند و بهشت ، منزلگاه ابدى تو باشد. حبیب آخرین توشه بوسه را از دست و پاى امام مى گیرد و در زیر سایه بان مه آلود نگاه امام روانه میدان مى شود.
از آنسو نیز باید مردى به میدان بیاید. اما كجاست مردى كه بتواند در مقابل حبیب بایستد؟!
شمشیر حبیب آنچه در دست دارد، نیست ؛ شمشیر حبیب ، خاطره دلاوریهاى او در ركاب على است . پیكر حبیب یك مثنوى رشادت صفین است . طنین گامهاى اسب حبیب خاطره كشته هاى دشمن را برایشان تداعى مى كند. حبیب اما به این بسنده نمى كند. شمشیر از نیام برمى كشد، گرد میدان مى گردد و با رجز خویش ، هراس را در دل دشمن ، دو چندان مى كند:
انا حبیب و ابى مظهر
فارس هیجاء و حرب تسعر
انتم اعد عدة واكثر
و نحن اوفى منكم و اصبر
و نحن اعلى حجة و اظهر
حقا واتقى منكم و اعذر.

آى دشمن ! من حبیب ام و پدرم مظهر است ؛ یل بى نظیرنبردم و یكه تاز میدان جنگم ؛ شما اگر چه زیاد و مجهزید، اما همه تان سیاهى لشكرید؛ و ما اگر چه كمیم ، ما مردیم ؛ با وفا و صفاییم ، استوار و شكیباییم ؛ ما حقانیت آشكاریم و تقواى روشنیم و شما باطل محضید.
سپاه دشمن ، آشكارا عقب مى كشد و همه ، كار را به یكدیگر حواله مى دهند.
حبیب رجز خویش را تكرار مى كند و همچنان مبارز مى طلبد.
چند نفر كه تصور مى كنند مى توانند رویهم مردى شوند در مقابل حبیب ، با هم روانه میدان مى شوند:
مهم نیست ، نامردى كنید. حضور شما در این جنگ ، خود عین نامردى است . ده به یك بیایید، همسفران هم اید تا جهنم .
حبیب ، پیر مردى هفتاد هشتاد ساله نیست . جوانى است در اوج رشادت و مردى كه جنگ ، بازى او، نه ، عشقبازى اوست . هر ده نفر حبیب را دوره مى كنند و لحظه اى بعد، یكى به دنبال سر خویش مى گردد، دیگرى دو نیمه تن خویش را از هم جدا مى یابد، سومى دست راست و چپش را روى زمین از هم نمى شناسد، چهارمى زمین و آسمان را واژگون مى بیند، پنجمى بى دست و پا تلاش مى كند كه خود را از زیر دست و پاى اسبها بیرون بكشد، شمشمى به روزن ناگهانى زره خویش خیره مى ماند و هفتمى و هشتمى و... و ده جنازه روى زمین مى ماند، و حبیب یك لحظه چشمش را با نگاه رضایت امام تلاقى مى دهد، و باز رجز مى خواند و مبارز مى طلبد.
رنگ چهره دشمن زرد مى شود. افراد لشكر به یكدیگر نگاه مى كنند و بلافاصله چشمها را از هم مى دزدند و بر زمین مى دوزند. حصین بن تمیم كه یك بار از حبیب زخم خورده است و اكنون مثل مار زخمى در خود مى پیچد و به دنبال جاى نیش مى گردد، سعى مى كند بى لرزشى در صدا به دوستان و هم تبارانش بگوید كه : نه اینجور نمى شود. یكى دو نفر باید از جلو سرش را گرم كنند تا یكى بتواند از پشت كار را تمام كند.
بدیل ، هم قبیله اى اش مى گوید: خودت حاضرى بیایى ؟
حصین رو مى كند به بدیل و یك هم تبارى دیگر و مى گوید:
اگر شما دو تن بیایید، آرى .
سه مرد تمیمى ابتدا پیمانهایشان را محكم مى كنند كه پشت یكدیگر را خالى نگذارند و بعد ناگهان بدیل چون تیرى از چله كمان رها مى شود و دفعتا شمشیرش را بر سر حبیب مى نشاند. تا حبیب خود را دریابد، حصین ، شمشیرى بر پشت او نشانده است . حبیب از اسب به زیر مى افتد و تا اراده بر خاستن مى كند، آن تمیمى دیگر خود را روى او مى اندازد و سرش را از تن جدا مى سازد.
سر در دست تمیمى مى ماند و دشمن كه تازه جراءت یافته است ، بر پیكر بى سر حبیب یورش مى برد و هر كه با هر چه در دست دارد، از خنجر و شمشیر و نیز بر جسم بى جان حبیب مى افتد. یك جاى سالم در بدن حبیب باقى نمى ماند. ناگهان ، یكى به سویى اشاره مى كند و همه چون مگسهایى خطر دیده ، از بالاى جنازه بر مى خیزند و مى گریزند.
امام ، خشمگین و با صلابت به جنازه حبیب نزدیك مى شود.
آنسوى تر به خاطر سر حبیب مشاجره در گرفته است . سه تمیمى هر كدام خود را قاتل حبیب مى شمارند و سر را براى خود مى خواهند. دعوا كه بالا مى گیرد، بدیل از حق خود صرفنظر مى كند و مشاجره حصین و آن تمیمى دیگر شدت مى یابد. حصین مى خواهد سر را بر گردن اسب خود بیاویزد، در اردوگاه بگردد و به همه بگوید كه من حبیب بن مظاهر را كشته ام .
و آن تمیمى دیگر مى خواهد كه سر را براى ابن زیاد ببرد و جایزه اش را بگیرد. عاقبت به پا درمیانى افراد لشكر قرار مى شود كه هر كدام به بهره خود را از سر حبیب ببرند؛ ابتدا حصین سر را در میان اردوگاه بگرداند و بعد به تمیمى دیگر تحویل دهد تا او نیز جایزه خود را بگیرد.
امام در شگفت از این همه خباثت دشمن ، نگاه از آنان بر مى گیرد و بر سر جنازه حبیب فرود مى آید. خطوط پیشانى امام آشكارا فزونى مى گیرد، چهره امام در هم مى رود و غمى جگر خراش در چشمهایش مى نشیند، چشم به جاى خالى سر حبیب مى دوزد و مى گوید:
مرحبا به تو اى حبیب ! تو آن اندیشمندى بودى كه یك شبه ختم قرآن مى كردى .
كمر امام از غم دو تا شده است و بر خاستن از زمین برایش دشوار است . در عاشورا هر جا غم امام جگر سوز مى شود، امام پرده اى دیگر از سر كائنات كنار مى زند و خدا را به معاینه دعوت مى كند. یك جا خون تازه على اصغر را به آسمان پاشیده است و به خدا گفته است : چه باك اگر این همه غم ، پیش چشم تو ظهور مى كند؟
و اینجا نیز تكیه اش را به دست خدا مى دهد و از جا برمى خیزد و مى گوید: خودم و دسته گلهاى اصحابم را به حساب تو مى گذارم ، خدا!

 

 

دوشنبه 18/10/1391 - 20:40
اهل بیت

سكوت كوچه را طنین گامهاى دو اسب ، در هم مى شكند.
دو سایه ، دو اسب ، دو سوار از دو سوى كوچه به هم نزدیك مى شوند.
از آسمان ، حرارت مى بارد و از زمین آتش مى روید. سایه ها لحظه به لحظه دامان خود را جمع تر مى كنند و در آغوش كاهگلى دیوارها فروتر مى روند.
در كمركش كوچه ، عده اى در پناه سایه بانى خود را یله كرده اند، دستارها از سر گرفته اند، آرنجها از پشت بر زمین تكیه داده اند تا رسیدن اولین نسیم خنك غروب ، وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.
سایه هاى دو اسب ، متین و سنگین و با وقار به هم نزدیكتر مى شوند.
نه تنها دو سوار، كه انگار دو اسب نیز همدیگر را خوب مى شناسند .
آن مرد كه چهره اى گلگون دارد و دو گیسوى كم و بیش سپید، چهره اش را قابى جو گندمى گرفته است ، دهانه اسب را مى كشد و او را به كنار كوچه مى كشاند.
آن سوار دیگر كه پیشانى بلند، شكمى برآمده و چهره اى ملیح دارد، اسبش ‍ را به سمت سوار دیگر مى كشاند تا آنجا كه چهار گوش دو اسب به موازات هم قرار مى گیرد و نفس دو اسب در هم مى پیچد .
نشستگان در زیر سایه بان ، مبهوت ، نظاره گر این دو سوارند كه چه مى خواهند بكنند.
پیش از آنكه پیرمرد، لب به سخن باز كند، آن دیگرى در سلام پیشى مى گیرد :
سلام اى حبیب مظاهر! در چه حالى پیرمرد؟
تبسمى شیرین بر لبهاى پیرمرد مى نشیند:
سلام میثم ! كجا این وقت روز؟
حبیب ، اسبش را قدمى به پیش مى راند تا زانو به زانوى سوار دیگر، و بعد دستش را از سر مهر بر شانه میثم مى گذارد و بى مقدمه مى گوید:
من مردى را مى شناسم با پیشانى بلند و سرى كم مو كه شكمى برآمده دارد و در بازار دارلرزق خربزه مى فروشد...
میثم به خنده مى گوید:
خب ؟ خب ؟
حبیب ادامه مى دهد:
آرى این مرد بدین خاطر كه دوستدار پیامبر و على است ، سرش در كوچه هاى همین كوفه بر دار مى رود و شكمش در بالاى دار، دریده مى شود... خب ؟ باز هم بگویم ؟
سایه نشینان از شنیدن این خبر دهشتزا، حیرت مى كنند، آرنجها را از زمین مى كنند و سرها را بلند مى كنند و نزدیك مى گردانند تا عكس العمل حیرت و وحشت را در چهره میثم ببینند، اما میثم ، آرام لبخند مى زند و دست حبیب را بر شانه خویش مى فشارد و مى گوید:
بگذار من بگویم .
چروك تعجب بر پیشانى حبیب مى نشیند:
تو بگویى ؟
آرى ، من نیز پیرمردى گلگون چهره را مى شناسم ، با گیسوانى بلند و آویخته بر دو سوى شانه كه به یارى فرزند پیامبر از كوفه بیرون مى زند، سر از بدنش جدا مى شود و سر بى پیكر، در كوچه پس كوچه هاى كوفه ، مى گردد.
انگار چشم و چهره حبیب از شادى و لبخند، لبریز مى شود. دو سوار دستها و شانه هاى هم را مى فشارند و بى هیچ كلام دیگر وداع مى كنند.
طنین گامهاى دو اسب ، بر ذهن و دل سایه نشینان چنگ مى زند .یكى براى خلاص از اینهمه حیرت ، مى گوید:
دروغ است ، چه كسى مى تواند آینده را به این روشنى ببیند.
دیگرى نیز شانه از زیر بار وحشت خالى مى كند و سعى مى كند بى خیال بگوید :
من كه دروغگوتر از این دو در عمرم ندیده ام ؛ میثم تمار و حبیب بن مظاهر
هرم حیرت و وحشت قدرى فروكش مى كند اما صداى پاى اسبى دیگر بر ذهن كوچه خراش مى اندازد.
سایه اسب ، نزدیك و نزدیكتر مى شود.
سوار، رشید هجرى است :
حبیب را ندیدید؟ یا میثم را؟
دیدیم ، هردو را دیدیم ، آمدند،در اینجا ایستادند، قدرى دروغ بافتند و رفتند.
مگر چه گفتند؟
یكى از سایه نشینان بر سكوى انكار تكیه مى زند و از ابتدا تا انتهاى ماجرا را نقل مى كند.
رشید؛ آرام و بى خیال ، اسب را، هى مى كند اما پیش از رفتن ، نگاهش را بر روى سایه نشینان مى گرداند و مى گوید:
خدا رحمت كند میثم را، یادش رفت بگوید:
به آنكه سر حبیب بن مظاهر را مى آورد، صد درهم جایزه افزونتر مى دهند.

 

http://www.gerdab.ir/files/fa/news/1389/9/22/8494_168.jpg

 

دوشنبه 18/10/1391 - 16:39
اهل بیت
چند تن از یاران امام حسین علیه السلام که در کربلا پس از خود امام به شهادت رسیدند عبارتند از:

سوید بن مطاع: او که در جنگ بر اثر جراحات زیاد بیهوش شده و بعد از شهادت امام علیه السلام به هوش آمده بود، وقتی خبر شهادت امام علیه السلام و فریاد کودکان امام را شنید، برخاست و جنگید تا به شهادت رسید.

سعد بن الحرث و برادرش ابو الختوف : آنها در سپاه عمرسعد بودند، اما وقتی امام حسین علیه السلام به شهادت رسید و فریاد کودکان را شنیدند، توبه کردند، روی به سپاه کوفه کردند و شمشیر زدند تا به شهادت رسیدند.

محمد بن ابی سعید بن عقیل : او نیز هنگامی که امام حسین علیه السلام بر روی زمین افتاد و فریاد اهل بیت و کودکان بلند شد، هراسان به در خیمه آمد و به وسیله «لقیط» یا«هانی» به شهادت رسید.


منابع:

  • قصه کربلا، ص 393.
  • ابصارالعین، ص129.

 

دوشنبه 18/10/1391 - 16:34
اهل بیت
چند تن از یاران امام حسین علیه السلام درکربلا از دست سپاه عمر بن سعد نجات یافتند. آنان عبارت بودند از:

1-امام زین العابدین علیه السلام که در کربلا بیمار بود و چون شمر خواست او را به قتل برساند، زینب علیه السلام از کشتن وی جلوگیری کرد. (1)
امام محمد باقر علیه السلام که در کربلا کودکی بود که بیش از دو سال و چند ماه نداشت. (2)
حسن بن حسن که پس از آن که در کربلا مجروح شد، او را به کوفه بردند و معالجه کردند تا بهبود یافت.(3)
عمر بن الحسن که اسیر شد.
زید بن الحسن که از اسرای اهل بیت علیه السلام بود.(4)
قاسم بن عبدالله که از فرزندان عبدالله بن جعفر طیار بود.
محمد بن عقیل(5)
عقبه بن سمعان: او غلام حضرت رباب بود.(6) وی را دستگیر کردند و نزد عمر بن سعد بردند، اما چون غلام بود، آزاد شد.(7)
موقع بن ثمامه اسدی. او نیز با سپاه امام حسین علیه السلام بود و آن چه تیر داشت به سوی دشمن افکنده بود. اما گروهی از قبیله اش آمدند و او را امان دادند. او نیز نزد آنان رفت و چون عبید الله بن زیاد آگاه شد، به «زاره» تبعیدش کرد.(8)
10ـ مسلم بن رباح وی با امام حسین علیه السلام بود و به امام خدمت می کرد و چون امام علیه السلام به شهادت رسید، نجات یافت. او همان کسی است که برخی از وقایع کربلا را روایت کرده است.(9)
11ـ ضحاک ابن عبدالله مشرقی

منابع:

  • قصه کربلا، ص 392.
  • 1ـ منتظم ابن جودی، ج 5، ص 341.
  • 2ـ مقتل الحسین مقرم، ص 305. بنابر قولی حضرت در کربلا حدوداً چهار ساله بودند.
  • 3ـ ارشاد شیخ مفید، ج 2، ص 25.
  • 4ـ مقاتل الطلابیین، ص 119.
  • 5ـ حیاة الامام الحسین، ج 3، ص314.
  • 6ـ رباب دختر امرء القیس کلبی، مادر حضرت سکینه دختر امام حسین علیه السلام.
  • 7ـ انساب الاشراف، ج 3، ص 205.
  • 8ـ کامل بن اثیر، ج 4، ص 80.
  • 9ـ حیاة الامام الحسین، ج 3، ص 313.
  • http://www.mobin-group.com/image/reg/images/8581Ya_Aba_Abdellah_by_iliadmoosavi_resize.jpg

دوشنبه 18/10/1391 - 16:32
اهل بیت
پنج نفر از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله در واقعه کربلا به شهادت رسیدند:
انس بن الحرث کاهلی
2 حبیب بن مظاهر اسدی
3- مسلم بن عوسجه اسدی
4- هانی بن عروه مرادی که در کوفه با مسلم بن عقیل به شهادت رسید و بیش از هشتاد سال داشت.
عبدالله بن یقطر حمیری که سن او با سن امام حسین علیه السلام برابر بود. او نیز قبل از امام در کوفه شهید شد.


منابع:

  • قصه کربلا، ص 390.
  • ابصار العین، ص 128.

    http://golbaf.persiangig.com/image/flag_of_troth_by_almahy__wwwshiapicsir_20101206_1710036734.jpg

دوشنبه 18/10/1391 - 16:29
اهل بیت
در روز عاشورا بعضی از یاران امام حسین علیه السلام به سبب جراحات فراوان در میدان افتادند و سپاهیان عمر بن سعد آنها را به قتل نرساندند. این افراد عبارت بودند از:
سوار بن حمیر جابری، که بدن مجروح او را از معرکه جنگ بیرون بردند و بعد از گذشت شش ماه بر اثر جراحات در گذشت.
عمرو بن عبدالله، که او را نیز از میدان بردند و بعد از یک سال از دنیا رفت.
حسن بن حسن، که فرزند امام حسن مجتبی علیه السلام بود و در کنار عموی گرامی‌اش، امام حسین علیه السلام، با سپاه کوفه مبارزه کرد تا زخمی و خون‌آلود بر زمین افتاد.
وقتی اصحاب عمر بن سعد برای جداکردن سرها آمدند، دیدند هنوز در بدنش رمق دارد. مردی به نام اسماء بن خارجه که از اقوام مادری او بود، از کشتن او جلوگیری کرد و او را با خود به کوفه برد، معالجه‌اش کرد و آن گاه از کوفه به مدینه فرستاد.


منابع:

  • قصه کربلا، ص 388.
  • حیاة الامام الحسین، ج 3، ص 312.
دوشنبه 18/10/1391 - 16:27
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته