• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 14221
تعداد نظرات : 3204
زمان آخرین مطلب : 3711روز قبل
شهدا و دفاع مقدس

 

یه روز که خانواده ی اش خونه نبودن ، پسرش رو با خودش آورده بود سر کار

اسم پسرش محمد مهدی بود

حاج احمد از صبح که اومد رفت توی جلسه و محمد مهدی رو پیش من گذاشت

برا جلسه موز خریده بودیم

بعد از جلسه یه مقدار موز اضافه اومد

دیدم محمد مهدی از صبح هیچی نخورده

واسه همین یه موز بهش دادم

همون لحظه حاج احمد کارم داشت و منو صدا کرد

وارد اتاق حاجی که شدم ، محمد مهدی هم پشت سرم داخل شد

حاج احمد تا موز رو دست پسرش دید ، چهره اش بر افروخته شد

تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش

با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسر من موز بدین؟

گفتم : حاجی! این بچه از صبح تا الان هیچی نخورده

یه موز که بیشتر بهش ندادیم ، تازه اونم از سهم خودم بوده

نذاشت حرفم تموم بشه

دست کرد جیبش ، یه مقدار پول بهم داد و گفت:

همین الان میری یه کیلو موز میخری ، میذاری جای این یه موزی که پسرم خورده ...

 

خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی

راوی: محمد حسن سالمی

پنج شنبه 25/3/1391 - 11:42
آلبوم تصاویر
طبیعت بهاری مازندران
چهارشنبه 24/3/1391 - 10:35
آلبوم تصاویر
طبیعت زیبای مازندران
مصطفی کاظمی
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای مازندران
طبیعت زیبای ما
چهارشنبه 24/3/1391 - 10:32
شهدا و دفاع مقدس
معلمی که با شاگردانش به جبهه می‌رفت

خبرگزاری فارس: او از اولین ورودی‌های مراکز تربیت معلم و دوران طلایی آموزش و پرورش شهیدان رجایی و باهنر می‌باشد. پس از گذراندن دوران تحصیل به شغل معلمی وارد شد.

خبرگزاری فارس: معلمی که با شاگردانش به جبهه می‌رفت

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، آبان 1338 شهید کیوان تاجیک در روستای پوئینک از توابع شهرستان ورامین و در خانواده‌ی متدین و انقلابی به دنیا آمد و پرورش پیدا کرد. دوران دبیرستان قبل از انقلاب با تکثیر نوارها و اعلامیه‌‌های امام خمینی(ره) در شهر و روستا فعالیت‌های خود را آغاز می‌کند و اوج کارهای سیاسی و فرهنگی این شهید تا زمان انقلاب و بعد از آن ادامه پیدا می‌کند.

 

معلم شهید، کیوان تاجیک(نفر دوم از سمت چپ)

 

او از اولین ورودی‌های مراکز تربیت معلم و دوران طلایی آموزش و پرورش شهیدان رجایی و باهنر می‌باشد. پس از گذراندن دوران تحصیل به شغل معلمی وارد شد و با عشق و علاقه‌ای خاصی کار خود را ادامه داد تا اینکه با آغاز جنگ رهسپار جبهه های حق علیه باطل می‌شود. رابطه او با شگردانش به گونه‌ای بود که خیلی از شاگردانش در مدرسه با خود او به جبهه رهسپار می‌شوند و سرانجام در عملیات والجفر4 به مقام شهادت نائل می‌ گردد.

او به عنوان معلمی تأثیرگذار در همه عرصه‌ ها و فعالیت‌های فرهنگی بزرگ با کمترین امکانات شرکت داشت.

معلم شهید کیوان تاجیک(نفر اول نشسته از راست )

 

*یادگاری کیوان

چند ماهی بود که قصد ازدواج داشتم اما چون پول کافی نداشتم موفق به این کار نمی‌شدم.

نفهمیدم کیوان از کجا می‌دانست که مشکل مالی دارم چون به کسی این موضوع را نگفته بودم. روز قبل از اعزام به جبهه آمد دم در خانه‌مان مبلغ 3 هزار تومان به من داد و گفت:

« این تموم کمکی بود که می‌تونستم بهت بکنم.»

بعد هم گفت: اگه زنده موندم، هر وقت داشتی پس بده اما اگر خدا توفیق داد و شهید شدم نوش جانت. پول را همراه یک جلد قرآن مجید به من داد.

معلم شهید کیوان تاجیک(نفر وسط)

 

*

 

اوقات فراغتش را بیشتر به مطالعه اختصاص می‌داد و وقتی کتابی را شروع می‌کرد تا زمانی که تمام نمی‌شد و خلاصه آن را نمی‌نوشت دست به هیچ کار دیگری نمی‌زد .

همیشه سخن‌های امام(ره) و یاران ایشان را دنبال می‌کرد و حتی بعضی وقت‌ها نوارهای آنها را به ما می‌داد تا از روی آن کپی کنیم و به بقیه هم بدهم. با سخنرانی‌های مذهبی و سیاسی که در بسیج، ما را نسبت به این مسائل آگاه می‌کرد. زمانی که با منافقین صحبت می‌کردیم و نمی‌توانستیم آنها را متقاعد کنیم، کیوان را می آوردیم و با بحث‌های منطقی که با آنها انجام می‌داد؛ ساکت می‌شدند. حتی خیلی از آنها مواضع‌شان بر می‌گشتند.

معلم شهید کیوان تاجیک(با لباس ورزشی قرمز رنگ)

 

*نویسنده: حاتم فعله گری

چهارشنبه 24/3/1391 - 10:24
شهدا و دفاع مقدس
خاطرات شهید عبدالرضا سوری-6
راز علامت‌هایی که با چراغ می دادند

خبرگزاری فارس: پاسی از شب گذشته است که خبر می‌دهند در نقطه‌ای از منطقه، با چراغ علامت‌ایی داده می‌شود.

خبرگزاری فارس: راز علامت‌هایی که با چراغ می دادند

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، شهید عبدالرضا سوری متولد 1334 در نهاوند است؛ وی در سال 1354 به استخدام ارتش جمهوری اسلامی در می‌آید. شهید سوری سرانجام در خرداد سال 1361 به شهادت رسید. ایشان خاطرات خود را ثبت کرده که در قسمتی از آن می خوانیم:

 

21 و 22 آذر ماه 59

 

موقعیت ما نسبت به دشمن، در محل جدید که برای استقرار در نظر گرفته شده، تقریبا بدین قرار است:

دشمن مزدور پس از تحمل شکست در سوسنگرد، اینک قسمتی از نیروهای خود را در شمال غربی سوسنگرد مستقر کرده است و تیپ دشمن میشان روبروی این قسمت از نیروی دشمن قرار دارد و کوچکترین حرکات آن را زیر نظر دارد.

 

جبهه دوم دشمن در جنوب سوسنگرد است و خط این جبهه به طرف شمال شرق امتداد داده شده است. با توجه به این موقعیت‌ها، محل استقرار فعلی ما، درست سمت چپ دشمن است.

به محض رسیدن به محل جدید استقرار، با کوششی جمعی به آماده سازی و ایجاد مواضع لازم می‌پردازیم.

اینجا دشتی وسیع و صاف است و جان پناه طبیعی خبری نیست. روی همین اصل، لودرها به سرعت دست به کار می‌شوند و خاکریزها و سنگرها و پناهگاه‌های لازم را جهت استقرار ادوات زرهی آماده می‌سازند. تلاش و کوشش تا پاسی از شب گذشته ادامه می‌یابد و آنگاه می‌نشینیم و پس از رفع خستگی، از هر دری صحبت می‌کنیم.

 

منطقه کاملا آرام است و یا حداقل در موضع جدید ما وضع چنین است. آن چنان که بچه‌ها از بعضی فرماندهان شنیده‌اند، علت تغییر موضع ما و حرکت به این نقطه، در حقیقت نقل و انتقالات جدید دشمن بوده است که برابر اطلاعات کسب شده، حکایت از تدارک او برای حمله‌ای همه جانبه و گسترده به سوسنگرد دارد. گویا تصمیم دشمن بر آن است که پس از این حمله نهایی چنانچه موفق به اشغال سوسنگرد نشود، (که مطمئنا نخواهد شد) بتواند حداقل هویزه را اشغال نماید.

استقرار ما در این نقطه در واقع حرکتی برای پیشگیری و در آینده جلوگیری از اجرای نقشه پلیدانه دشمن متجاوز است که اگر دشمن قصد حمله از این مسیر را داشته باشد ما بتوانیم تا رسیدن نیروهای کمکی، متوقفش کنیم.

 

البته در حال حاضر، دشمن کافر کماکان سوسنگرد را به وسیله توپخانه می‌کوبد و توپخانه خودی نیز متقابلا نیروهای او را زیر آتش دارد.

در بعضی نقاط منطقه هم درگیری‌های پراکنده به وقوع می‌پیوندد. ولی ادامه و عادت شدن این وضع می‌تواند پوششی برای حملات ناگهانی و غافلگیر کننده دشمن باشد که خوشبختانه نیروهای خودی، آمادگی لازم را برای مقابل با حملات احتمالی دشمن دارند.

 

یکشنبه 23 آذر ماه 59

 

فرمانده توپخانه به همراه چند نفر، برای شناسایی و استقرار احتمالی تو‌پ‌ها به منطقه ما می‌آیند و به محض رسیدن، به اتفاق فرمانده گروه زرهی تیپ، برای شناسایی محل مناسب، گشت در منطقه را آغاز می‌کنند و این برنامه‌ تا غروب ادامه می‌یابد. پاسی از شب گذشته است که خبر می‌دهند در نقطه‌ای از منطقه، با چراغ علامت‌ایی داده می‌شود. به محض وصول خبر، گروه شناسایی، متشکل از برادران نیروی هوایی که با تیپ ما همکاری دارند، برای تجسس می‌روند. فرمانده برای احتیاط بیشتر به وسیله بی سیم به کلیه واحدها دستور می‌دهد که با هوشیاری کامل مراقب اوضاع باشند، دو ساعت بعد گروه تجسس بر می‌گردند و گزارش می‌دهند که چیزی دستگیرشان نشده است. شب را به حالت خواب و بیدار به صبح می‌رسانیم و خوشبختانه حادثه‌ای اتفاق نمی‌افتد.

 

منطقه ما می‌آیند و به محض رسیدن، به اتفاق فرمانده گروه زرهی تیپ برای شناسایی محل مناسب گشت در منطقه را آغاز می‌کنند و این برنامه تا غروب ادامه می‌یابد.

 

دوشنبه 24 آذر ماه 59

 

با یکی از بچه‌ها می‌رویم که ضمن تهیه بعضی لوازم برای دوستان، گشتی هم در هویزه بزنیم هویزه شهرک زیبایی است با مردمی خونگرم و مثل همه مردم جنوب زود جوش و مهربان، بچه‌های سپاه در اکثر نقاط شهر دیده می‌شوند و بیشتر بچه‌های محلی هستند. معلوم می‌‌شود با اطلاع از موقعیت‌ فعلی نیروهای دشمن و احتمال حمله، سپاه نیز خود را برای دفاع از شهر با همکاری نیروهای مردمی آماده کرده است. بعد از قریب دو ساعت گردش در شهر، به اردوگاه برمی‌گردیم و لوازمی را که برای بچه‌ها گرفته‌ایم تحویلشان می‌دهیم.

 

ساعت حدود 11 و نیم صبح است. در هوای دلچسب آفتابی، کنار بچه‌های نیروی هوایی نشسته‌ایم و صحبت می‌کنیم.

صحبت اطراف جنایت پریروز 22 آذر سفاکان رژیم بعث عراق در دزفول دور می‌زند. آخر این خدانشناسان بی دین، پیش از ظهر پریروز یک خیابان شلوغ دزفول را با توپخانه دورزن هدف قرار داده‌اند و طبق معمول گروهی غیر نظامی، و در حقیقت عابرین از همه جا بی خبر را به خاک و خون کشیده‌اد. حاصل این عملیات جنایتکارانه حدود 60 شهید و د‌ها مجروح و ویرانی چندین مغازه و انهدام چند دستگاه اتومبیل بوده است.

 

در این صحبت‌ ها هستیم و هر یک از بچه‌ها خونخواری صدامیان را به نوعی تعبیر می‌کند که ناگهان غرش انفجار گلوله‌های توپخانه دشمن، سکوت منطقه را درهم می‌شکند و بلافاصله فرمانده قسمت، به بچه‌ها دستور می‌دهد که در سنگرها موضع بگیرند.

چند دقیقه بعد، دو گلوله دیگر توپ حدود یک کیلومتری مواضع ما گرد و خاک به پا می‌کند و منطقه را می‌لرزاند.

 

به نظر می‌رسد دشمن تا حدودی از مسیر مواضع جدید ما آگاه شده است ولی هنوز از محل دقیق این مواضع، بی خبر است و شاید موضوع علامت دادن‌های دیشب نیز، با این شلیک‌های بی ارتباط نباشد. دشمن در واقع با این عمل به قول معروف تیر به تارکی انداخت با این امید که اگر گلوله‌هایش هم به هدف اصابت نکرد، با عکس العملی که نیروهای ما به تلافی نشان خواهد داد، محل دقیق استقرار جدید را دریابد و شاید به همین علت بود که فرمانده به توپخانه خودی دستور شلیک نداد.

 

روز آفتابی خوبی است، بعد از ناهار حدود ساعت 3 بعد از ظهر با تعدادی از بچه‌ها، در بستر خشک جوی آبی که حکم نیمچه سنگری دارد، نشسته‌ایم که انفجاری در پنجاه متری ما را مجبور بخوابیدن در کف جوی می‌کند. منتظر انفجارهای بعدی، دقایقی را به همان حالت می‌مانیم ولی دیگر خبری نیست. با احتیاط سرک می‌کشیم. هنوز گردو خاک ناشی از از برخورد گلوله توپ کاملا نخوابیده است. به سرعت به سنگرهای خود می‌رویم و آماده می‌شویم اما سکوت دوباره در منطقه پنجه می‌اندازد.

 

ساعت حدود چهار بعد از ظهر، گشتی‌ها شخصی را که وضع مشکوکی دارد در چند متری سنگرها دستگیر می‌کنند. او در جواب همه سوال‌ها یا سکوت می‌کند یا به طرز احمقانه‌ای لبخند تحویل می‌دهد. یکی از بچه‌ها که در دستگیری او نقشی داشته است، از این رفتار آنچنان عصبی و ناراحت است که از فرمانده اجازه می‌خواهد فرد جاسوس را مطابق قوانین جنگ، به درک واصل نماید اما فرمانده او را به خونسردی دعوت می‌کند و به چند نفر دیگر از بچه‌ها دستور می‌دهد شخص مشکوک را دست بسته به سپاه پاسداران مستقر در هویزه تحویل دهند.

 

با اتفاقاتی که امروز در اطراف ما رخ داد، استقرار توپخانه در این منطقه منتفی می‌شود و فرمانده توپخانه اطلاع می‌دهد که توپخانه را در محل دیگری استقرار خواهد داد.

 

سه شنبه 25 آذر ماه 59

 

امروز هم بدون حادثه مهمی سپری می‌شود، غروب خبر می‌رسد که توپخانه خودی پس از شناسایی لازم، یکی از ارودگاه‌های دشمن مزدور را که حدود 500 نفر و 35 تانک در آن مستقر بوده‌اند، کوبیده است حاصل این عملیات موفقیت آمیز، هلاکت بیش از 50 نفر از مزدوران فریب خورده و انهدام چند دستگاه تانک بوده است.

 

تیپ 3 دشت آزادگان که جزء لشکر اهواز است و در منطقه جنگی و حساس کوه‌های الله اکبر استقرار دارد، روزهای 23 و 24 آذر شکست سختی به دست وارد آورده است. به موجب خبر رسیده این تیپ که حدود 30 کیلومتر با مواضع ما فاصله دارد، با یورشی جانانه و دشمن شکن، با درهم شکستن مواضع صدامیان حدود 10 کیلومتر آنان را عقب رانده است و دشمن با بجای گذاشتن بیش از سی دستگاه تانک منهدم شده و قبول تلفات بسیار و خسارات سنگین، مفتضحانه اقدام به عقب نشینی و فرار کرده است.

فرماندهان تیپ مزبور به خاطر این موفقیت بزرگ و پیروزی پر ارزش از سوی مقامات مسئول مورد تشویق قرار گرفته‌اند.

 

چهارشنبه 26 آذر ماه 59

 

حوالی ساعت 2 بعد از ظهر از پاسگاه ژاندارمری هویزه خبر می‌رسد که دشمن حمله‌ای گسترده را آغاز کرده است و پس از اشغال پاسگاه کیاندشت دارد به سوی پاسگاه هخامنش که در بیست کیلومتری هویزه قرار دارد، پیشروی می‌کند.

فرمانده تیپ پس از شنیدن خبر، به بچه‌ها دستور می‌دهد مواضع خود را کماکان حفظ نمایند و از بی سیم چی نیز می‌خواهد که مراتب را به پاسگاه ژاندارمری هویزه اطلاع دهد تا نیروهای لازم را برای مقابله با حمله دشمن اعزام دارند.

باران از ساعت 3 بعد از ظهر شروع به باریدن می‌کند. منطقه تقریبا آرام است و همه نگران حمله‌ای هستیم که دشمن آغاز کرده است.

 

ساعت حدود پنج بعد از ظهر است که از پاسگاه ژاندارمری هویزه خبر می‌رسد که دشمن را متوقف کرده‌اند و نیروهای خصم با استعداد ده تانک در منطقه کیاندشت موضع گرفته است و فعلا نیازی به کمک نیست.

 

پنجشنبه 27 آذر ماه 59

 

حدود ساعت دو و نیم بعد از ظهر دو هلیکوپتر عراقی در منطقه نمایان می‌شوند و از جلو یگان ما می‌گذرند قریب نیم ساعت بعد یکی از هلیکوپترها که همچنان در منطقه سرگردان است و نمی‌داند کجا را باید بکوبد، هدف قرار می‌گیرد و سرنگون می‌شود شعله‌های آتش هلیکوپتر از فاصله دور دیده می‌شود بچه‌ها شادمانه تکبیر سر می‌دهند.

 

از 28 تا 30 آذر ماه 59

 

چند روزی است که منطقه ما تقریبا آرام است و جز شلیک‌های گاه به گاه و پراکنده خبری نیست.

غروب فرمانده گروه رزمی از راه می‌رسد و به من پیشنهاد می‌کند چند روزی به مرخصی بروم. علتش را می‌دانم سرما خوردگی شدیدی است که از آن روز بارانی به دنبال خود می‌کشم و به قول فرمانده اگر استراحت نکنم، ممکن است کار دست بچه‌ها و خودم بدهم. با دلخوری می‌پذیرم چرا که جبهه را دوست دارم و دلم می‌خواهد حتی لحظه‌ای هم بچه‌ها و همپایی آنها در نبرد علیه خصم کافر را رها نکنم.

شب، کف سنگر دراز کشیده‌ام و بچه‌های نیروی هوایی هم هستند و از حوادث مهم دیگر جبهه‌ها حرف می‌زنند.

 

از جمله خبرها انهدام بیش از بیست تانک و یک عراده توپ و تعدادی نفر بر و خودرو دشمن در جبهه‌های الله اکبر و کرخه کور و فارسیاب است. در این حملات نیروهای اسلام همچنین موفق شده اند تلفات زیادی به بعثیون مزدور وارد آوردند.

 

خبر دیگر، حمله گروه چریکی به مزدوران عراقی در حاشیه کرخه کور است آنچنان که بچه‌ها می‌گویند نیروهای بعثی بلافاصله متوجه ماجرا شده‌اند و دستپاچه و وحشت زده چریک‌ها را با سلاح‌های سنگین زیر آتش گرفته‌اند و بعد هم به طرز مضحک با سه نفر بر زرهی به تعقیب بچه‌ها پرداخته‌اند و جالب‌تر اینکه، چریک‌ها حین گریز، موفق شده‌اند تعدادی از مزدوران را به هلاکت برسانند.

 

در منطقه سوسنگرد نیز پاسداران و نیروهای بسیج، حوالی ساعت 3 بامداد دیروز، در یک شبیخون جمعی از کافران بعثی را به هلاکت رسانیده‌ند و چند سنگر آنها را نیز منهدم نموده‌اند.

چهارشنبه 24/3/1391 - 10:15
شخصیت ها و بزرگان
بیت‌المال در سیره ابرار-4
بوی کبابی که از خانه آیت‌الله بروجردی می‌آمد

خبرگزاری فارس: روزی بوی کباب به مشامش رسید، از شدت ناراحتی در حیاط قدم می‌زد... سپس با کمال تأثر گفت: اگر در منزل بروجردی کباب طبخ شود و بوی آن به مشام فقرایی برسد که در امر معاش خود معطل هستند، بر آنها چه می‌گذرد؟!

خبرگزاری فارس: بوی کبابی که از خانه آیت‌الله بروجردی می‌آمد

آیت‌الله العظمی حاج سیدحسین بروجردی، از محضر آخوند خراسانی، علامه یزدی، آقا شریعت اصفهانی کسب فیض کرد و در علوم عقلی و نقلی به اجتهاد دست یافت و خود در ردیف بزرگترین اساتید زمان قرار گرفت، در زمان مرجعیت این بزرگ مرد، ایران با دسیسه‌های داخلی و خارجی مختلفی روبرو بود که ایشان توانست حوزه علمیه مسلمین را هدایت کند. آیت‌الله بروجردی در سن 90 سالگی رحلت کرد و در مسجد اعظم قم به خاک سپرده شد.

 

از سمت راست، آیت‌الله بروجردی و آیت‌الله کاشانی

بیرونی آقا

با توجه به موقعیت علمی و اجتماعی حضرت آیت‌الله بروجردی و آمد و رفت بزرگان و عامه مردم ایشان هیچ‌گاه دستور نمی‌داد، چای که تنها وسیله پذیرایی بود بیاورند، اما در اندرونی دستور می‌فرمود، زیرا که مخارج اندرون از پول شخصی‌اش بود نه از بیت‌المال.

افطاری

پول‌های شخصی‌اش را داخل کیسه حنایی که همراه داشت، می‌گذاشت و به این صورت از پول‌‌های بیت‌المال جدا می‌کرد، حاج احمد (خادم ایشان) نقل می‌کرد: «دو ساعت به غروب ماه رمضان بود و آقا مشغول وضو گرفتن، به من فرمود: حاج احمد، برای افطار چه چیزی تهیه کرده‌ای؟ جواب دادم: از 14 تومان، 25 قران باقی مانده است.

 

آیت الله بروجردی و آیت الله کاشانی

فرمود: به همان نسبت، برای افطار چیزی تهیه کنید.

عرض کردم: اجازه می‌دهید گوشت تهیه کنم؟

فرمود: فردا که می‌آید، حساب جداگانه‌ای دارد، برای امروز به اندازه 25 ریال چیزی بخر! برای تهیه افطار رفتم، طولی نکشید که صدای آقا بلند شد، وقتی خدمتش رفتم فرمود: حاج احمد بوی کباب می‌آید، شما تهیه کرده‌اید؟

پاسخ دادم. خیر.

فرمود: تحقیق کنید.

گفتم: از خانه همسایه است

دستور داد تا (برای افطار) کاله ‌وش درست کنیم.

آیت‌الله بروجردی هرگز از سهم مبارک امام، استفاده نکرد و از درآمد املاکی که داشت، روزگارش را می‌گذراند.

سفر نجف

محسنی ملایری می‌گوید: سید علی آقا فرزند آیت‌الله سید محمد تقی خوانساری به من نوشت: «آیت‌الله بروجردی، ماهی 1500 تومان به بیت ما مرحمت می‌کرد، 500 تومان به مادرمان، 500 تومان به آقا سید محمد باقر و 500 تومان به من، الان سه ماه است که به مادرم نداده‌اند.

در آن موقع، من در ملایر بودم، مطلبی را خدمت حضرت آیت‌الله بروجردی عرض کردم. فرمود: بیایید قم، مذاکره خواهد شد.

وقتی خدمتشان رسیدم، فرمود: من ماهی پانصد تومان از باب وجوه منطبقه به مادر ایشان می‌دادم، این خانم دو مرتبه نجف رفته است، آیا خودشان پول داشته‌اند و با آن به زیارت رفته‌اند؟ در این صورت نباید وجهی که من می‌دهم، استفاده کنند و اگر از همین وجه استفاده کرده‌اند، من برای گذراندن زندگی ایشان پول داده‌ام، نه برای رفتن به نجف!

 

من کلام آیت‌الله بروجردی را به آقا سید علی خوانساری بازگو کردم، جواب داد: همسر آقا سید محمد باقر خوانساری وضع حمل داشته است و خود ایشان، از نجف پول فرستاده‌اند و ما، مادرمان را به نجف فرستادیم، دوباره خدمت آیت‌الله بروجردی برگشته جریان ارسال پول را توضیح دادم، ایشان بر طبق عادتی که داشت، حجت می‌گرفتند، از من پرسید: آیا به نظر شما، همین طور است؟

گفتم: خانواده آقای سید محمد تقی خوانساری، غیر واقع نمی‌گویند.

آیت‌الله بروجردی رو به آقای شیخ محمد حسن احسن کرد و گفت: «بعد از نماز، بدون اینکه کسی اطلاع پیدا کند، شهریه عقب افتاده را با 500 تومان دیگر به ایشان بدهید و معذرت بخواهید».

 

بوی کباب

نوع لباس‌هایش متوسط بود و غذایش به قدری ساده بود که کارکنان درب منزل که اغلب اوقات هم‌سفره حضرت آیت‌الله بودند، حاضر نمی‌شدند از آن غذا بخورند، هر گاه اهل منزل می‌گفتند: برای شما غذای بهتر و مقوی‌تری تهیه کنیم، می‌فرمود: کسی که در بیرونی منزل و پشت خانه‌اش حدود 100 نفر فقیر نشسته‌اند، چگونه غذای لذیذ بخورد؟!

روزی بوی کباب به مشامش رسید، از شدت ناراحتی در حیاط قدم می‌زدند، اما کسی دلیل ناراحتی‌اش را نمی‌دانست، تا اینکه یکی از نزدیکان علت ناراحتی را سؤال کرد، آیت‌الله بروجردی با کمال تأثر فرمود: «اگر در منزل من کباب طبخ شود و بوی آن به مشام فقرایی که در امر معاش خود معطل هستند، برسد، بر آنها چه می‌گذرد؟!

خدمتکار خانه به حضور ایشان آمد و گفت: در خانه کباب نپخته‌ام و این بو از خانه همسایه است.

 

صندوق انار

هر ماه نزدیک به یک میلیون تومان به دست ایشان تقسیم می‌شد، اما خود همیشه مقید بود از سهم سادات و سهم امام (ع) مصرف نکند، نویسنده «منهاج الدموع» می‌نویسد: سالی از ساوه دو جعبه انار از بابت سهم حضور ایشان آوردم، قبول نفرمودند و پس از اصرار که برگرداندن آن مناسب نیست، فرمودند: من آنها را می‌خرم و وجه آن را از سهم می‌گذارم که به مصرف طلاب برسد و پس از رحلتشان که خواستند به وجوه موجودی نزد ایشان رسیدگی کنند، دیدند مرحوم آیت‌الله بروجردی کیسه‌های گوناگون تهیه کرده‌اند و روی هر یک نوشته شده پول این کیسه متعلق به فلان جهت است که مبادا وجهی به غیر مورد خود مصرف شود.

برای شهریه طلاب و امور خیریه دیگر 150 هزار تومان بدهکار بودند و وصیت کرده بودند که وجوه دست گردانی که گرفته نشده، مربوط به مرجع بعد از من است، نه اینکه ورثه من به آن حقی داشته باشند، وی تا آنجا در سهم مبارک امام (ع) احتیاط می‌کردند که در زمان طولانی مرجعیت خانه مسکونی تهیه نکردند.

غذای آیت‌الله بروجردی

یکی از نزدیکان آیت‌الله بروجردی می‌گفتند: هرگز غذای خصوصی برای ایشان تهیه نمی‌شد و امر می‌فرمود برای تمام اهل منزل و خدمتکاران یک نوع غذا ترتیب دهند، خدمتکارانش بر سر همان سفره‌ای که ایشان غذا تناول می‌کردند، می‌نشستند.

آیت‌الله بروجردی و سهم امام

با اینکه آیت‌الله بروجردی مرجع هشتاد میلیون شیعه بود و میلیون‌ها تومان وجوهات به دستش می‌رسید، مخارج زندگی شخصی‌اش از درآمد جزیی ملک خود که از بروجرد می‌آوردند، تامین می‌کرد.

سهم امام (ع)، پولی که شیعیان به ایشان به عنوان نائب امام زمان (عج) می‌پرداختند را به همان حالت اولیه باقی می‌گذاشتند، هرگز تصرفات مالکانه نمی‌کرد، هر تصرفی که در آن انجام می‌داد، به عنوان نیابت عامه و وکالت ازناحیه مقدسه حضرت ولی عصر عجل‌الله فرجه بود.

به همین جهت شفاهی و در صورت نیاز صورت نوشته اعلام می‌کرد که «هر کس سهم متعلق به ذمه خود را با من یا یکی از وکلای من دستگردان کرده و به من بدهکار شده است، به شخص من بدهکار نیست، بلکه به همان صاحب پول، امام زمان (عج)، بدهکار است، بعد از من، هر چه از آنها بماند، باید به مرجع خودشان برسانند و این اموال جزو ملک شخصی و موروثی من نخواهد شد.

 

 

معیشت آیت‌الله بروجردی

با اینکه اموال پدری بسیاری داشت، هیچ گاه تغییری در برنامه زندگی و خوراک و پوشاک پیدا نشد، لباس‌هایش همه وطنی و ساده و غذایش اغلب از سبزیجات و لبنیات بود.

نظم در حفظ بیت‌المال

قبل از وفات وصیت کردند که بعد از مرگشان کسی حق ندارد در اتاق خصوصی ایشان را باز کند، ‌مگر حضرت آیت‌الله سید احمد خوانساری! لذا بعد از درگذشت ایشان، آیت‌الله خوانساری قفل را گشود و وارد اتاق شد، با دیدن منظره اتاق اشک‌ها جاری شد و دقت و عظمت این مرد بزرگ بر همه روشن شد، هر چیزی به جای خود قرار داشت و تمام وجوه مورد مصرفشان نوشته و جدا از هم گذاشته شده بودند.

کباب

پدر بزرگوار آیت‌الله فاضل لنکرانی نقل می‌کرد: «روزی مرحوم آیت‌الله بروجردی کسی را نزد من فرستاد که لنگ و قطیفه را بردارید تا برویم آب‌گرم محلات، وقتی به آنجا رسیدیم، افرادی بی‌بضاعت و گرفتار در آنجا بودند. خدمت آقا عرض کردیم، ایشان فرمود: گوسفند بزرگی بخرید و گوشت آن را بین آنها تقسیم کنید، دستور آقا اجرا شد، وقتی ظهر شد، خودمان خواستیم نهار بخوریم، قرص نان دو خیار و مقداری پنیر سر سفره آوردند، یکی از خادمان آقا دو سیخ کباب در دست داشت، آورد خدمت آقا.

ایشان گفت: کباب از کجا؟ عرض کرد: آنهایی که گوشت برایشان ذبح شده بود، مقداری از آن گوشت را کباب کردند.

ایشان بسیار ناراحت شد و فرمود: برگردانید! برگردانید، به همان‌هایی که از آنها گرفتید و آنها کباب‌ها را برگرداندند و خودشان و دیگران نان و پنیر صرف کردند.

چهارشنبه 24/3/1391 - 10:7
شخصیت ها و بزرگان
بیت‌المال در سیره ابرار-1
ماجرای خانه‌ «آخوند خراسانی» که 4 خانوار در آن زندگی ‌می‌کردند

خبرگزاری فارس: سه فرزند و سه عروس آخوند خراسانی در خانه‌ بسیار کوچک او زندگی می‌کردند. روزی یکی از فرزندان از کوچکی جا شکایت کرد اما ملا در پاسخ گفت: بابا! اگر منزل‌های این شهر میان مستحقانش قسمت شود، به ما بیش از این نمی‌رسد.

خبرگزاری فارس: ماجرای خانه‌ «آخوند خراسانی» که 4 خانوار در آن زندگی ‌می‌کردند

به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه فارس، مروری بر سیره رهبران الهی و عالمان مکتب اسلام، در تمام عرصه های مادی و معنوی، درهای گرانبهایی از علم و معرفت را به روی طالبان و مشتاقان می‌گشاید و هر فردی به فراخور توان خویش از این سفره معنوی بهره می‌برد.

دقت و احتیاط در مصرف بیت‌المال از جمله موضوعاتی است که جایگاه ویژه‌ای در سیره نظری و عملی رهبران الهی و پیروانش دارد تا آنجا که امام علی(ع) نامه‌ای به کارگزارانش می‌نویسد: «ادقوا اقلامکم وقاربوا بین سطورکم واحذفوا عنی فضولکم واقصدوا قصد المعانی وایاکم والاکثار فان اموال المسلمین لاتحمل الاضرار»؛ «قلم‌هایتان را تیز کنید و سطرهایتان را نزدیک هم بنویسید، از زیاده نویسی بپرهیزید، منظورتان را کوتاه‌تر بیان کنید، مبادا زیاده نویسی و پر حرفی نکنید؛ زیرا اموال مسلمانان زیانی را بر نمی‌تابد!».

باید توجه داشت که علمای بزرگ اسلام در موارد بسیار از بیت‌المال استفاده نمی‌کردند و در صورت لزوم با احتیاط کامل آن را به مصرف می‌رساندند.

در ادامه به سیره آیت‌الله ملا محمدکاظم خراسانی مشهور به «آخوند خراسانی» در خصوص بیت‌المال اشاره‌ می‌شود.

آیت‌الله ملا محمد کاظمی خراسانی، فقیه فرزانه، رهبر انقلاب مشروطه و نویسنده «کفایة‌الاصول» و یکی از بزرگترین اساتید حوزه علمیه نجف بود که شاگردان بسیاری مانند آیات عظام حائری،نایینی، آقا ضیا عراقی، سید ابوالحسن اصفهانی بروجردی و شاهرودی به جامعه اسلامی تحویل داد.

آخوند خراسانی با اینکه موقعیتی والا داشت، در کمال زهد و ساده زیستی به سر برد، در روزگاری که سه فرزند و سه عروسش در خانه‌ای بسیار کوچک و هر کدام در یک اتاق زندگی می‌کردند، روزی فرزند بزرگش مهدی نزد پدر آمد و از تنگی جا شکایت کرد، آخوند به سخنانش گوش فرا داد و سپس فرمود: «بابا! اگر قرار باشد، منزل‌های این شهر در میان مستحقانش قسمت کنند، به ما بیش از این نمی‌رسد».

در شرح حال آخوند خراسانی آورده شده است که هر وقت بازاریان پارچه‌های ابریشمی و گران بها به نجف می‌آوردند و فرزندان آخوند، دل‌شان می‌خواست از آن لباس بپوشند، از پدر پول خرید می‌خواستند،‌ آخوند می‌گفت: «من پول چه کسی را به شما بدهم که بروید و لباس‌های ابریشمی را بپوشید».

آن روز آخوند خراسانی تنها پیراهنش را شسته، منتظر بود تا خشک شود، وقت درس فرا رسید، اما پیراهن هنوز خشک نشده بود، وقت درس فرا رسید، برای اینکه از درس استاد -شیخ مرتضی انصاری- محروم نشود، قبایش را تن کرد، مچ‌های آستین را بست و در حالی که عبا را به دور خود پیچیده بود، وارد مجلش درس شیخ شده و در گوشه‌ای نشست و به سخنان استاد گوش فرا داد.

پس از خاتمه درس به سرعت به سوی خانه شتافت تا کسی متوجه موضوع نشود، ظهر آن روز کسی درب حجره را کوفت، وقتی محمد کاظم در را باز کرد، شیخ مرتضی را دم در یافت، استاد سلام کرد و بقچه‌ای از زیر عبای خود بیرون آورده، به دست او داد و با لحنی سرشار از محبت، گفت: «از اینکه در این وقت مزاحم شده‌ام، معذرت می‌خواهم، من می‌توانستم پیراهن نو تهیه کنم، اما دلم می‌خواهد، پیراهن خود را به شما بدهم و امیدوارم با قبول آن مرا خوشحال کنید.»

شیخ آن‌گاه به سرعت از حجره شاگرد خود دور شد، به طوری که محمد کاظم نتوانست از لطف استاد سپاسگزاری کند، وقتی بقچه را گشود، دید که دو دست از پیراهن‌های خود را برای او آورده است.

چهارشنبه 24/3/1391 - 10:2
شخصیت ها و بزرگان
بیت‌المال در سیره ابرار-2
مارهایی که سراغ «ملاعلی همدانی» رفته بودند

خبرگزاری فارس: آخوند ملاعلی همدانی شبی در خواب می‌بیند، فردی که در دستش 7 مار است، درب منزلش می‌زند و می‌گوید: این مارها را آورده‌ام که به جان شما بیندازم!

خبرگزاری فارس: مارهایی که سراغ «ملاعلی همدانی» رفته بودند

به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه فارس، مروری بر سیره رهبران الهی و عالمان مکتب اسلام، در تمام عرصه های مادی و معنوی، درهای گرانبهایی از علم و معرفت را به روی طالبان و مشتاقان می‌گشاید و هر فردی به فراخور توان خویش از این سفره معنوی بهره می‌برد.

فقیه عارف علی بن ابراهیم معصومی، معروف به «آخوند ملا علی همدانی»، در سال 1312 قمری در یکی از روستاهای سردرود به نام فس به دنیا آمد. مقدمات و سطوح فقه و اصول را در همدان آموخت، آن‌گاه برای تکمیل مراتب علمی راهی تهران شد و به مدت 5 سال از محضر علما آن دیار از جمله حکیم و عارف حاج آخوند هیدجی، کسب فیض کرد و با آمدن مرحوم آیت‌الله حائری به قم، به این شهر عزیمت کرد و از محضر پر فیض آن استاد فرزانه کسب فیض کرد.

در سال 1350 قمری با درخواست مردم همدان و به امر آیت‌الله حائری به این شهر عزیمت کرد و به تدریس و رسیدگی به امور مردم همت گماشت و سرانجام در آخرین روز تیرماه سال 57 شمسی مطابق با 16 شعبان 1398 قمری دارفانی را وداع گفت.

خوابی عجیب

مرحوم آیت‌الله آخوند ملاعلی همدانی فرمود: «شبی در عالم رویا دیدم، فردی درب منزل در حالی که در دست او چهار یا هفت مار بود، می‌زند و گفت: این مارها را آورده‌ام که به جان شما بیندازم و سه تای دیگر هم مانده است که بعداً می‌آورم، وحشت‌زده گفتم نه! ببرید به جان فلانی (یکی از علمای معروف شهر) بیندازید.

فردا صبح درب حیاط را زدند، یکی از تجار شهر که او را می‌شناختم، وارد شد و گفت این 400 یا 700 تومان وجه را آورده‌ام و 300 تومان دیگر هم مانده است که بعداً می‌آورم.

من بدون اینکه آن خواب دیشب به یادم باشد، گفتم، ببرید به فلانی بدهید. او هم رفت و به آن آقا داد، پس از چند روز دیگر برگشت و گفت: این سیصد تومان باقی مانده است آورده‌ام، تا این جمله را گفت من به یاد آن خواب افتادم و گفتم نمی‌خواهم، نمی‌خواهم، ببرید، ببرید!

مرد تاجر گفت: والله گناه بچه‌هاست و من تقصیر ندارم، گفتم: قضیه چیست؟

جواب داد: این اجاره سینماست که مقداری قبلاً آوردم و این هم بقیه‌اش است.

آنها می‌پردازند تا به جهنم نروند و ما...

روزی در خدمت آخوند ملاعلی همدانی حضور داشتم، شخصی آمد و 25 قران سهم امام آورد، مرحوم آخوند پول را گرفتند، آهی کشید و گفت: خداوندا! اینها می‌آیند این را می‌دهند که به جهنم نروند و ما می‌گیریم تا به بهشت برویم!

تردید در مصرف بیت‌المال

آیت‌لله سید موسی زنجانی ضمن بیان خاطره‌ای از مرحوم آخوند همدانی فرمود: در یکی از زمستان‌های سخت همدان، مقارن نیمه شعبان که سرمای شدید و بی‌سابقه‌ای آن منطقه سردسیر را فرا گرفته بود، فقرای بسیاری دور خانه آخوند ملا علی اجتماع کرده، از او تقاضای کمک می‌کردند.ایشان که در مصرف سهم امام احتیاط تام داشت،‌ به تردید می‌افتد که آیا سزاوار است که از آن وجوه به مستمندان بدهد؟ به همین منظور به توصیه یاد شده (برای دیدن ائمه در خواب) عمل می‌کند، منتهی بر اینکه دندان کشیده بود، روزه نداشته است.

با اینکه منزل آخوند به طوری بود که راهی به آن کوچه نداشت؛ ولی در خواب می‌بیند که حائلی نیست و مستمندان در اطراف کوچه به انتظار کمک نشسته‌اند و در آن اثنا صدای «یا کریم» بلند شد.

آخوند گفت: دیدم، حاج شیخ عبدالکریم حائری بنیان‌گذار حوزه علمیه قم است! می‌گوید: طلبکاری زیاد دارم و فعلاً من دو هزار تومان حواله دارم، مگر اینها (فقرا) باید از گرسنگی بمیرند. از خواب بیدار شدم،‌ منتظر این حواله ماندم تا غروب خبری نشد، بعد دو هزار تومان از پدر زن دکتر جواد منصور گرفتم و به فقرا دادم.

بعد از گذشت بیست روز از این قضیه تقریباً پنجم ماه رمضان، ‌کردی از اهل «باوعلی» به منزل آمد، صدایی بلند شد.‌دیدم «کرد» است، گفت: منزل آخوند اینجاست؟ گفتم: بفرمایید بالا، او با نوکرش آمد، کیفی به همراه داشت که در آن وصیت‌نامه‌ای بود، آن را خواند، از جمله در آن نوشته بود: دو هزار تومان بدهید به آخوند ملا علی، ‌تاریخ وصیت‌نامه در همان روزی بود که من شبش آن ذکر را خواندم!

مرحوم آخوند فرمود: چون دستورالعمل مزبور کاملاً رعایت نشده بود، یعنی نتوانسته بودم، روزه بگیرم، به طور غیر مستقیم و با وساطت مرحوم حاج شیخ برایم رفع تردید شد.

چهارشنبه 24/3/1391 - 10:0
شخصیت ها و بزرگان
بیت‌المال در سیره ابرار-5
طنابی که شیطان به گردن شیخ مرتضی انصاری انداخت

خبرگزاری فارس: یکی از شاگردان شیخ انصاری در خواب شیطان را می‌بیند که به او می‌گوید: روز گذشته یکی از طناب‌های محکم را به گردن شیخ انصاری انداختم و او را از اتاقش تا وسط کوچه کشیدم...

خبرگزاری فارس: طنابی که شیطان به گردن شیخ مرتضی انصاری انداخت

به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه فارس، شیخ مرتضی انصاری در سال 1214 قمری به دنیا آمد و پس از طی مراحل تحصیل، سال‌ها بر کرسی تدریس تکیه زد و شاگردانی محقق و مجتهد در مکتبش پرورش یافتند؛ همه فقها و مراجع بعد از ایشان، بی‌واسطه یا با واسطه، خوشه‌چین محضر پرفیضش بودند.

دو کتاب گرانسنگ وی، مکاسب و فرائد، سال‌هاست که محور تدریس در حوزه‌های علمیه است، سال‌های متمادی زمام مرجعیت و رهبری جهان تشیع به دست با کفایت شیخ مرتضی انصاری اداره شد. این فقیه عالی‌قدر سرانجام در سال 1281 قمری به سوی حق شتافت و در جوار ضریح سالار شهیدان، حسین بن علی علیه‌السلام، به خاک سپرده شد.

 

 

همگام با فقیران

شیخ انصاری با وجود آن همه وجوهات که از 40 میلیون شیعه نزدش می‌آوردند، مانند فقرا زندگی می‌کرد، حتی اموالی که به عنوان هدایا خدمتش داده می‌شد را بین طلاب و مستمندان قسمت می‌کرد و مقداری از آن را هم برای آزادی زائرانی که در راه مشهد اسیر ترکمان می‌شدند، ارسال می‌کرد.

چه هنری؟

استاد شهید مرتضی مطهری درباره دقت شیخ انصاری در مصرف بیت‌المال می‌نویسد: «شیخ انصاری آن مردی که مرجع کل فی الکل شیعه می‌شود، آن روزی که می‌میرد،‌ با آن ساعتی که به صورت یک طلبه فقیر دزفولی وارد نجف شده است، فرقی نکرده است. وقتی که خانه او را نگاه می‌کنند، می‌ببینند، مثل فقیرترین مردم زندگی می‌کند. یک نفر به ایشان می‌گوید: آقا! خیلی هنر می‌کنید که این همه وجوه به دست شما می‌رسد، هیچ تصرفی در آنها نمی‌کنید.

می‌فرماید: چه هنری کرده‌ام؟ عرض می‌کند: چه هنری از این بالاتر؟!

می‌فرماید: «حداکثر کار من، کار خرک‌چی‌های کاشان است که تا اصفهان می‌روند و برمی‌گردند، خرک‌چی‌های کاشان را که پول به آنها می‌دهند که بروند از اصفهان کالا بخرند و کاشان بیاورند، آیا دیده‌اید که به مال مردم، خیانت کنند؟ آنها امین هستند و حق ندارند.

شیخ و شاهزاده

آن روز دختر ناصر‌الدین شاه، برای دیدار شیخ انصاری، وارد منزل وی در نجف اشرف شد، کمی سرگین که به جای ذغال در منقل مشتعل بود، سفره حصیری آویزان به دیوار و پیه‌سوز سفالی که اتاق را نیمه روشن کرده بود، توجهش را جلب کرد، شاهزاده وقتی وضع اتاق را دید، نتوانست احساس خویش را پنهان کند، از این روز گفت: اگر مجتهد این است، پس حاج ملا علی کنی چه می‌گوید؟ هنوز سخنش تمام نشده بود که شیخ انصاری از جا برخاست و با ناراحتی فرمود: «چه گفتی؟ این کلام کفرآمیز چه بود؟ بدان که خود را جهنمی کردی، برخیز و از نزد من دور شو، حتی یک لحظه هم در اینجا نمان، زیرا می‌ترسم عقوبت تو، مرا هم بگیرد ...»

شاهزاده از تهدیدات شیخ به گریه افتاد و گفت: آقا توبه کردم، نفهمیدم، مرا عفو کنید، شیخ خطایش را بخشید و فرمود: «تو کجا و اظهار نظر درباره ملا علی کنی کجا؟! او حق دارد و باید آن طور زندگی کند، زیرا در مقابل پدر تو باید به همان گونه زندگی کرد، ولی من در میان طلاب و مستمندان هستم؛ باید وضعم و امور زندگیم همانند همین انسان‌ها باشد»

جهیزیه دختر شیخ

سبط الشیخ نوه دختری شیخ انصاری نقل می‌کند: مرحوم شیخ دخترش را شوهر داده بود و طبق معمول بین عقد و عروسی فاصله‌ای می‌افتد، خانواده ایشان به خدمت شیخ رسید عرض کردند: آقا امشب شب عروسی دختر شماست دستوری دهید همراه دختر چه بفرستیم؟ شیخ فرمود: یک سبد خرما! خانم آشفت و گفت: شب عروسی است و مردم همراه دخترانشان چیزهای گرانبها می‌فرستند، من چگونه دخترم را با دست خالی بفرستم؟!

شیخ در گنجه‌ای (کمدی) را که کنارش بود، به روی خانم گشود، خانم شیخ دید از پایین تا بالای گنجه کیسه‌های پول روی هم چیده شده است، شیخ فرمود: آن مقدار که من می‌توانم در حضور پیامبر خدا جواب بدهم، همین سبد خرماست، شما هم هر چه می‌توانید جواب بدهید بردارید.»

خانم عرض کرد: شما که شیخ انصاری هستید و نمی‌توانید جواب دهید، من چگونه می‌توانم جواب دهم؟!

فروش فرش

زمانی حدود بیست هزار تومان نزد شیخ آوردند، شیخ مشغول تقسیم آن شد، شخصی آمد و درخواست چهار تومان طلب خود را از شیخ کرد و گفت فلان وقت گندم برایتان آورده‌ام و مبلغ آن را نداده‌اید، شیخ فرمود: چند روز مهلت بده،‌ آن مرد قبول کرد و رفت، یکی از علما پرسید: استاد، این مقدار اموال در دست شماست، چرا طلب مرد کاسب را ندادید؟

شیخ پاسخ داد: اینها مال فقراست، ربطی به من ندارد، از مال خود چیزی ندارم که بدهم، قصد دارم این فرش را بفروشم و ادای دین خود کنم به این لحاظ مهلت خواستم.

نان و تره

دختر شیخ می‌گفت: در روزگار کودکی که به مکتب می‌رفتم، رسم بود بعضی از روزها ناهار دانش‌آموزان را به مکتب می‌آوردند و دسته جمعی با خانم معلم غذا می‌خوردیم.

روزی به مادر گفتم: از منزل ... (نام چند نفر از علما) سینی‌های غذا که در آن چند نوع از طعام یافت می‌شود، به مکتب می‌آورند؛ ولی شما همیشه برایم نان و قدری تره می‌فرستید، طوری که من شرمنده می‌شوم.

شیخ تا کلام مرا فهمید، با حالت تغییر فرمودند: دفعه بعد نان تنها برای او بفرستید تا نان و تره به دهنش خوش آید!

دارایی شیخ هنگام وفات، معادل با هفده تومان پول ایرانی بود که همان مقدار هم بدهکار بود، حتی بازماندگانش توان تهیه لوازم معمولی اقامه عزا را نداشتند.

اعتراض مادر شیخ

روزی مادر شیخ زبان به اعتراض گشود و گفت: با این همه وجوهاتی که شیعیان از اطراف نزد شما می‌آورند، چرا برادرت منصور را کمتر رعایت می‌کنی و به او مخارج مکفی نمی‌دهی؟

شیخ بی‌درنگ کلید اطاقی را که وجوه شرعیه در آنجا بود، در آورد و گفت: «هر قدر صلاح می‌دانی به فرزندت بده، ولی در روز واپسین هم با خودت باشد، مادر از این کار امتناع ورزید و گفت: هیچ گاه برای رفاه چند روزه فرزندم، خود را در قیامت گرفتار نخواهم کرد.

چادر شب

همسر شیخ انصاری خواهش کرد؛ تا چادر شبی برای پوشاندن رختخواب‌های منزل خریداری کند. شیخ به این کار، تن نداد، همسرش که از مشخص بودن رختخواب‌ها در گوشه اطاق، در برابر دوستان، ناراحت بود پس از مأیوس شدن از جلب موافقت شیخ در خرید گوشت صرفه‌جویی کرد، او به جای سه سیر، تا مدتی دو سیر و نیم گوشت خرید کرد و از راه ذخیره پول نیم سیر گوشت، چادر شبی خرید.

شیخ وقتی چادر شب را در منزل دید و به نحوه خرید آن پی برد، با ناراحتی گفت: «ای وای که تا به حال مقداری از وجوه بیت‌المال بی جهت مصرف شد، خیال می‌کردم، سه سیر گوشت حداقلی است که ما می‌توانیم با آن زندگی کنیم»، آن‌گاه دستور داد تا چادر شب را پس بدهند، از آن پس به جای سه سیر گوشت دو سیر و نیم خریداری کنند.

وجوه شرعی در نظر شیخ

در دوران مرجعیت شیخ انصاری هنگامی که سیل حقوق شرعی از اطراف جهان تشیع به سوی او سرازیر بود، خانواده‌اش در وضع سختی به سر می‌بردند، آنان از نظر اقتصادی در تنگنا بودند، زیرا شیخ برای هزینه منزل، مبلغ بسیار ناچیزی اختصاص داده بود.

خانواده شیخ پیش یکی از علما که نزد شیخ از احترام و منزلتی برخوردار بود، از کمی مقرری خود شکایت کردند و از او خواستند تا در این باره، با شیخ گفتگو کند، شاید اندکی بر مقرری افزوده شود.

آن عالم بزرگوار خدمت شیخ آمد و خواسته خانواده را باز گفت، شیخ که به سخنان وی، کاملاً گوش می‌داد، هیچ پاسخی نداد. روز بعد، وقتی شیخ انصاری به منزل آمد، به همسرش فرمود: وقتی لباس‌های مرا می‌شورید، پساب آنها را نگه‌دار و دور مریز، همسر شیخ نیز چنین کرد.

استاد اعظم فرمود: آب را بیاور، وقتی حاضر شد رو به همسر کرد و فرمود: بنوش!

- بنوشم؟! این چه دستوری است؟ هیچ عاقل چنین کاری نمی‌کند!

-این مال‌هایی که نزد من است، در نظرم مانند همین آب چرکین است، همان‌گونه که تو نمی‌توانی از این آب بنوشی؛ من هم حق ندارم و برایم جایز نیست، بیش از آنچه اکنون می‌دهم، به شما بپردازم، زیرا این اموال، حقوق فقراست، در مقابل آن شما و سایر مستمندان در نظرم برابرید.

دام‌های شیطان

یکی از شاگردان شیخ انصاری(ره) می‌گوید: «زمانی که در نجف اشرف و نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که طناب‌های متعددی در دست داشت، پرسیدم: این بندها برای چیست؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می‌اندازم و آنها را به سمت خویش می‌کشم و به دام می‌اندازم، روز گذشته یکی از طناب‌های محکم را، به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا وسط کوچه کشیدم، ولی افسوس که علی‌رغم زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و برگشت.

وقتی از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. پیش خود گفتم: خوب است از خود شیخ بپرسم؛ از این رو، به حضور ایشان شرفیاب شده، خواب خود را برایش باز گفتم.

شیخ فرمود: شیطان راست گفته است؛ زیرا آن ملعون می‌خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دامش گریختم.

دیروز، من پول نداشتم، اتفاقاً چیزی در منزل لازم داشتیم، با خود گفتم: یک ریال از مال امام زمان (عج) نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش نرسیده است، به عنوان قرض بر می‌دارم و روزهای بعد ادا خواهم کرد.

یک ریال برداشته از منزل خارج شدم، همین که خواستم پول را خرج کنم، با خود گفتم: از کجا که من بتوانم این قرض را ادا کنم؟ و در همین اندیشه و تردید بودم که تصمیم خود را گرفتم، چیزی نخریدم و به خانه برگشتم، پول را سر جای خود گذاشتم.

چهارشنبه 24/3/1391 - 9:56
آلبوم تصاویر
سید عزیز، زندگی نامه خود گفته حجت الاسلام و المسلمین سید حسن نصرالله
چهارشنبه 24/3/1391 - 9:50
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته