• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 14221
تعداد نظرات : 3204
زمان آخرین مطلب : 3711روز قبل
داستان و حکایت
درک کردن فقر

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست! با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم ...


برچسب‌ها: حرف راست راازبچه بشنو
جمعه 26/3/1391 - 9:56
داستان و حکایت
قدرنشناسی
زمستانی سرد كلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر كنه گوشت بدن خودشو میكند و میداد به جوجه هاش ...

 

زمستان تمام شد و كلاغ مرد اما بچه هاش كه از گرسنگی نجات پیدا كردند گفتند: آخی خوب شد مرد

راحت شدیم از این غذای تكراری ...

این است واقعیت تلخ روزگار ما ...

جمعه 26/3/1391 - 9:53
داستان و حکایت
مارهاوقورباغه ها
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند
تا اینكه قورباغه ها علیه مارها به لك لك ها شكایت كردند
لك لك ها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار كردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند
طولی نكشید كه لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند
مارها بازگشتند ولی اینبار همپای لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند
ولی تنها یك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است !
اینكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !!؟؟


از دشمنان برند شكایت به دوستان چون دوست دشمن است شكایت كجا بریم
جمعه 26/3/1391 - 9:50
داستان و حکایت
خردمند
مردی زیر باران از دهكده كوچكی می گذشت . خانه ای دید كه داشت می سوخت و مردی را دید كه وسط شعله

ها در اتاق نشیمن نشسته بود.

مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرٿته است! مرد جواب داد : میدانم

مسافر گفت: پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت: آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میكنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید :

خردمند كسی است كه وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترك کتد

جمعه 26/3/1391 - 9:47
داستان و حکایت
حکیم وزن خانه
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود

 


جمعه 26/3/1391 - 9:44
آلبوم تصاویر

عاشق حسین است زینب
چون که خواهر حسین است زینب
ز بعد مادر مام حسین است زینب

جمعه 26/3/1391 - 9:10
عقاید و احکام

پیامبر خدا صلى‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلّم

- از سفارش‏هاى ایشان به امام على علیه‏السلام: اى على! بر تو باد آمیزش در شب دوشنبه ؛ چرا كه اگر میانتان فرزندى تقدیر شود ، حافظ كتاب خدا و خرسند به تقدیر خداوند عز و جل خواهد بود .
اى على! اگر در شب سه‏شنبه با همسرت نزدیكى كردى و میانتان فرزندى تقدیر شد ، پس از گواهى دادن به این كه خدایى جز اللّه‏ نیست و محمّد ، پیامبر خداست ، شهادت ، روزى او خواهد شد ، خداوند ، او را همراه با مشركان ، كیفر نخواهد داد و خوشْ‏بو دهان ، دلْ مهربان ، گشاده‏دست و پیراسته زبان از غیبت و دروغ و تهمت ، خواهد بود .
اى على! اگر در شب پنج‏شنبه با همسرت نزدیكى كردى و میانتان فرزندى تقدیر شد ، حكمرانى از حكمرانان یا عالمى از عالمان خواهد بود ؛ و اگر در روز پنج‏شنبه ، به هنگام برگشتن خورشید از میانه آسمان با او نزدیكى كردى و میانتان فرزندى تقدیر شد ، تا گاهِ پیرى‏اش شیطان به او نزدیك نخواهد شد و انسانى راست و درست خواهد بود و خداوند عز و جل ، سلامت دین و دنیا را روزى او خواهد ساخت .
اى على! اگر شب جمعه با او نزدیكى كردى و میانتان فرزندى بود ، سخنورى خوشْ‏گوى و پُرزبان خواهد بود . اگر در روز جمعه ، پس از عصرگاهان با او نزدیكى كردى و میانتان فرزند تقدیر شد ، ناموَرى سرشناس و آگاه خواهد بود . اگر هم در جمعه شب ، پس از نماز عشا با او نزدیكى كردى ، امید است ، به خواست خداوند متعال ، یكى از ابدال باشد .

جمعه 26/3/1391 - 8:49
اهل بیت

سه بار ترك نماز جمعه بدون عذر، چه عقوبتی دارد؟

رسولُ اللّه صلى‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلّم:

مَن تَرَكَ ثلاثَ جُمَعٍ‏تَهاوُنا بها طَبَعَ اللّه‏ُ على قَلبهِ .

پیامبر خدا صلى‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلّم :

هر كه سه نماز جمعه را ، از روى اهمیت ندادن به آن ، ترك كند خداوند بر دل او مُهر (غفلت) زند .

جمعه 26/3/1391 - 8:41
اهل بیت

شركت در نماز جمعه چه ثوابی دارد؟

عنه صلى‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلّم :

مَن أتَى الجُمُعَةَ إیمانا واحتِسابا استَأنَفَ العَمَلَ .

پیامبر خدا صلى‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلّم :

هر كه از روى ایمان و بـه حـسـاب خـدا در نماز جمعه شركت كند ، اعمالش را از نو آغازیده است (خداوند به پاداش آن گناهان گذشته‏اش را بیامرزد و نامه عمل جدیدى برایش باز كند) .


جمعه 26/3/1391 - 8:40
خواص خوراکی ها
نون سنگک تازه

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.

در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند، پدرم بود...

بازم نون تازه آورده بود! نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم، پدرم می گفت :

نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم... در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت و هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت...

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله ، پدرم را خیلی دوست داشت...

کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود !

صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا!

برای یک لحظه خشکم زد چون ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم و هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم اما خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند و برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد...

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند اما من اصلا خوشحال نشدم ، خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم و تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...

چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید !

اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید ، پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟!!

گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم!

گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم !

گفت حالا مگه چی شده؟!!

گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم ، میخوای نونها رو برات قیچی کنم ؟!

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم ...

تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند ، وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت و مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد! خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت...

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت :

نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟

نکنه برای همین شام نخورد؟

از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند ، راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟!

آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم و یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند...

واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!!

حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:" من آدم زمختی هستم"!!!

زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها ...

حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم...؟!

آخ! لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند،

دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...؟!

میوه داشتیم یا نه …؟!

همه چیز کافی بود :

من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک ...

پدرم راست می گفت : نون خوب خیلی مهمه و من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد...

اما دیگه چه اهمیتی دارد؟

چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی.

نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش !!!

منبع : nesvan.wordpress.com

پنج شنبه 25/3/1391 - 22:5
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته