عشق بر من در تو معنا می شود
اشك چشمم رنگ دریا می شود
عشق لیلی تار و پودم گشته است
چون دلیل هست و بودم گشته است
مست و مجنونم به بندم در قفس
چون حدیث عشق خواندم هر نفس
طعنه ها بر من زدند از عاشقی
گویدم مردم به من نالایقی
سینه ام در آتش است و آب نیست
جان درون سینه هست و قاب نیست
لحظه ها سوزن به جانم می زنند
مهر بر حكم خزانم می زنند
بی تو بودن سخت دردم می دهد
دست سرد و روی زردم می دهد
بی تو اندر كوچه ها گم می شوم
مضحك و مصلوب مردم می شوم
ای گلم از عشق تو آید نفس
ورنه در دم جان دهم اندر قفس
بی امید وصل تو من مرده ام
بین كجاها عاشقی را برده ام؟!
در بساط عشق من جز آه نیست
آرزویم دیدن جز ماه نیست
مهجبینم تابشی كن بر شبم
دست انداز از عنان مركبم
رهروی گمگشته و دیوانه ام
طالب لیلی و صاحبخانه ام
هر چه بودم هر چه گشتم عاشقم
در درون بحر عشقت قایقم
در شكست و وانهادم ناخدا
من شدم با ساحلی بی انتها