نام این دانشجو آلبرت انیشتین بود
بــازی روزگـــار از دلنوشته های پروفسور حسابی (پدر فیزیك ایران) بازی روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم! داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم، پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم. انسان عاشق زیبایی نمی شود، بلكه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست! انسان های بزرگ دو دل دارند؛ دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است. همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... ! عشق مانند نواختن پیانو است، ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی. دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد، پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم. اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛ محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود. عشق در لحظه پدید می آید و دوست داشتن در امتداد زمان و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است. راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود : انسان چیست ؟ شنبه: به دنیا می آید. یكشنبه: راه می رود. دوشنبه: عاشق می شود. سه شنبه: شكست می خورد. چهارشنبه: ازدواج می كند. پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد. جمعه: می میرد. فرصت های زندگی را دریابیم و بدانیم که فرصت با هم بودن چقدر محدود است ...
با سلام دوست دارید حرف دل ناشنایان را بشنوید از قدیم گفتن معلولیت محدودیت نیست این جمله فقط سر زبان مردمه ولی چرا وقتی به یه آدمی میرسن كه مثلا مشكل شنوایی داره خودشون میذارنش كنار بابا ما هم دل داریم ماهم آدمیم ما هم دوست داریم بین مردم باشیم من بین یك پدر و مادر بیسواد بزرگ شدم از همون بچه گی مشكل شنوایی داشتم هیچ وقت هم كسی با من زیاد صحبت نمیكرد تا اینكه رفتم مدرسه پدر و مادر من منا به مدرسه های عادی بردن از كلاس اول ابتدایی تا فكر كنم اول راهنمایی بود كه درسی داشتمی به اسم املا ء والله بخدا اینقدری كه من از املا میترسیدم و بدم میومد كه از ریاضی نمیترسیدم البته من كم شنوا هستم معلم برای گفتن املا حتما باید كنار من می ایستاد و داد میزد چیكار میكردیم خجالت میكشیدیم ولی ازش گذشتیم از اینكه در مدارس عادی بزرگ شدم اصلا ناراحت نیستم من علاوه بر شنوایی یه بند 8 انگشتم مشكل دارد كه خیلی بیش از شنوایی اذیتم می كنند چون من همیشه وسیله مسخره بچه ها بودم تا امروز من جرات ندارم برم با یكی دوست بشم چون متاسفانه سطح آگاهی در جامعه ما پایینه من با یكی بخوام سلام كنم تا بهش دست میدم از انگشت هام تعجب میكنند و بهم خیره میشن گاهی هم فضولی میكنند و ته دل منا خالی میكنند من نمیتونم انگشت هایم را صاف كنم تا آخر عمرم شاید به خواسته خدا باید خم باشند
خوب... گذشتو اول راهنمایی خیلی دوستان خوبی داشتم و بلاخره ما از شر املا خدا را شكر راحت شدیم دوم راهنمایی تا اول دبیرستان تو یه مدرسه جدید رفتیم دیگه از اون محله قبلی مون و دوستام خبری نبود خدا شاهده از دوم راهنمایی تا اول دبیرستان بیشتر زنگ تفریح ها بجه ها مسخره ام میكردند اگر از خودم دفاعی میكردم زیر بار كتك هم كلاسی هام میرفتم به جان مادرم دوم راهنمایی یكبار 10 نفر دور من حله زدند و انگشت هامو مسخره میكردند و منا زیر بار كتك میبردند در حالی كه ناظممون مثل بز وایساده بود و كتك خوردن منا تماشا میكرد مرتیكه انگار نه انگار گذاشت سیر ما بخوریم و مسخره شیم از راهنمایی اومدیم بیرون رسیدیم اول دبیرستان من همون طور گوشه گیر بودم خیلی ها وقتی اول دبیرستان میرسن پدر و مادر همه به بچه كمك میكنند شغل آینده شو انتخاب كنه مشاوره مدرسه هرچی ... میرن راهنماییشون كنه حالا ما رفتیم اول دبیرستان هیچ دوره ای برای من سخت تر از اول دبیرستان نبود ما سر یه كلاس ریاضی میرفتیم بخدا معلمم خیلی منا دوست داشت منا می آورد پای تخته اینقدر بچه ها جلوی چشم معلم جیغ صوت ...داد... میزدند كه منا مسخره میكردن كه نمیشنوم معلم هم ناراحت میشد منا برمیگردوند سرجام اون سال من ریاضی خیلی كم یاد گرفتم دیگه مجبور شدم به معلمم بگم یكروز بیاد منزل ما كمكم كنه به جان خودم اینقدر استعداد داشتم توی ریاضی كه معلمم تو دو ساعت كل ریاضی را بهم یاد داد خودش جا خورده بود ..
اونم گذشت حالا نوبت انتخاب رشته شد منی كه كسی نبود راهنماییم كنه نه به مغز پدر مادرم میرسید مشاوره بفرستنم و نه خودم میتونستم یه مشاوره درست حسابی بكنم كسی نبود بگه جه رشته ای برو هرچی میخواستم برم یا با مخالفت برادرو روبه رو بودم یا هم میترسیدم نتونم از پسش بر بیام دوست داشتم هنرستان برم كامپیوتر كه باز كامپیوتر نداشتیم آخرم یه راه اشتباهی بهم خورد مجبورم كردن برم رشته صنایع فلز كه نه به دردم میخورد و نه میتونستم از پسش بر بیام دوسال كشید هنرستان سختیش به نشنیدنم بود و علاوه براون چند با خیلی شدید دستم را با شعله هوا سوزاندم چرا چون نمیتونستم دستكش دستم كنم
اونقدر خجالتی بودم كه روم نمیشد انگشتهامو نشون معلم بدم بگم آقا ما پشت دستمون را كامل سوزوندیم تا خونه دردو تحمل كردم خیلی بد جور پوست پشت دستم كامل افتاد دیپلمش را كه گرفتم و حالا هم سمعك خریدم كی ؟ موقعی كه دیپلم گرفتم حالا بیشتر میتونستم بین مردم ارتباط برقرار كنم ولی باز هم دستهام آزارم میداد گفتم بذار یه دیپلمه دیگه هم بگیرم خواستم الكترونیك برم برادرم نگذاشت برادرم هر هرفی كه میزد حرف پدر و مادرم میشد و من هم اون قدر ضعیف بودم كه قدرت تصمیم گیری نداشتم دوباره مجبور شدم برم برق صنعتی كاردانش بازم یكسال كشید دیپلم را گرفتم و وارد دانشگاه شدم چون كار و دانش بودم نتونستم دولتی برم رفتم آزاد ولی خدا را شكر نزدیك خونه مون بود حالا سمعك دومم را هم تونستم بخرم ولی باز هم با استاد جزوه نوشتن خیلی مشكل داشتم من استعداد داشتم افت زیاد میكردم ولی به خاطر نشنیدنم بود میدونی چی دل منا تو دانشگاه میشكوند من مجبور بودم به استاد ها نگم مشكل دارم خودم یه كاریش میكردم چون چند بار به استاد ها گفتم مشكل دارم منا كنار گذاشتن دیگه مثل یه ....چی بگم بخدا اصلا محلم نمیذارن تا منا میبینن آیا فكر میكنند من تواناییم كمه ولی سه ترم آخر راهشو فهمیدم سه ترم آخر ممتاز بودم بهترین نمره ها را میگرفتم با شاگرد اول ها رقابت میكردم تا اینكه درسم تمام شد و كارشناسی امتحان دادم و دانشگاه خوب قبول شدم اكنون ترم دو هستم خیلی تو دانشگاه جدید به خاطر بزرگ بودن كلاسو سخت گیری اساتید و شنواییم و ارتبا هنوز مشكل دارم ولی خدا را شكر كه پشتكار تلاشم تا امروز خوب بوده حالا نمیدونم من فردا مهندسی برق قدرتو بگیرم كسی به من كار میده كسی زن من میشه ..خدایا خودت كمكم كن........
سخن آخر :
( اگه روزی به معلولی رسیدید به روی خودتون نیارید كه مشكل داره مثل یه آدم معمولی باهاش رفتار كنید ازتون كمك خواست كمكش كنید ولی زیر سوالش نبرید چرا اینجوری اونجوری هستی چرا مشكل داری )