• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 8163
تعداد نظرات : 2195
زمان آخرین مطلب : 3482روز قبل
دعا و زیارت

فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید، اون دید  كه پیش فرشته هاست و به كارهای آنها نگاه می كند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید كه سخت مشغول كارند و تندتند نامه هائی را كه توسط پیك ها از زمین می رسند، باز می كنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.مرد از فرشته ای پرسید: شما چكار می كنید؟ فرشته در حالی كه داشت نامه ای را باز می كرد ...

روزی مردی خواب عجیبی دید، اون دید  كه پیش فرشته هاست و به كارهای آنها نگاه می كند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید كه سخت مشغول كارند و تندتند نامه هائی را كه توسط پیك ها از زمین می رسند، باز می كنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید: شما چكار می كنید؟ فرشته در حالی كه داشت نامه ای را باز می كرد،‌گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد كمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید كه كاغذهایی را داخل پاكت می گذارند و آن ها را توسط پیك هائی به زمین می فرستند.

مرد پرسید: شما ها چكار می كنید؟

یكی از فرشتگان با عجله گفت:‌این جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان می فرستیم .

مرد كمی جلوتر رفت و دید یك فرشته ای بیكار نشسته است

مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیكارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است . مردمی كه دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار كمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط كافی است بگویند: خدایا شكر   

پنج شنبه 1/12/1387 - 11:48
ادبی هنری
ابلیس و خوشه انگور
ابلیس وقتی نزد فرعون آمد وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می كرد. ابلیس گفت: «هیچكس تواند كه این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن؟فرعون گفت: «نه
ابلیس به لطایف سحر، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت. فرعون بسیار تعجب كرد و گفت: «اینت استاد مردی كه تویی! ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت: «مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نكردند، تو با این حماقت، دعوی خدایی چگونه می كنی؟؟

پنج شنبه 1/12/1387 - 11:43
دعا و زیارت

خدا

گفتم: خسته‌ام گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله .:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::. گفتم: هیشكی نمی‌دونه تو دلم چی می‌گذره گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه .:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::. گفتم: غیر از تو كسی رو ندارم گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید .:: ما از رگ گردن به انسان نزدیك‌تریم (ق/16): گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش كردی! گفتی: فاذكرونی اذكركم .:: منو یاد كنید تا یاد شما باشم (بقره ): گفتم: خسته‌ام گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله ....

 

پنج شنبه 1/12/1387 - 11:39
محبت و عاطفه

سلامی چو بوی خوش آشنایی

الو سلام منزل خداست ؟

این منم مزاحمی که آشناست

                                         هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است
                                         ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست

شما که گفته ای پاسخ سلام واجب است
به ما که می رسد ! حساب بنده هایتان جداست

الو!!!

پنج شنبه 1/12/1387 - 11:38
دانستنی های علمی

تا حالا کفشاتو نگاه کردی ؟؟ دو تا عاشق.دوهمراه که بی هم می میرن.با هم خاکی میشن,بدونه هم زیره بارون نمیرن, کاش آدما هم یه کم از کفشاشون یاد بگیرن.
پنج شنبه 1/12/1387 - 11:35
ادبی هنری
داستان زیبای شیطان ونمازگذار

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و

در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش

را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد

ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست

در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،

خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر

باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نتیجه اخلاقی داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید

چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر

دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.

پنج شنبه 1/12/1387 - 11:34
دانستنی های علمی
پنج شنبه 1/12/1387 - 11:31
دانستنی های علمی
پنج شنبه 1/12/1387 - 11:30
دانستنی های علمی
شاخص تغییر در انسان - کلید اسرار ,

 

شاخص تغییر در انسان 

فکر است که انسان را می سازد

تفکر ساعه افضل من عباده سبعین سنه

مهم این نیست که تو چه کاره ایی؟! مهم این است که نگاهت به خود است یا خدا

به خودت نگاه نکن چون همه اش خرابی و ناامیدی است .

از منظر علی ابن ابی طالب که منظر توحید است باید به خدا نگاه کرد

منظر علی منظر ظن سوء به خدانیست که حاصلش علیهم دائره سوء باشد . منظر رجاء مطلق است

خوف در نگاه به خود است و رجا در نگاه به وحدانیت علوی

با این تفکر باید ساخته شد و ساخت ... عمل قلیل با این پشتوانه خیر کثیر می شود

چرا معصوم علیه السلام  فرموده منظور از فاما من ثقلت موازینه ... محبت علی است ؟

چون همه کار در دل و فکر صورت می پذیرد و عمل نمود درون است نه اینکه اصل باشد..

خداوند میفرماید در حدیث قدسی :

من به حسن ظاهری شما و به صورت اعمال شما نگاه نمیکنم  ولکن به قلب شما  می نگرم !!

پنج شنبه 1/12/1387 - 11:19
دانستنی های علمی
تو فرشته هستی اما... - کلید اسرار ,

تو فرشته هستی اما.....

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نیستم.  تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آد م ها را خوب می دانم. اما گاهی پرند ه ها و انسا نها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزر گترین اشتباه ممكن بود. پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را كنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی كه نمی دانست چیست. شاید یك آبی دور، یك اوج دوست داشتنی. پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم كه پر زدن از یادشان رفته است . درست است كه پرواز برای یك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نكند فراموشش می شود. پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا این كه چشمش به یك آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد . آنگاه خدا بر شانه های كوچك انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال هایت را كجا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذا شت و جای خالی چیزی را احساس كرد آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!

 

پنج شنبه 1/12/1387 - 11:18
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته