کامپیوتر و اینترنت
سونی اریکسون مدل P1 ، یک اسمارت فون حرفه ای است و در یک نگاه طراحی آن توجه همگان را کاملا به خود جلب می کند.
این مدل از سیستم عامل سیمبین و صفحه کلید کورتى و یک نمایشگر قابل لمس TFT و با قدرت تفکیک پذیرى QVGA و دوربین 3.2 مگاپیکسلی همراه با قدرت تمرکز خودکار(auto focus) بهره می برد. این مدل نمایانگر کلاس جدیدی در مدل های اسمارت فون همراه با رابط کاربری UIQ می باشد. با این توضیحات به نظر می رسد سونی اریکسون P1 پرچم دار مدل های سونی اریکسون لقب بگیرد ، حتی با وجود مدل P990!
ویژگی های اصلی:
- سیستم عامل سیمبین همراه با رابط کاربری UIQ3
- صفحه کلید کورتى (شبیه صفحه کلید کامپیوتر)
- نمایشگر 2.6" 262K از نوع TFT و قابل لمس
- دوربین 3.2 مگا پیکسلی همراه با قدرت تمرکز خودکار (auto focus)
- دوربین دوم جهت مکالمات تلفنی
- شکاف کارت حافظه از نوع MicroM2
- Wi-Fi, UMTS, بولتوث استریو, پشتیبانی از USB و اینفرارد
- امکانات واکمن و MP3 پلایر و رادیو FM
معایب اصلی:
- طراحی نامناسب صفحه کلید
- عدم پشتیبانی از HSDP - High Speed Downlink Packet Access
- عدم پشتیبانی از EDGE
کلام آخر:
وقتی به سونی اریکسون مدل P1 نگاهی می اندازیم ، طراحی آن مدل M600 را در ذهنمان نمایان می کند. البته طراحی P1 بسیار حرفه ای تر از M600 می باشد با این حال P1 تغییرات بسیار زیاد تری نسبت به مدل های هم ردیف خود کرده است و این تغییرات هم از لحاظ سیستم و هم از لحاظ طرح ظاهری بوده است. این دستگاه تلفن از لحاظ کارایی بسیار قدرتمند است و وقتی با تلفن های دستی نوکیا S60 (سری 60) مقایسه می شود فقط در امکانات تماس اینترنتی کم می آورد که این امکانات در آخرین نسخه های S60 کاملا توسعه داده شده اند.
Sony Ericsson P1 به واسطه صفحه کلید خود می تواند برنده رقابت با دیگر دستگاه های پیغام رسان باشد. اگر شما رابط کاربری UIQ برای اسمارت فون بعدی خود انتخاب خواهید کرد بی شک P1 اولین گزینه خواهد بود ، زیرا بیشتر امکانات یک اسمارت فون کارا و مفید را داراست.
منبع: ICTIr.NET
دوشنبه 29/5/1386 - 2:4
دعا و زیارت
تسلط بر آيات قرآن نوع تربيت و تعليم از آغاز اسلام چنان بوده است كه هر مسلمان قرائت قرآن را بهنيكوترين وجه مىآموخته و بدان فوز و فلاح مىخواسته و رحمت ايزد منان را آرزومىكرده است. در مكتب، كودكان از شش و هفتسالگى و حتى كمتر قرآن را ياد مىگرفتند وسپس به كتابهاى ديگر مىپرداختند. دانشمندان از طريق علوم قرآنى و بويژه قرائت، تفسير واحكام القرآن با قرآن كريم انس دائمى داشتند. بسيارى از مسلمانان در هر روز هفته سبعىاز قرآن را مىخواندند. در ماه مبارك رمضان برخى چندين ختم قرآن يا حداقل يك ختمقرآن مىكردند. گوش بچهها و بزرگترها در بامدادان به صوت خوش قرآن نوازش مىيافت.حافظان قرآن از مردان و زنان مسلمان بسيار بودند. قرآن خود محور همه فعاليتهاى دينى واسلامى بود. بدين جهت كتابهاى ادبى ما مانند تاريخ بيهقى، تاريخ طبرى، تاريخ يمينى،گرديزدى و تاريخ سيستان و تذكرةالاولياء، اسرار التوحيد، چهار مقاله گلستان، و منشآتقائممقام و ديگر كتب منثور كه آوردن نام آنها موجب درازى سخن خواهد شد، همه نشاندهنده تسلط نويسندگان اين كتابهاستبر آيات و تلاوت اين منشور الهى. كتابهاى اخلاق مانند اخلاق ناصرى و محتشمى و حتى كتابهاى علمى همه و همهچنيناند و در واقع همه بلاغتخود را از قرآن آموختهاند. امروز جا دارد اين انس با كتاب مجيد الهى براستى تجديد و احيا شود. اكنون كه سخن از «چهار مقاله نظامى عروضى» رفت; داستان ديگرى كه نظامىعروضى درباره (اسكافى) نقل كرده است درين جا بياورم، كه نشانى از همين انس است. مىگويد: اسكافى دبير آل سامان بود و صناعت دبيرى نيكو آموخته بود و از مضايقسخن نيكو بيرون مىآمد. با آن كه ديوان رسالت نوح بن منصور با او بود; قدر او را چنان كهبايد نمىشناختند. ناچار از بخارا به هرات رفتبه نزد الپتگين. الپتگين با استخفافى كه بر او رفته بود كارش به عصيان كشيد. ناچار امير نوح از بخارا بهزاولستان بنوشت تا سبكتگين با آن لشكر بيايند و سيمجوريان از نيشابور و با الپتگينمقابله و مقاتله كنند. امير نوح، على بن محتاج الكشانى را كه حاجب بود با نامهاى چون آبو آتش با وعيد و تهديد به الپتگين فرستاد. الپتگين كه آزردهتر شده بود، به على بن محتاجگفت: «من بنده پدر اويم، اما در آن وقت كه خواجه من از دار فنا به دار بقا تحويل كرد، او رابه من سپرد نه مرا بدو... و آنها كه او را برين بعث همى كنند ناقض اين دولتاند، نه ناصح;هادم اين خاندانند، نه خادم.» الپتگين با آزردگى به اسكافى اشارت كرد كه چون نامه جوابكنى از استخفاف هيچ باز مگير... پس اسكافى بر بديهه جواب كرد و اول بنوشت: «بسماللهالرحمن الرحيم يا نوح قد جادلتنا واكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين»(سوره هود/34) چون نامه به امير خراسان رسيد، آن نامه بخواند، تعجبها كرد، و خواجگاندولت در حيرت فرو ماندند و دبيران انگشتبه دندان گزيدند. ... چون كار الپتگين يكسو شد، اسكافى متوارى گشت و ترسان و هراسان همى بود تايك نوبت كه نوح كس فرستاد و او را طلب كرد و دبيرى بدو داد و كار او بالا گرفت و درميان اهل قلم منظور و مشهور گشت. در پايان اين حكايت نظامى عروضى مىگويد: اگر قرآن نيكو ندانستى در آن واقعه بدينآيت نرسيدى و كار او از آن درجه، بدين غايت نكشيدى. (18) به همين جهت «در ماهيت دبيرى و كيفيت دبير...» پس از بيان شرايط و نحوه كسبمهارت در صناعت دبيرى و به دست آوردن كيفيات لازم از قبيل: كريمالاصل و شريفالعرض و دقيقالنظر و عميق الفكر و ثاقب الراى بودن و قسم اكبر از ادب و ثمرات آن داشتننظامى مىگويد: «اما سخن دبير بدين درجه نرسد تا از هر علم بهرهاى ندارد و از هر استادنكتهاى ياد نگيرد و از هر حكيم لطيفهاى نشنود و از هر اديب طرفهاى اقتباس نكند. پسعادت بايد كرد به خواندن كلام رب العزه و ... مطالعه آن فرو نگذارد و خاطر را تشحيذ كند ودماغ را صقال دهد و طبع را بر افروزد و سخن را به بالا كشد.» (19) آيات قرآن همچون فروغى دلها را روشن مىكند------------------------------------------------ پىنوشتها و مآخذ 18. همان، ص24. 19. همان، ص21
يکشنبه 28/5/1386 - 13:37
دعا و زیارت
تسلط بر آيات قرآن
نوع تربيت و تعليم از آغاز اسلام چنان بوده است كه هر مسلمان قرائت قرآن را بهنيكوترين وجه مىآموخته و بدان فوز و فلاح مىخواسته و رحمت ايزد منان را آرزومىكرده است. در مكتب، كودكان از شش و هفتسالگى و حتى كمتر قرآن را ياد مىگرفتند وسپس به كتابهاى ديگر مىپرداختند. دانشمندان از طريق علوم قرآنى و بويژه قرائت، تفسير واحكام القرآن با قرآن كريم انس دائمى داشتند. بسيارى از مسلمانان در هر روز هفته سبعىاز قرآن را مىخواندند. در ماه مبارك رمضان برخى چندين ختم قرآن يا حداقل يك ختمقرآن مىكردند.
گوش بچهها و بزرگترها در بامدادان به صوت خوش قرآن نوازش مىيافت.حافظان قرآن از مردان و زنان مسلمان بسيار بودند. قرآن خود محور همه فعاليتهاى دينى واسلامى بود.
بدين جهت كتابهاى ادبى ما مانند تاريخ بيهقى، تاريخ طبرى، تاريخ يمينى،گرديزدى و تاريخ سيستان و تذكرةالاولياء، اسرار التوحيد، چهار مقاله گلستان، و منشآتقائممقام و ديگر كتب منثور كه آوردن نام آنها موجب درازى سخن خواهد شد، همه نشاندهنده تسلط نويسندگان اين كتابهاستبر آيات و تلاوت اين منشور الهى.
كتابهاى اخلاق مانند اخلاق ناصرى و محتشمى و حتى كتابهاى علمى همه و همهچنيناند و در واقع همه بلاغتخود را از قرآن آموختهاند.
امروز جا دارد اين انس با كتاب مجيد الهى براستى تجديد و احيا شود.
اكنون كه سخن از «چهار مقاله نظامى عروضى» رفت; داستان ديگرى كه نظامىعروضى درباره (اسكافى) نقل كرده است درين جا بياورم، كه نشانى از همين انس است.
مىگويد: اسكافى دبير آل سامان بود و صناعت دبيرى نيكو آموخته بود و از مضايقسخن نيكو بيرون مىآمد. با آن كه ديوان رسالت نوح بن منصور با او بود; قدر او را چنان كهبايد نمىشناختند. ناچار از بخارا به هرات رفتبه نزد الپتگين.
الپتگين با استخفافى كه بر او رفته بود كارش به عصيان كشيد. ناچار امير نوح از بخارا بهزاولستان بنوشت تا سبكتگين با آن لشكر بيايند و سيمجوريان از نيشابور و با الپتگينمقابله و مقاتله كنند. امير نوح، على بن محتاج الكشانى را كه حاجب بود با نامهاى چون آبو آتش با وعيد و تهديد به الپتگين فرستاد.
الپتگين كه آزردهتر شده بود، به على بن محتاجگفت: «من بنده پدر اويم، اما در آن وقت كه خواجه من از دار فنا به دار بقا تحويل كرد، او رابه من سپرد نه مرا بدو... و آنها كه او را برين بعث همى كنند ناقض اين دولتاند، نه ناصح;هادم اين خاندانند، نه خادم.» الپتگين با آزردگى به اسكافى اشارت كرد كه چون نامه جوابكنى از استخفاف هيچ باز مگير... پس اسكافى بر بديهه جواب كرد و اول بنوشت:
«بسماللهالرحمن الرحيم يا نوح قد جادلتنا واكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين»(سوره هود/34) چون نامه به امير خراسان رسيد، آن نامه بخواند، تعجبها كرد، و خواجگاندولت در حيرت فرو ماندند و دبيران انگشتبه دندان گزيدند.
... چون كار الپتگين يكسو شد، اسكافى متوارى گشت و ترسان و هراسان همى بود تايك نوبت كه نوح كس فرستاد و او را طلب كرد و دبيرى بدو داد و كار او بالا گرفت و درميان اهل قلم منظور و مشهور گشت.
در پايان اين حكايت نظامى عروضى مىگويد: اگر قرآن نيكو ندانستى در آن واقعه بدينآيت نرسيدى و كار او از آن درجه، بدين غايت نكشيدى. (18)
به همين جهت «در ماهيت دبيرى و كيفيت دبير...» پس از بيان شرايط و نحوه كسبمهارت در صناعت دبيرى و به دست آوردن كيفيات لازم از قبيل: كريمالاصل و شريفالعرض و دقيقالنظر و عميق الفكر و ثاقب الراى بودن و قسم اكبر از ادب و ثمرات آن داشتننظامى مىگويد: «اما سخن دبير بدين درجه نرسد تا از هر علم بهرهاى ندارد و از هر استادنكتهاى ياد نگيرد و از هر حكيم لطيفهاى نشنود و از هر اديب طرفهاى اقتباس نكند. پسعادت بايد كرد به خواندن كلام رب العزه و ... مطالعه آن فرو نگذارد و خاطر را تشحيذ كند ودماغ را صقال دهد و طبع را بر افروزد و سخن را به بالا كشد.» (19)
آيات قرآن همچون فروغى دلها را روشن مىكند:
ابن عباس گويد رضىالله عنه: «له ما فى السموات و مافى الارض وما بينهما وما تحتالثرى» (20) اين آيتسبب اسلام عمر خطاب (رض) بودست و آن آن بود كه چون آيت آمدكه:
«انكم وما تعبدون من دون الله حصب جهنم» بوجهل بر در كعبه برپاى خاستبر سرقريش گفت: «يا معشر قريش، كار بدان رسيد كه محمد ما را و خدايان ما را همه هيمه دوزخمىگويد; هر كه او را بكشد من او را صد شتر سرخ موى سيه چشم بدهم و هزار اوقيه نقره.
عمر آن بشنيد بر پاى خاست [و عمر آن روز كافر بود] دست ابوجهل بگرفت گفت: يااباالحكم، اين ضمان صحيح هست؟ گفت: بلى، او را به در كعبه برد پيش هبل با وى عهد كردو ديگر بتان را بر آن گواه كرد. [عمر] برفتبه خانه شد، كمان و جعبه [تير] و شمشير برگرفت وآهنگ به كشتن محمد داد. مردى از بنىزهره او را پيش آمد گفت: «يا عمر! الى اين؟» گفت:مىروم كه سر محمد برگيرم. زهرى گفت:
نترسى از بنىهاشم و بنى عبدالمطلب؟ عمر گفت:«اصبوت» اى تو در دين محمد شدهاى؟ سوگند به لات و هبل كه اگر بدانمى كه تو در دينمحمد شدهاى اول تو را كشتمى آنگه محمد را. گفت: كلا و حاشا، من بر دين پدرانخويشم...» عمر برفت. مردى از بنى عبدالمطلب او را پيش آمد; گفت: يا عمر! خبردارى كهخواهر تو، بنت الخطاب، فاطمه، و دامادت سعيدبن زيد هر دو در دين محمد شدهاند؟ عمرگفت:
به چه نشان؟ گفت: نشان آن است كه از دست كشت تو بنخورند. عمر برفتبه در سراىخواهر شد. هيمنهاى شنيد، گوش فرا داشت. فاطمه و سعيد هر دو اين آيت همىخواندند:«له ما فى السموات وما فى الارض ومابينهما وما تحت الثرى» و اين سورت آن روز فرودآمده بود. عمر در بزد. گفتند: گيست؟ گفت: منم عمر. ايشان بترسيدند، مصحف پنهان كردند ودر بگشادند. عمر درآمد گفت:
آن چه بود كه مىخواندند؟ ايشان بترسيدند. گفتند: سخنى بودكه با يكديگر مىگفتيم. عمر فرا شد و گوسپندى بكشت و جگر آن بر آتش بريان كرد، فرا پيشايشان نهاد. گفت: بخوريد! ايشان گفتند: ما گوشت نمىخوريم. عمر گفت: «هذا هوالعلامه».قصد زخم خواهر كرد. گفت: هان! تو در دين آن جا دو شدهاى؟ وى را مى زد. سعيد خواستكه او را باز دارد، عمر او رانيز بزد و مجروح كرد. خواهر گفت: اى عمر! تو به كره مردمان رابر هواى خويش خواهى داشت، پنهان چرا دارم. «اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدارسولالله» هر چه بادا بادا.
عمر متحير فرو ماند. شب درآمد و همچنان مىبود تا پاسى از شب بگذشت، خواهر و[سعيدبن] زيد برخاستند و طهارت تجديد كردند و سورت (طه) ابتدا كردند، چون بدين آيترسيدند كه: «له ما فى السموات وما فى الارض...» عمر آن بشنيد. گفت: يا فاطمه! آن خداىشماست كه اين همه او راست؟ گفت: بلى! يا عمر. گفت: ما را هزار و پانصد بت است، خدايىايشان از حرم فراتر نمىشود، يك خداى تواند بود كه هفت آسمان و هفت زمين «ومابينهماوما تحت الثرى» او را بود؟ فاطمه گفت: بلى يا عمر! عمر گفت: به من ده آن محصف تابنگرم. خواهر گفت: ندهم. تو آلودهاى به كفر. خداى تعالى مىگويد:
«لايمسه الا المطهرون»عمر برخاست و غسلى بياورد. گفت: به من ده تا بنگرم كه دلم در آن آويخت. خواهر گفت:ترسم كه بدرى. گفت: مترس، در ضمان خطاب مرا ده. وى را داد. عمر در آن نگريست، گفت:بخبخ. دريغ بود جز از اين خداى را پرستيدن. دلش گشاده گشتبه اسلام.
همه شب مىگفت: «واشوقاه الى محمد» و هر چند آوازش برآمد بگفت: «اشهد ان لاالهالا الله و اشهد...» و بدين سان عمربن خطاب ايمان آورد. (21)
از آثار ديگر ادب و عرفان فارسى تذكرة الاولياء شيخ فريدالدين عطار نيشابورى است.عطار در بيان حال «فضيل عياض» كه بعد از دگرگونى احوال به مرتبهاى مىرسد كه به قولنويسنده كتاب «از كبار مشايخ و ستوده اقران مىشود.» مىنويسد:
«اول حال از آن بود كهدر ميان بيابان مرو و باورد خيمه زده بود و پلاسى پوشيده و كلاهى پشمين بر سر نهاده وتسبيحى در گردن افكنده و ياران بسيار داشتى همه دزدان و راهزن بودند و شب و روز راهزدندى و كالا به نزد فضيل آوردندى كه مهتر ايشان بود و او ميان ايشان قسمت كردى...»«يك روز كاروانى شگرف مىآمد و ياران او كاروان گوش مىداشتند. مردى در ميانكاروان بود، آواز دزدان شنوده بود، دزدان را بديد، بدره زر داشت. تدبيرى مىكرد كه اين راپنهان كند با خويشتن گفت: بروم و اين بدره را پنهان كنم تا اگر كاروان بزنند; اين بضاعتسازم. چون از راه يك سو شد خيمه فضيل بديد. به نزديك خيمه، او را ديد بر صورت وجامه زاهدان، شاد شد و آن بدره به امانتبدو سپرد. فضيل گفت: برو و در آن كنجخيمه بنه.مرد چنان كرد و بازگشتبه كاروان گاه رسيد، كاروان زده بودند. همه كالاها برده و مردمانبسته و افكنده.
همه را دستبگشاد و چيزى كه باقى بود جمع كردند و برفتند. آن مرد بهنزديك فضيل آمد تا بدره بستاند، او را ديد با دزدان نشسته و كالاها قسمت مىكردند. مردچون چنان بديد، گفت: بدره زر خويش به دزد دادم. فضيل از دور او را بديد. بانگ كرد. مردچون بيامد گفت: چه حاجت است؟ گفت:
همان جا كه نهادهاى برگير و برو. مرد به خيمه دررفت و بدره برداشت و برفت. ياران گفتند: آخر ما در همه كاروان يك درم نقد نيافتيم. تو دههزار درم باز مىدهى؟ فضيل گفت: اين مرد به من گمان نيكو برد، من نيز به خداى گمان نيكوبردهام كه مرا توبه دهد. گمان او راست گردانيدم تا حق، گمان من راست گرداند. بعد از آنروزى كاروانى بزدند و كالا بردند و بنشستند و طعام مىخوردند. يكى از اهل كاروان پرسيدكه مهتر شما كدام است؟ گفتند: با ما نيست. از آن سوى درختى استبر لب آبى آنجا نمازمىكند. گفت: وقت نماز نيست.
گفت: تطوع (×1) كند. گفت: با شما نان نخورد؟ گفتند: بروزهاست. گفت: رمضان نيست. گفتند: تطوع دارد. اين مرد را عجب آمد، به نزديك او شد. باخشوعى نماز مىكرد. صبر كرد تا فارغ شد. گفت: الضدان لايجتمعان روزه و دزدى چگونهبود و نماز و مسلمانان كشتن را با هم چه كار؟ فضيل گفت:
قرآن دانى؟ گفت: دانم. گفت: نهآخر حق تعالى مىفرمايد: وآخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا وآخر سيئا (22) مردهيچ نگفت و از كار او متحير شد. نقل است كه پيوسته مروتى و همتى در طبع او [ فضيلعياض] بود. چنان كه اگر در قافله زنى بودى كالاى وى نبردى و كسى كه سرمايه او اندكبودى مال او نستدى و با هر كسى به مقدار سرمايه چيزى بگذاشتى و همه ميل به صلاحداشتى و در ابتدا بر زنى عاشق بود.
هر چه از راه زدن به دست آوردى بر او آوردى و گاه بهگاه بر ديوارها مىشدى در هوس عشق آن زن و مىگريستى. يك شب كاروانى مىگذشتدر ميان كاروان يكى قرآن مىخواند. اين آيتبه گوش فضيل رسيد. ا لم يان للذين آمنوا انتخشع قلوبهم لذكر الله... (23) آيا وقت نيامد كه اين دل خفته شما بيدار گردد، تيرى بود كه بهجان او آمد چنان به مبارزت فضيل بيرون آمد و گفت: اى فضيل! تا كى تو راه زنى.
گاه آنآمد كه ما نيز راه تو مىزنيم. فضيل از ديوار فرو افتاد و گفت: گاه، گاه آمدم از وقت نيزبرگذشت. سراسيمه و كاليو و بىقرار روى به ويرانهاى نهاد. جماعتى كاروانيان بودند.مىگفتند: برويم. يكى گفت: نتوان رفت كه فضيل بر راه است. فضيل گفت: بشارت شما را كهاو ديگر توبه كرد. پس همه روزه مىرفت و مىگريست و خصم خشنود مىكرد...» (24)
بارقه قرآن كريم در دلها آن چنان بوده است كه دزد، بظاهر، در بيان دليل خود به آيتقرآن متمسك مىشود و خصم را مجاب مىكند. سعدى نيز كه خود واعظى است عارف وسخندانى است كمنظير، چنان با قرآن انس دارد كه تنها در گلستان و بوستان خود دهها آيه وتلميح مىآورد و ما را به كتاب آسمانى كه اعجاز و پند و عبرت و حكمت و معرفت استتوجه مىدهد. از مستى لايعقل در گلستان سخن مىگويد:
«يكى بر سر راهى مستخفته بود و زمام اختيار از دست رفته. عابد [ ى بر وى] گذر كردودر [آن] حالت مستقبح او نظر كرد. مستسر برآورد و گفت: اذا مروا باللغو مروا كراما (25) »[مؤمنان چون به كارى دور از خرد برگذرند بزرگوارانه از آن مىگذرند.] (سورهفرقان/72).
مؤمنان به يقين پند مىگيرند و به آيات قرآن دل مىسپارند، منكران نيز از اين مشعلفروزان طلب نور و رحمت مىكنند و به دامن قرآن چنگ درمىزنند.
كليله و دمنه بهرامشاهى اثر نصرالله منشى از كتب خواندنى و معتبر زبان فارسى استمىگويد: «... در قصص خوانده آمده است كه يكى از منكران نبوت صاحب شريعت اين آيتبشنود كه: «ان الله يامر بالعدل والاحسان وايتاء ذى القربى وينهى عن الفحشاء والمنكروالبغى يعظكم لعلكم تذكرون. (نحل/90)
متحير گشت و گفت: تمامى آنچه در دنيا براىآبادانى عالم بكار شود و اوساط مردمان را در سياست ذات و خانه و تبع خويش بداناحتياج افتد مثلا نفاذ كار دهقان هم بى از آن ممكن نگردد، در اين آيتبيامده است، و كداماعجاز ازين فراتر، كه اگر مخلوقى خواستى كه اين معانى در عبارت آرد بسى كاغذ مستغرقگشتى و حق سخن بر اين جمله گزارده نشدى، در حال ايمان آورد و در دين نزلتشريفيافت. (26)
آخرين سخن درين مقال آن كه بايد به قرآن روى آورد و از پيشوايانى كه وصل به معدنوحى الهى بودهاند رمز و رازهاى اين كتاب مبين را آموخت و به كار بست.
هر كه در مطلع خورشيد نشيند، هرگز دل به ماهى ندهد تا چه رسد مصباحى علم قرآن نتوان جست ز كس جز معصوم چون گشايند درى بى مدد مفتاحى؟ زنده كن فطرت خود را و به قرآن روآر گر فتوحى طلبى، رو بطلب فتاحى .
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
پىنوشتها و مآخذ
18. همان، ص24.
19. همان، ص21 (نقل به اختصار).
20. طه /6.
21. قصص قرآن مجيد، برگرفته از تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى مشهور به سورآبادى متوفى بهسال 494 ه ق، از انتشارات دانشگاه تهران، 1347 ه ش، ص 237.
22. توبه /102.
23. حديد /16.
24. فريدالدين عطار نيشابورى، تذكرة الاولياء، با مقدمه علامه محمد قزوينى، چاپ پنجم،انتشارات مركزى، تهران 1366 ه .ش، ص79.
25. گلستان سعدى، به تصحيح و توضيح، دكتر غلامحسين يوسفى، چاپ خوارزمى، ص104.
26. نصرالله منشى، كليله و دمنه، تصحيح و توضيح مجتبى مينوى طهرانى، چاپ دانشگاه تهران،تهران 1356، ص6 (ديباچه مترجم).
1×) مستحبات و نوافل.
يکشنبه 28/5/1386 - 13:36
دعا و زیارت
قرآن، اين مشعل فروزان جاودانى، معجزه خالده رسول اكرمصلى الله عليه وآله است كه همه فصيحان وبليغان و حكمگزاران ملك ادب در همه جاى عالم از آغاز تاكنون در برابر آن اظهار عجزكرده و در مقابل «تحدى» آن لب فرو بستهاند.
از سوى ديگر از زمان پيامبر عظيمالشان كه نداى روحنواز قرآن به گوش مسلمانان وگاه به گوش كافران مىرسيد; مردم حقطلب در برابر آن خاضع و تسليم مىشدند و سخن حقدر تمام وجودشان تاثير مىكرد; كافران - يا از ترس از دست دادن منافع مادى يا بهملاحظات شغلى و يا نسبى و سببى و سرانجام به فرمان شهوات نفسانى - در عين پذيرشظاهرى و بهت و حيرتى كه در برابر استماع آيات بينات قرآنى بدان دچار مىشدند، دست ازدامن طاغوتهاى زمان برنمىداشتند و همچنان در راه لجاج و عناد گام مىزدند، گويى - بهتعبير قرآن مجيد - بر دلهاشان قفل زده شده بود. (1)
قرآن، اين چشمهسار زلال، در سير زمان منشا پيدايش علوم بسيارى در تمدن باشكوهاسلام شده و از آن جمله در آثار ادبى فارسى - شعر و نثر - انعكاسى گسترده داشته است. گاه شاعران فارسى زبان از «قرآن» در اشعار خود ياد مىكنند. چنان كه «ناصر خسروقباديانى» بارها بدين نام مبارك اشاره كرده و به «حافظ» بودن خود نيز اشارتى دارد وگويد:
تا در دلم قرآن مبارك قرار يافت پر بركت است و خير، دل از خير و بركتش منتخداى را كه نكرده است منتى پشتم به زير بار مگر فضل و منتش (2) و نيز مىگويد:
قرآن را به پيغمبرت ناوريد مگر جبرئيل آن مبارك سفير مقرم به مرگ و به حشر و حساب كتابت ز بر دارضمير (3)
سنائى غزنوى نيز در بسيار جاها از قرآن سخن گفته است كه كوتاهتر و جامعتر از همهبيت معروف اوست:
اول و آخر قرآن زچه «با» آمد و «سين» يعنى اندر ره دين، رهبر تو قرآن بس (4)
از كمالالدين اسماعيل شاعر بزرگ قرن هفتم هجرى نيز به يك بيتبسنده مىكنيم:
رسنى محكم است قرآنت خويشتن را بدان رسن در بند (5)
از سرخيل عارفان و حافظان قرآن، شمسالدين محمد حافظ شاعر بزرگ قرن هشتمهجرى نيز سخنى نقل كنيم:
عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانى در چارده روايت (6)
سخنى هم از محمدبن حسام خوسفى شاعر شيعى قرن هشتم و اوايل قرن نهم هجرى كه باقرآن انس فراوان داشته و قرآنهاى زيادى را با خط خوش نوشته است، مىآوريم:
تطهير اهل بيتبه قرآن مبين است آخر ببين كه پايه اين منزلت كراست (7)
و از سخن دلنشين اقبال لاهورى كه نيز مانند ابنحسام و بسيارى از شاعران ديگر باقرآن مؤانست زياد داشته استياد كنيم كه گويد:
... فاش گويم آنچه در دل مضمر است اين كتابى نيست چيزى ديگر است چون كه در جان رفت، جان ديگر شود جان چو ديگر شد، جهان ديگر شود از يك آيينى مسلمان زنده است پيكر ملت ز قرآن زنده است (8)
زمانى نيز شاعران، آيات مباركات قرآن را در اشعار خود درج و اشارات و تلميحاتى كهمورد نظر آنان استبيان مىكنند. اين نوع بهرهورى از قرآن كريم از اندازه فزون است ومصححان دواوين شاعران و استادان رنج فهرست كردن آيات را بر خود هموار كرده و درتعليقات ديوانها آوردهاند.
در اين جا به نقل مواردى اندك - به جهت نمونه - اكتفا مىكنيم:
عثمان مختارى غزنوى از قصيدهسرايان فصيح قرن پنجم و ششم هجرى، در ديوان خودبه مناسبتهايى از آيات قرآن سود جسته است; از جمله در وصف ممدوح خود مىگويد:
نشان رفقش يحيى العظام وهى رميم (9) نتيجه سخطش كل من عليها فان (10) مبشران فلك بانگ بر زمانه زدند كه بر ملوك بخوان كل من عليها فان (11)
امير معزى هم در ديوان خود آورده است:
بر آن زمين كه قرار است دشمنان تو را نوشت دست اجل كل من عليها فان (12)
آنچه درين مقال موردنظر است نقل جلوههاى اعجاز قرآن كريم مىباشد كه در آثارمنثور فارسى - از قديمترين زمان تاكنون - ديده مىشود و چون اين مبحث نيز دراز دامناست ما به نقل پارهاى از آنها بسنده مىكنيم:
وليدبن مغيره مردى توانگر و در بين كفار قريش به دانايى و تجربه شهرت داشت واعراب عموما براى حل مشكلات خود به وى مراجعه مىكردند.
يكى از مشكلاتى كه - بهزعم اعراب مشرك و صاحب قدرت - در مكه رخ نموده بود، نفوذ و گسترش اسلام بود.روزى قريش و كفار از وليد درباره حضرت محمدصلى الله عليه وآله داورى خواستند. وليد از آنان مهلتخواست. سپس از جاى خود برخاست و بسوى حضرت رسولصلى الله عليه وآله كه در (حجر اسماعيل)نشسته بود رفت و گفت: پارهاى از اشعارت را براى من بخوان.
پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: آنچه منمىگويم و مىخوانم شعر نيستبلكه كلام خداست كه براى هدايتشما نازل شده است.سپس وليد تقاضا كرد مقدارى از آيات را تلاوت كند. پيامبرصلى الله عليه وآله سيزده آيه از آغاز سورهفصلت را خواند. هنگامى كه به اين آيه رسيد:
«فان اعرضوا فقل انذرتكم صاعقة مثل صاعقةعاد و ثمود.» «هرگاه روى بگردانند، پس بگو شما را از صاعقهاى مانند صاعقه عاد و ثمود;برحذر مىدارم. » وليد سختبه خود لرزيد و موهايش بر بدنش راستشد. همچون بهتزدهاى راه خانه در پيش گرفت و چند روزى بيرون نيامد; تا بدان جا كه قريش پنداشتند ازدين نياكان دستبرداشته و راه «محمدصلى الله عليه وآله» را پيش گرفته است. (13)
و نيز نوشتهاند: روزى كه سوره غافر بر پيامبر مكرمصلى الله عليه وآله نازل شد، پيامبر با صدايىجذاب به منظور ابلاغ آيات الهى آن را مىخواند. از اتفاق وليد نزديك پيامبرصلى الله عليه وآله نشستهبود آيات را استماع كرد: «حم، تنزيل الكتاب من الله العزيز العليم غافر الذنب وقابلالتوب... (14) » «اين كتاب از سوى خداوند قادر دانا فرو فرستاده شده است، خدايى كهبخشاينده گناهان و پذيرنده توبههاست.
خدايى كه كيفرش سنگين و نعمتش فراوان است. جزاو خدايى نيست. سرانجام هر چيزى به سوى اوست. درباره آيات الهى جز كافران مجادلهنمىكنند. [اى پيامبرصلى الله عليه وآله] فعاليت و رفت و آمد آنان در شهرها تو را نفريبد.»
اين آيات وليد را سخت تحت تاثير قرار داد. وقتى افراد قبيله بنى مخزوم دور او راگرفتند و از وى خواستند كه درباره قرآن محمدصلى الله عليه وآله داورى كند، او قرآن را چنين ستود: «وانله لحلاوة وان عليه لطلاوة وان اعلاه لمثمر وان اسفله لمغدق وانه يعلو ومايعلى عليه.»«يعنى كلامى كه محمدصلى الله عليه وآله آورده است، شيرينى خاصى دارد و زيبايى ويژهاى، شاخسار آنپر ميوه است و ريشههاى آن پر بركت. سخنى استبرجسته و هيچ سخنى از آن برجستهترنيست.»
وليد اين جملهها را گفت و راه خود را در پيش گرفت. كفار قريش چنان پنداشتند كه تحتتاثير آيات قرآنى قرار گرفته و به آيين محمد گرويده است.
برخى از دانشمندان سخنان وليد را نخستين تقريظى مىدانند كه بر زبان فردى رفتهاست. (15)
در يكى از متون نثر فارسى به نام مجمع النوادر معروف به چهار مقاله نظامى عروضىداستان وليدبن مغيره بدين صورت نقل شده است: «... آوردهاند كه يكى از اهل اسلام، پيشوليدبن المغيره اين آيت همى خواند:
«قيل يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اقلعى وغيض الماءوقضى الامر واستوت على الجودى و گفته شد اى زمين! فرو بر. آب خود را و اى آسمان! بازگير [آب خويش را] و كم كرده شد آب، و كار گزارده شد و [كشتى] بر كوه جودى قرار گرفت»(سوره هود/46) فقال الوليد بنالمغيره: والله ان عليه لطلاوة وان له لحلاوة وان اعلاه لمثمروان اسفله لمغدق وماهو قول البشر.» چون دشمنان در فصاحت قرآن و اعجاز او در ميادينانصاف بدين مقام رسيدند، دوستان بنگر تا خود به كجا برسند والسلام». (16)
قرآن كلامى استشفابخش و مايه رحمت
صاحب چهار مقاله، نظامى عروضى، حكايت ديگرى را در مقاله «طب»، چهارمينمقالت، نقل مىكند: در سنه اثنتى عشره و خمسمائه [512 ه] در بازار عطاران نشابور بردكانمحمد محمد منجم طبيب از خواجه امام ابوبكر دقاق شنيدم كه او گفت: در سنه اثنتين وخمسمائه [502 ه ] يكى از مشاهير نشابور را قولنجبگرفت و مرا بخواند و بديدم و بهمعالجت مشغول شدم. و آنچه درين باب فراز آمد به جاى آوردم.
البته شفا روى ننمود، وسه روز بر آن برآمد. نماز شام بازگشتم نااميد بر آن كه نيمشب بيمار درگذرد. درين رنجبخفتم. صبحدم بيدار گشتم و شك نكردم كه در گذشته بود. به بام بر شدم و روى بدان جانبآوردم و نيوشه كردم. هيچ آوازى نشنيدم كه بر گذشتن او دليل بودى. سوره فاتحه بخواندم واز آن جانب بدميدم و گفتم: «الهى و سيدى و مولاى! تو گفتهاى در كلام مبرم و كتاب محكمو ننزل من القرآن ما هو شفاء ورحمة للمؤمنين (سوره اسرى /84) و فرو فرستيم از قرآنآنچه را كه [موجب] شفاست و بخشايش مر گروندگان را.» و تحسر همى خوردم كه جوان بودو منعم و متنعم و كام انجامى تمام داشت، پس وضو ساختم و به مصلى شدم و نتبگزاردم.يكى در سراى بزد، نگاه كردم، كس او بود. بشارت داد كه: بگشاى» گفتم: «چه شد؟» گفت:
«اين ساعت احتيافت» دانستم كه از بركات فاتحة الكتاب بوده است و اين شربت ازداروخانه ربانى رفته است و اين امر مرا تجربه شد و بسيار جايها اين شربت در دادم، همهموافق افتاد و شفا بحاصل آمد. (17)
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
پىنوشتها و مآخذ
1. افلا يتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها «آيا منافقان در آيات قرآن تدبر و تفكر نمىكنند يابر دلهاشان قفل (جهل و نفاق) زدهاند (محمدصلى الله عليه وآله/24).
2. ناصرخسرو قباديانى، ديوان، جلد اول، به اهتمام مجتبى مينوى، مهدى محقق، تهران، ص181.
3. همان، ص400.
4. سنائى غزنوى، ديوان، به اهتمام مدرس رضوى، چاپ سنائى، تهران، ص309.
5. كمالالدين اصفهانى (خلاق المعانى)، ديوان، به اهتمام حسين بحرالعلومى، انتشاراتكتابفروشى دهخدا، تهران، 1348 ه ش، ص563. اشاره دارد به آيه: «واعتصموا بحبل الله جميعاولاتفرقوا» (آل عمران/103).
6. ديوان حافظ، به تصحيح محمد قزوينى و دكتر قاسم غنى، تهران، ص66.
7. ديوان محمدبن حسام خوسفى، به اهتمام احمد احمدى بيرجندى و محمد تقى سالك ازانتشارات اداره كل اوقاف خراسان، مشهد، 1366 ه ش، ص226. (اشاره دارد به آيه تطهير: انمايريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت ويطهركم تطهيرا (احزاب /33)).
8. احمد احمدى بيرجندى، داناى راز،زوار، مشهد، 1349 ه ش، ص 77 به بعد.
9. اقتباس از آيه كريمه: «قل من يحيى العظام وهى رميم» (يس /23).
10. از آيه: كل من عليها فان و يبقى وجه ربك ذوالجلال والاكرام (الرحمن/27)، (كه اشاره استبه نابود شدن همه اشياء و امور و باقى ماندن ذات پاك ذوالجلال).
11. ديوان عثمان مختارى،به اهتمام جلالالدين همائى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران 1341ه ش، ص358.
12. همان، حاشيه صفحه 358 به نقل استاد فقيد جلالالدين همائى.
13. ر.ك: استاد جعفر سبحانى، فروغ ابديت، 1/298، دفتر تبليغات اسلامى قم، اسفند ماه1363 ه ش، ص298.
14. آيات نخستين سوره غافر.
15. ر.ك: استاد جعفر سبحانى، فروغ ابديت، ص 291 به نقل از «المعجزة الخالدة»، ص66.
16. نظامىعروضى، چهار مقاله، چاپ علامه قزوينى و تحشيه دكتر محمد معين، تهران، ص39.
17. همان، ص109.
يکشنبه 28/5/1386 - 13:35
دعا و زیارت
راويان و اهل علم را راى بر آن است كه واضع و بانى علم نحو و اصول، اين دانش شريف، علىبن ابىطالبعليهالسلام است. آن حضرت اصول اين علم را به يكى از اصحابش به نام ابوالاسود دئلى ظالم بن عمرو يكى از بزرگان تابعين القا نمود و او با راهنماييها و ارشادهاى حضرتعليهالسلام بر اين دانش بيفزود. اين دانش را بدان جهت نحو ناميدهاند كه چون امامعليهالسلام هنگام القاى اصول آن بر الاسود به وى گفت: «انح هذا النحو واضف اليه ما وقع اليك». يا به روايت ابن انبارى هنگامى كه ابوالاسود اصول اوليه را جمعآورى نمود و خدمت آن حضرت عرضه كرد حضرت به وى فرمود: «نعم ما نحوت او ما احسن هذا النحو الذى نحوت». ولى اين امكان نيز وجود دارد كه گفته حضرت تمامى سخنان فوقالذكر باشد. ابن انبارى و ابوجعفر رستم طبرى در مورد علت نامگذارى اين دانش به «نحو» معتقدند كه چون حضرتعليهالسلام شمهاى از اين دانش را در اختيار ابوالاسود نهاد. ابوالاسود از وى اجازه خواست كه به مانند آنچه كه علىعليهالسلام ساخته، بسازد از اين رو اين دانش نحو نامگذارى شد كه البته طبق نظر طبرى و ابن انبارى بايد معناى كلمه نحو را «مانند» و «مثال» در نظر بگيريم. عبارت اين دو عالم چنين است: «انما سمى النحو نحوا لان اباالاسود الدئلى قال لعلىعليهالسلام و قد القى اليه شيئا من النحو قال ابوالاسود فاستاذنته ان اصنع نحو ما صنع فسمى ذلك نحوا». (1) عالم و فيلسوف بزرگ جهان اسلام ابن ابىالحديد معتزلى در ابتداى اثر جاودانه خود «شرح نهجالبلاغه» آورده است: «از جمله دانشها دانش نحو است و تمامى مردم مىدانند كه حضرت علىعليهالسلام اولين كسى است كه اين علم را پىريزى نمود و جوامع و اصول آن را به ابوالاسود القا نمود از جمله اين كه: كلام بر سه قسم است اسم، فعل و حرف و از جمله تقسيم كلمه به معرفه و نكره و تقسيم وجوه اعرابى به رفع و جر و جزم و جر، و اين خود از زمره معجزات است كه به يك انسان هديه مىگردد زيرا نيروى استدلال بشر نمىتواند بدين پايه از استنباط دستيازد». (2) و اين قوه استدلالى شبيه به معجزه كه ابن ابىالحديد بدان اشاره كرده همان است كه حضرت در كلام جاودانه خود از آن بصورت «ينحدر عنى السيل ولايرقى الى الطير» (3) تعبير و ياد كرده است. عبدالله بن مسلم بن قتيبه دينورى در كتاب الشعر والشعراء مىگويد: «ابوالاسود ظالم بن عمرو را بايد در رديف نحويون آورد زيرا كه وى اولين كسى استبعد از امامعليهالسلام، كه در زمينه دانش نحو كتاب نگاشته». (4) و ابن حجر در الاصابه مىافزايد: «ابوعلى قالى از زبان ابواسحق زجاج و او از ابوالعباس مبرد نقل كرده كه واضع اول دانش نحو و همچنين اولين كسى كه اقدام به نقطهگذارى قرآن نموده ابوالاسود دئلى است و وقتى از ابوالاسود سؤال شد كه راهنماى وى در اين امر چه كسى بوده پاسخ داده كه اين امر را از علىبن ابيطالب اخد نمودهام». (5) ابن انبارى در نزهة الالباء از قول ابوعبيده معمربن مثنى آورده كه ابوالاسود نحو را از علىبن ابيطالب آموخته است». علت نامگذارى اين دانش به نحو ابن انبارى در ابتداى اثر خود نزهة الالباء آورده است: واضع اول اين دانش علىبن ابيطالبعليهالسلام است و ابوالاسود اين دانش را از محضر وى كسب كرده و علت نامگذارى آن به نحو مطابق آنچه كه ابوالاسود روايت مىكند چنين است كه روزى ابوالاسود به حضور امام رسيده و متوجه مكتوبى در دست وى شده و مىپرسد كه اين چيست؟ امام در پاسخ مىگويد: من در زمينه كلام عرب تامل نموده و متوجه شدم كه در اثر همنشينى با حمراء يعنى عجمها به فساد و خطا كشيده شده لذا بر آن شدم كه قوانينى وضع نمايم كه مردم بتوانند براى درستسخن گفتن بدان مراجعه كرده و از آن به عنوان يك مرجع قابل اعتماد استفاده كنند سپس آن مكتوب را به من داد كه در آن چنين نگاشته شده بود: «كلام بطور كلى به سه دسته اسم و فعل و حرف تقسيم مىگردد. اسم آن است كه از مسماى خود خبر دهد و فعل آن است كه از حركت مسمى خبر دهد و حرف آن است كه افاده معنى نكند. و به من گفتبه مانند اين روش قوانينى را تدوين نمايم و اضافه فرمود كه بدان كه اسم به سه دسته تقسيم مىگردد مضمر، اسم ظاهر، و اسمى كه نه ظاهرى است و نه بصورت مضمر، كه البته منظور ايشان از اسمى كه نه ظاهر باشد و نه مضمر اسم مبهم مىباشد. ابوالاسود مىگويد بعد از آن من باب عطف و صفت را وضع كردم و بعد از آن باب تعجب و استفهام را، تا اين كه به باب حروف مشبهة بالفعل (ان واخواتها) رسيدم اما در رديف اين حروف «لكن» را ذكر ننمودم و وقتى آن را به حضرت عليهالسلام عرضه نمودم ايشان امر فرمودند كه لكن را نيز در رديف آنها قرار دهم واين چنين بود كه هر گاه بابى از ابواب نحو را تدوين مىنمودم آن را به ايشان عرضه مىكردم تا اين كار كامل و عارى از نقص گرديد آن گاه حضرت فرمودند «ما احسن النحو الذى قد نحوت» يعنى چه نيكو روشى است روشى كه تو در پيش گرفتى و بدينسان اين دانش «نحو» نامگذارى شد. (6) رد يك نظريه علاوه برآنچه راجع به انتساب علم نحو به امام علىعليهالسلام گفته شد، ابن نديم نيز در الفهرست از قول محمدبن اسحق آورده كه دانش نحو از ابوالاسود گرفته شده و او نيز آن را از علىبن ابيطالبعليهالسلام اخذ نموده است اما در اين بين عدهاى را راى بر آن است كه واضع اين دانش نصربن عاصم دئلى و يا ليثى است و نيز از قول ابى عبدالله بن مقله از ثعلب چنين روايت گشته كه ابن لهيعه از نصربن عاصم آورده كه واضع اول اين علم عبدالله بن هرمز است. ابن انبارى نيز در نزهة الالباء مىگويد: «عدهاى را راى بر آن است كه نصربن عاصم واضع دانش نحو است اما اين گفته صحيح نيست چرا كه عبدالرحمن اين دانش را از ابوالاسود گرفته و بنابر روايتى ديگر از ميمون الاقرن». (7) اما از آنجا كه تمامى روايات وضع علم نحو را به امام نسبت دادهاند راى صحيح همان است كه گفته شد و همچنين از ابوالاسود روايتشده كه در پاسخ به اين سؤال كه اين دانش را از چه كسى اخذ نمودهاى اذعان داشته كه حدود و قوانين اوليه آن را از علىبن ابىطالبعليهالسلام اخذ نموده و افرادى كه نحو را از ابوالاسود اخذ نمودهاند، عنسبة الفيل و ميمون الاقرن و نصربن عاصم و عبدالرحمن هرمز و يحيى بن يعمر بودهاند. ابن نديم گفته كه به اعتقاد برخى از دانشمندان نصربن عاصم نحو را از ابوالاسود گرفته و سيوطى در بغية الوعاة از ياقوت آورده كه نصربن عاصم در زمينه قرآن و نحو به ابوالاسود استناد مىكرد و از قول وى نقل مىنموده است. (8) در خطبه شرح الكتاب اثر سيبويه از قول ابن انبارى چنين نقل شده كه قراءت آيه شريفه «ان الله برى من المشركين ورسوله» در عصر پيامبر واقع شده و به همين علت پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله به علىعليهالسلام دستور فرمودند كه قوانين علم نحو را پايهريزى فرمايد و امام هم قوانين اوليه اين دانش را به ابوالاسود تعليم داد و در خلال آن عوامل و روابط و حركات اعرابى و بنائى را به وى آموخت. ابوالاسود نيز مجموعه قوانين نحو را تاليف نمود و هر گاه كه اشكالى بر سر راه وى قرار مىگرفتبه اميرالمؤمنين مراجعه مىنمود و امام وى را راهنمايى مىفرمود تا جايى كه حضرت كار وى را تاييد كرد و عبارت «نعم ما نحوت» را به وى فرمود و به همين دليل به جهت تفائل به لفظ علىعليهالسلام اين علم نحو خوانده شد. اما اين روايت نمىتواند صحيح باشد زيرا زبان در زمان پيامبر حالتبكر خود را حفظ كرده و از اشتباه و لحن مصون بوده اما در زمان خلافتحضرت علىعليهالسلام به اين دليل كه غير عربها بويژه فارسها با اعراب همنشين شده بودند اشتباه و لحن در زبان رسوخ كرد و انگيزهاى قوى جهت پايهريزى دانش نحو ايجاد كرد. ابن نديم در اثر ارزشمند خود «الفهرست» در مورد پيدايش دانش نحو چنين مىگويد: «من نسخهاى از قوانين اوليه نحو در چهار برگ كه از نوع ورق چينى بود مشاهده كردهام كه دلالتبر اين دارد كه نحو از ابوالاسود گرفته شده كه موضوعات مندرج در آن پيرامون فاعل و مفعول بود كه از قول ابوالاسود نگاشته شده كه به خط يحيى بن يعمر بوده و زير آن به خط عتيق آورده شده كه اين خط علان نحوى است و زير آن نيز خط نضربن شميل قرار داشت.» (10) جدول زير نيز كه اشاره به طبقات نحويون دارد ثابت مىكند كه عبدالرحمن بن هرمز نحو را از ابوالاسود گرفته است: طبقه اول ابوالاسود دئلى (69م) عبدالرحمن بن هرمز (م117) طبقه دوم عنبسة الفيل (م ؟) يحيى بن يعمر عدوانى (م129) نصربن عاصم ليثى (م89) ميمون القرن (م؟) طبقه سوم ابن ابى عقرب (م؟) عبدالله بن ابى اسحق حضرمى (م117) طبقه چهارم ابوعمربن العلاء (م153) عيسى بن عمر ثقفى (م139) بكربن حبيب (م؟) طبقه پنجم يونس بن حبيب (م؟) خليل بن احمد فراهيدى (م 175) طبقه ششم نصربن شميل (م؟) سيبويه (م 180 يا183) علم صرف و اشتقاق سيد محسن امين در اعيان الشيعه جلد اول مىگويد كه واضع اول علم صرف معاذبن مسلم بن ابى ساره هراء كوفى عموى محمدبن ابوساره رواسى و يا بنابر روايتى پسر عموى وى است. وى استاد كسانى است كه سيوطى نيز در جلد دوم المزهر و در بغية الوعاة اذعان داشته كه واضع علم صرف معاذبن مسلم است كه از پيشوايان نحو مىباشد. وى بعد از تعمق در علم نحو علم تصريف را ابداع كرد اما گروهى از نحويون اين دانش را انكار كردند. سپس مىافزايد كه از همين امر آشكار مىشود كه واضع اول اين دانش معاذبن مسلم است. سيوطى در اوايل مىگويد: «واضع اول علم صرف معاذبن مسلم است و ليكن وى در تصريف كتاب مستقلى را تدوين ننمود و در واقع اين دانش با دانش نحو آميخته بود و اولين مؤلف علم صرف مازنى بوده». (11) نجاشى نيز در رجال خود معاذ را در رديف مؤلفان شيعه آورده و همچنين سيوطى در اوايل مىافزايد كه: «اولين كسى كه علم صرف را به صورت دانش مستقل از نحو مطرح و حدود آن را به جهان عرضه كرد و بابهاى مستقل آن را معين كرد ابوعثمان مازنى است». (12) همچنين در تقسيم العلوم و كشف الظنون اثر حاجى خليفه آمده كه اولين فردى كه علم صرف را تدوين نموده ابوعثمان مازنى است و قبل از آن اين دانش مندرج در نحو مىبوده و ابن نديم نيز در رديف تاليفات مازنى به يك اثر در تصريف اشاره مىكند. صرف و نحو در بصره و كوفه در صرف و نحو دو مكتب عمده وجود دارد يكى مكتب بصره و ديگرى مكتب كوفه، و از ابتداى كار اين دو مكتب اختلافات زيادى بين بزرگان آنها به وجود آمد. امام سيد محسن امين در اعيان الشيعه جلد اول مىگويد كه با نيان اول علم نحو در بصره و كوفه علماى شيعه بودهاند كه اين دانش را در اين دو سرزمين بسط و نشر دادهاند. الف - بصره معروفترين چهره نحو بصره كه به عنوان پيشواى اين دانش در آن ديار مطرح استخليلبن احمد فراهيدى مؤلف كتاب بىهمتاى العين است. وى استاد سيبويه در نحو است و كسى است كه اين دانش را تهذيب كرد و آن را گسترش داد و به بيان علل آن پرداخت. سيبويه علم نحو را از وى آموخت و در تدوين كتاب جاودانه خويش از نظريات خليل بسيار بهره جست. ابن نديم معتقد است كه سيبويه نحو را از خليل گرفته و شاگردى او در محضر خليل كمك بسيار بزرگى در تدوين الكتاب بوده است. كتابى كه هيچ كس قبل از او و حتى بعد از او مانند آن را نتوانستخلق كند. ابن انبارى مىگويد كه خليل بزرگ اهل ادب و قطب اعظم در دانش نحو و تقوا است. وى كسى است كه در تصحيح قياس و استخراج مسائل نحوى گوى سبقت از همگان ربوده و در تحليل علم نحو از قدرتى خارقالعاده برخوردار بوده. سيبويه نيز نحو را از وى فراگرفته و در محضر وى شاگردى كرده است وى بيشتر نقل قولها را در الكتاب از زبان خليل آورده است، خليل اولين كسى است كه فرهنگ لغت نگاشته و اشعار عرب را جمعآورى كرده است. ابن خلكان در وفيات الاعيان آورده كه «خليل امام و پيشواى علم لغت و نحو است وى بانى دانشى است كه از زمان خلقت تا به امروز هيچ كس را ياراى خلق آن نبوده.» (13) بالاخره سيوطى در اوايل تصريح كرده كه ضابط اول علم لغتخليل بن احمد فراهيدى است. ب - كوفه پيشواى نحو و لغت در مكتب كوفه كسائى ابوالحسن على بن حمزه است كه آگاهترين مردم آن ديار در اين دانش بوده است و در زمينه غريب يگانه روزگار خويش سيوطى در بغيةالوعاة چنين آورده: «ابن اعرابى مىگويد كه كسائى دانشمندترين مردم در نحو است». (14) خطيب را راى بر آن است كه كسائى در سنين بالاى عمر خويش نحو را فرا گرفت و داستان آن چنين بود كه وى وارد بر گروهى شد و خواست كه شدت خستگى خود را ابراز دارد و گفت «عييت» آن قوم به وى گفتند كه بيا و با ما همنشينى كن كه در كلام و سخن اشتباه و لحن (خطاى نحوى) نداشته باشى اگر قصد دارى كه انقطاع حيله را بيان كنى بايد بگويى «عييت» اما اگر قصد ابراز خستگى دارى بگو «اعييت» و همين امر باعثشد كه وى فورا به نزد معاذالهراء بيايد و علم نحو را از وى فرا گيرد وچون از محضر معاذ استفاده وافر جست رحل اقامتبه بصره افكند و به شاگردى خليل رفته و به حلقه درس وى پيوست. آنگاه از خليل پرسيد كه اين دانش را چگونه و از كجا فراگرفتى؟ خليل نيز به وى پاسخ داد كه دانش خود را از ساكنان باديهنشين حجاز و نجد و تهامه فراگرفته لذا به باديهنشينان پيوست و از زبان آنها بهرهها جست تا جايى كه آوردهاند كه وى در نوشتن مطالب نحوى پانزده قنينه مركب را مصرف نمود كه البته اين مقدار مكتوبات اوست و جداى از محفوظات وى است. سپس به بصره مراجعت كرد و متوجه شد كه خليل بن احمد دارفانى را وداع نموده و يونس بن حبيب جانشين وى شده است. آن گاه مسائل نحوى عديدهاى بين اين دو عالم درگرفت و نهايت امر يونس به اعلم بودن وى اعتراف كرد و مقام پيشوايى را به او واگذار نمود. به فراء گفته شد اختلاف تو و كسائى در چه بود در حالى كه در نحو مانند هم هستيد فراء پاسخ داد كه روحيه و علم كسائى همواره مرا به شگفت مىآورد. ما مانند دو نحوى با هم مناظره مىكرديم اما نسبت من به وى مثل پرندهاى بود كه با منقار خود جرعهاى از درياى بيكرانه علم او مىنوشيد. كسائى و محمدبنحسن شيبانى در يكروز رخت از جهان فانى بربستند. رشيد در اين مورد گفت كه فقه و نحو در يك روز به خاك سپرده شدند. شايان ذكر است كه بصره اولين شهرى است كه قوانين نحو در آن ابداع و تدوين شد و بعد از گذشتيك قرن كوفه نيز مكتب خاصى را تاسيس كرد و با مكتب بصره به منازعه پرداخت. ابن نديم در الفهرست مىگويد: «بصريون در علم نحو بر ما (كوفيان) مقدمند زيرا علم ادب عربى از آنها اخذ شده». در جدول ص102 برگرفته از جلد دوم كتاب ضحىالاسلام احمدامينمصرى پيشوايىوتقدم بصريانبركوفيان در نحو اثبات شده است: پىنوشتها و مآخذ 1- الفهرست، اثر ابن نديم، ص 105، ج اول. 2- شرح نهجالبلاغه، اثر ابن ابى الحديد، ج1، ص204. 3- نهجالبلاغه، اثر شيخ محمد عبده، خطبه شقشقيه. 4- الشعر والشعرا، اثر ابن قتيبه، ص86. 5- الاصابه فى تمييز الصحابه، اثر ابن حجر عسقلانى، ج2، ص405. 6- نزهة الالباء، اثر ابن انبارى، ص34. 7- همان، ص210. 8- بغية الوعاة، اثر سيوطى، ج2، ص423. 9- قصدت. 10- الفهرست، ابن نديم، ص418. 11- الاوائل، اثر سيوطى، ص18. 12- همان، ص25. 13- وفيات الاعيان، اثر ابن خلكان، ج3. 14- بغية الوعاة، اثر سيوطى، ص89.
يکشنبه 28/5/1386 - 13:34
دعا و زیارت
قرآن كريم با وجود آنكه به زبان عربى نازل شد، چندان متاثر از آن نبود و تاثيرات ژرف و فراوانى در آن برجاى نهاد . زبان عربى در دوره جاهلى فقط به منظور القاى مقاصد محسوس و محدودى متعلق به زندگى روزمره و رويدادها و سرگذشتهاى قبيلگى قبايل عرب به كار گرفته مىشد و الفاظ عجمى و تكلف و لحن و تطويل در آن ديده نمىشد ; اما نزول قرآن موجب شد كه زبان قريشى در ميان تمام قبايل عرب و حتى غير عرب انتشار يابد و تا حدودى از ظهور لحن در زبان عربى كه در اثر معاشرت با عجمىها حاصل مىشد، جلوگيرى كند و حوزه مفهوم واژگان را بگسترد و سطح مفاهيم را از محسوسات به معقولات و از معاش به معاد ارتقا بخشد و واژگان وحشى و متنافر را بزدايد و بسيارى از الفاظ از معانى لغوى نقل يابد و در معانى شرعى به كار رود و كاربرد شمارى از واژگان عجمى را كه تا آن زمان به زبان عربى راه يافته بود، تثبيت كند .
كليد واژهها: واژگان جاهلى، واژگان قرآن، معناشناسى واژگان، تاثيرات ادبى قرآن .
1 . مقدمه
مسلم است كه قرآن و نزول آن كه يك معجزه خالد و جاودانه خداوند است . از نظر ادبى كلامى در اوج بلاغت و در نهايت فصاحت است .
بهطورى كه هيچيك از آحاد بشر نتوانسته و نمىتوانند كه كلامى نظير آن را بياورند و با عنايتبه موقعيت عرب از نظر زبانى و اجتماعى و اقتصادى و حالتهاى مختلف زندگى باديهنشينى كه داشتهاند، مسلم است كه نزول قرآن و زبان وحى، اثرى بسيار ژرف و عميق در زبان و ادب عربى گذاشته است .
در اينجا گوشههايى از اين تاثير بيان مىشود .
پيش از ورود به بحث اصلى يادآور مىشويم كه عصور ادبى عربى به پنج مقطع زمانى مختلف تقسيم مىشود:
الف . عصر جاهلى كه در حدود يكصد و پنجاه سال قبل از اسلام بر شبه جزيره عربستان حاكم بود و با آمدن اسلام پايان مىپذيرد .
ب . عصر صدر اسلام كه از ظهور اسلام آغاز مىشود و تا انقراض حكومت اموى در سال 132 هجرى پايان مىيابد .
ج . عصر عباسى كه با برقرارى حكومتبنىعباس آغاز مىشود و تا زمان سقوط بغداد به دست تاتار ادامه داشته است .
د . عصر دولتهاى متتابعه ترك كه از زمان سقوط بغداد شروع مىشود و تا آغاز ادبيات معاصر عربى ادامه مىيابد .
ه . عصر ادب معاصر كه از آغاز قرن نوزدهم شروع مىشود و تا كنون ادامه دارد .
در اين مقاله فقط به مقايسه ادب جاهلى و ادب صدر اسلام و تاثيرى كه نزول قرآن كريم در جنبههاى مختلف ادبيات داشته است پرداخته مىشود .
2 . اهداف به كارگيرى زبان در عهد جاهلى
با اندكى دقت مىتوان فهميد كه اهداف به كارگيرى زبان در زمان جاهلى در يكى از اين سه مورد خلاصه مىشود:
الف . گاهى زبان را به جهت اهداف زندگى بدوى روزمره و وصف كوچ كردن و اقامت كردن و يا وصف باران و يافتن كشتزار حاصلخيز و چرانيدن حيوان و بهرهبردارى از آن و امثال آن بكار مىگرفتهاند .
ب . گاهى زبان را در جهتبرانگيختن مشاجرهها و نزاعها و تشويق و ترغيب جنگاوران و وصف ميدان جنگ و پيروزى و افتخار به طايفه و امثال آن به كار مىگرفتهاند .
ج . گاهى زبان را در جهتشرح رويدادها و تجارب و داستانها و وقايع و مشهودات و جز آن در حدى متناسب با طبيعت جاهلى خود، به كار مىگرفتهاند .
3 . دايره مفهومى لغات جاهلى
دايره مفاهيم و معانى لغت در عهد جاهلى نيز از اين سه مورد تجاوز نمىكرد:
الف . معانى كلمات فقط در زندگى بدوى، به دور از مشقات شهرنشينى و اهل تمدن، خلاصه مىشد .
ب . انديشه جاهلى از محسوسات و مشاهدات و طبيعت و تجربه به دست آمده بود و از مبالغه و اغراق خالى بود و از آن فراتر نمىرفت .
ج . ماده اوليه قوت تخيل جاهلى نيز از محسوسات به دست آمده و از سادگى در حدى بود كه از امكان عادى و يا عقلى بيرون نمىرفت .
4 . مشخصات واژگان و جملهها در عهد جاهلى
عبارات و جملات نيز در زمان جاهلى داراى مشخصاتى است كه ذيلا به بعضى از آنها اشاره مىشود:
الف . الفاظ در حد معانى وضعى و اصلى به كار مىرفته است و انواع مجاز در كلام عرب جاهلى ديده نمىشد ; به همين جهت است كه شعر عربى جاهلى را بسيار نزديك به واقعيت و به دور از صور خيال و داراى مجازى بسيار كمتر از شعر زمان معاصر، مىيابيم .
ب . ترادف و استعمال كلمات هم معنا در ادبيات جاهلى مشاهده نمىشود .
ج . الفاظ عجمى و معرب شده در زبان جاهلى عرب بسيار كم به چشم مىخورد .
د . از اسلوبهاى گفتارى در حدى كه بلاغت اقتضا كند و خالى از تكلف باشد، استفاده مىكردهاند ; لذا صناعات بديعى مانند جناس و سجع و . . . را در شعر و نثر جاهلى كمتر مىيابيم .
ه . لحن در كلام جاهلى ديده نمىشود ; زيرا عربى اصيل، از هرگونه لحن به دور است .
و . ايجاز در كلام آنان شايع است و در شعر و نثرشان به چشم مىخورد .
5 . چگونگى زبان و ادبيات در عصر قرآنى
عرب در اواخر جاهليت، بنابر اقتضاى طبيعتسرزمينها و موقعيتهاى جغرافيايى امتى بدوى و كوچ نشين بودهاند ; لذا از وسايل آبادانى و ابزار و اسباب آسايش و زندگى مرفه چندان برخوردار نبودهاند ; از اين رو از تبحر و تخصص در علم يا دقت نظر و بصيرت در دين يا فنآورى در تجارت و زراعت و كشاورزى و يا مديريت و تدبير در امور سياسى محروم بودند و چنان به هجوم و يورش و جنگ با يكديگر عادت كرده بودند كه اين حالت علاوه بر ساكنان باديه، مردمان شهرهاى آن زمان را نيز دامنگير كرده بود .
در نتيجه زبان عربى از بيان اهداف و اغراض يك زندگى بدوى و وصف محسوسات و برپاكردن جنگ و فتنه فراتر نرفته بود ; تا آنگاه كه روح معنويت در آن دميده شد و در موضوعاتى چون تعاون در كار خير به كار گرفتهشد ; سپس در بازارهاى تجارى و عرصههاى اجتماعى ظاهر گرديد وعرب جاهلى از اين رهگذرآمادگى پيدا كرد تا در زير يك پرچم جمع شده و با يك زبان تفاهم كنند و اين خود گويا، اعلان ظهور اسلام در ميان آنها از طرف خداى تعالى بود .
پس از مدت كوتاهى كه عربها به اين عادت جديد در آمده بودند، پيامبراسلام آمد و پراكندگى آنان را برطرف و كلام آنان را يكسان و طبايع آنان را تهذيب كرد و به آنان زندگى تازهاى بخشيد و طريق حق و مسير درست را به آنها نشان داد و شريعتى بزرگ آورد كه در كلام خدا و رسول تجسم يافت و براى آنان يك جامعه مدنى با يك قلمرو بزرگ ايجاد نمود . با جمع شدن در زير اين پرچم مقدس و سر به فرمان صاحب آن نهادن و اجتماع كردن در اطراف او و فهميدن شريعت و سخن او و فتوحات پىدرپى و پيروزىهاى متعدد در سرزمينهاى مختلف و نيز با آميخته شدن اعراب مختلف با قريش و مخصوصا مسلمانان و در نتيجه معاملات و ازدواجها و رفت و آمدهاى گوناگون، در زبان آنان تاثيرى بسيار وسيع پديد آمد .
6 . تاثيرات قرآن در زبان عربى
بعضى از اثرات اسلام در زبان عربى به شرح ذيل است:
الف . شيوع زبان قريشى و متحدشدن زبانهاى مختلف عرب كه همه در زبان قريش متجلى بود و يا حل شدن لهجههاى قبيلهاى در زبان قريش .
البته بعضى از دلايل اين امر به قبل از اسلام برمىگردد ; مانند اثرپذيرى لهجهها از زبان قريش در زمان حج و در كوچهاى زمستانى و تابستانى ; اما بيشترين و محكمترين دليلها براى حل شدن لهجهها در زبان قريش به نزول قرآن به زبان آنان و ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از ميان آنان و انتشار دين اسلام در ميان آنان برمىگردد ; زيرا زعما و رؤسا و مجريان احكام اسلام پس از فتح مكه از قبيله قريش بودند و خلفا و امرا و دولتمردان و فرماندهان لشكرها نيز از قريش انتخاب مىشدند ; پس به حكم ضرورت بايد زبان آنها زبان رسمى در ميان قبايل مختلف باشد .
به اين ترتيب نيز شناخت اينكه چگونه بيشتر عربها زبان قريش را در مدت كمى آموختند آسان مىگردد . شايان ذكر است كه بعضى لهجههاى ديگر مثل لهجه حمير با لهجه قريشى چندان اختلاف ريشهاى و اساسى از نظر اعراب و اسلوب و صرف نداشتهاند ; بلكه اين اختلاف فقط در الفاظ بوده است ; مثلا حرف تعريف را كه همه قبايل عرب ال تلفظ مىكنند، در قبيله حمير و طى ام تلفظ مىشود ; چنانكه آوردهاند:
شخصى به حضرت رسول صلى الله عليه و آله عرض كرد امن امبر امصيام فى امسفر (1) و آن حضرت به لهجه وى جواب فرمود: ليس من امبر امصيام فى امسفر (2) و يا مثلا كلمه شناتر در لهجه حمير همان اصابع (3) در زبان قريش و يا كتع همان ذئب (4) و يا انطى همان اعطى (5) است . اين اختلاف لهجهاى در الفاظ قبايل ديگر عرب نير بسيار رواج دارد ; مثلا كلمه سدفه در لهجه بنىتميم ظلمت و در لهجه قيس نور مىباشد ; از اين رو قبيله حمير نيز از اين قاعده كه در زبان قريش حل شده باشد، اما مثل ديگر لهجهها در بعضى از الفاظ اختلاف داشته باشد، مستثنى نيست .
ب . دومين اثرى كه قرآن كريم در زبان عربى گذاشت، انتشار زبان عربى در كشورهاى روم و فارس و ديگر سرزمينهاست كه در اثر فتوحات و جنگها و غزوات و هجرت قبايل عرب به آن كشورها و اقامت كردن و گرفتن آنجا و آميخته شدن با اهل آن سرزمينها و نزديك شدن عجمها به آن قبايل و يادگيرى زبان عربى و وارد شدن به دين اسلام از رهگذر فراگيرى قرآن، پديد آمد .
ج . ظهور لحن در كلام عربى در اثر ازدواج فرزندان عرب با عجمىها و يا تغيير در لهجه عربهايى كه با عجمىها معاشرت فراوان داشتهاند . وجود قرآن موضعى باز دارنده در برابر اين آفت داشت .
د . گستردهشدن اهداف و اغراض زبان به واسطه پيمودن يك راه دينى .
اين گستردگى در موارد ذيل تجلى و ظهور مىيابد:
1 . بيان عقايد دينى مانند: اثبات وجود خالق و توحيد ذاتى خداوند و تقدس صفات خدا و ايمان به قيامت و حسابرسى در معاد و ثواب و عقاب و جز آنها كه عرب آنها را نمىتوانست قبل از آمدن اسلام بفهمد ; جز عده معدودى از حنفيان .
2 . تفسير شريعت اسلامى و احكام آن به طورى كه هماهنگ با موقعيتهاى مكانى و زمانى و عهدهدار حسن تقدير در زندگى و رفتار صحيح اجتماعى باشد .
3 . به كارگيرى شريعت در تمام امور زندگى اعم از اقتصادى و سياسى و اجتماعى و عبادى و جز آنها .
4 . وضع كردن بسيارى از علوم مانند: تفسير و قرائات و جز آنها و يا ترجمه بسيارى از علوم از زبانهاى ديگر به زبان عربى مانند: علوم طبى و رياضى .
ه . ارتقاى مفاهيم و معانى كه موارد ذيل از آن جمله است:
1 . به بركت قرآن ميدان معنا شناختى الفاظ توسعه يافته است ; زيرا قرآن به تعقل بها داده و سعى بر اين داشته است كه مفاهيم از دايره محسوسات به معقولات كشانده شود .
2 . معانى الفاظ به دقتبررسى شده و هماهنگى بين لفظ و معنا مراعات گرديده است و آن در اثر پيشرفت فكر و وسعت دايره تفكر و فرهنگى شدن انديشه و تامل و دقت در امور دينى و اقتباس از تمدن فارس و روم و گوناگونى صور خيال پديد آمده است .
و . تغيير در الفاظ و اسلوبها كه در يكى از صورتهاى ذيل ظاهر مىشود:
1 . تهذيب الفاظ كه به پيروى از قرآن سعى شد تا از به كارگيرى الفاظ وحشى و متنافر خوددارى شود ; مثلا كلمه بعاق (6) كه در ميان عرب جاهلى كاربرد فراوانى داشته است ; اما همين معنا در قرآن به «مزن» تعبير شده است ; آنجا كه مىخوانيم ءانتم انزلتموه من المزن ام نحن المنزلون (7) [واقعه / 69].
حال وقتى اين دو كلمه با هم مقايسه مىشوند خواهيم يافت كه در بعاق حروف (باء و قاف) صفتشده دارند و (عين) اگر صفتشده ندارد، صفت رخوه نيز ندارد ; پس بعاق كلمهاى بسيار خشناست ; اما ابر چيزى لطيفاست ; بنابراين جا دارد كلمهاى لطيف براى اين معنا به كار برده شود ; از اين رو قرآن مزن را به كار برده است . در قرآن از استعمال الفاظى كه ذوق سليم نمىپسندد و گوش را مىآزارد خوددارى شدهاست . بعد از آن الفاظ زبان عربى نيز به تبع قرآن تهذيب و پاكيزه گرديده است .
2 . وسعت در دلالت الفاظ ; به اين صورت كه لفظى علاوه بر استعمال لغوى در يك حقيقتشرعيه نيز استعمال شده است .
البته مفهوم دوم بىمناسبتبا مفهوم اول نبوده است ; مثل صلوة كه از نظر لغوى به معناى دعاست و در شرع به معناى انجام اعمال مخصوص نيز به كار رفته است و يا زكوة كه در لغتبه معناى رشد و نمو است و در اسلام به معناى مقدار خارج شده از مال به نصاب رسيده نيز استعمال شده است و يا مؤمن و كافر و فاسق و منافق و صيام و قيام و ديگر الفاظى كه در قرآن، به معانى خاص شرعى به كار رفته است .
3 . از بين رفتن الفاظى كه شارع مقدس از استعمال آنها خوددارى كرده و يا لفظ ديگرى به جاى آن بكار بردهاست ; مثل لفظ «انظرنا» به جاى لفظ «راعنا» ; چنان كه در قرآن آمده است: «يا ايها الذين آمنوا لاتقولوا راعنا و قولوا انظرنا و اسمعوا و للكافرين عذاب اليم» (8) . از همين قبيل است الفاظى مانند:
نشيطه (9) و مرباع (10) و فضول (11) و عم صباحا . (12)
4 . تثبيت ورود گروهى از الفاظ عجمى به زبان عربى كه آنها را الفاظ معرب مىنامند، از ديگر آثار نزول قرآن بود . صاحبنظران لغت معتقدند كاربرد اسم دخيل در غير از اسمهاى علم در صورتى رواست كه يا در قرآن كريم يا در حديث صحيح يا در شعر قديم يا در كلام كسى كه به عربيت او مىتوان اطمينان كرد، يعنى عرب جاهلى و يا عرب فصيح صدر اسلام تا اواسط قرن دوم بكار رفته باشد ; مثل كلمه فردوس كه در قرآن آمدهاست: اولئك هم الوارثون الذين يرثون الفردوس هم فيها خالدون (13) [مؤمنون / 11].
اين كلمه در اصل پرديس، (pardise) بودهاست و بهشت و باغ سرسبز معنا مىدهد ; يا كلمه مسجد كه در اصل مزگتبه معنى معبد بوده و يا سجيل كه در اصل سنگ گل بوده است . قرآن مىفرمايد: ترميهم بحجارة من سجيل (14) [فيل / 4 و يا ابريق كه جمع آن اباريق است: اباريق و كاس من معين (15) [واقعه / 18]. اين كلمه در اصل آبريز بوده است و يا استبرق كه در قرآن آمده است: يلبسون من سندس و استبرق متقابلين (16) [كهف / 31]. اين واژه در اصل استبر و سترگ به معناى بزرگ بوده است و يا كلمه بخس كه در قرآن آمده است: و شروه بثمن بخس دراهم معدودة (17) [يوسف / 20] و حتى از آن فعل نيز بنا شدهاست:
و لاتبخسوا الناس اشياءهم (18) [شعرا / 183] معرب بخسيدن به معنى فاسد كردن و ناچيز نمودن است و يا كلمه برزخ كه قرآن مىفرمايد: بينهما برزخ لا يبغيان (19) [رحمن / 20] كه به معناى حائل و فاصله است و يا مىفرمايد: و من ورائهم برزخ (20) [مؤمنون / 100] كه به معناى عالم ميان دنيا و آخرت است .
اين كلمه در اصل پرژك به معناى گريه و زارى بودهاست و يا برهان كه در قرآن آمده است: قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين (21) [بقره / 111]. اين واژه در اصل پروهان به معناى آشكار و واضح و معلوم بوده است و يا جناح كه در قرآن آمده است: لا جناح عليكم (22) [بقره / 236]. اين كلمه در اصل گناه بوده است .
5 . زيبا سازى اسلوبها و فن آورى در بيان مطالب و محكم سازى نظم مطالب و رساندن كلام به اوج بلاغت . اين به جهت دميده شدن روح الهى قرآن كريم در كلام سخنورانى بوده است كه سعى داشتند، از قرآن در كلامشان بسيار استفاده كنند و به شيوه قرآن سخن گويند و ايجاز غير مخل را بر اطناب ممل ترجيح دهند و استدلالات خود را با قرآن محكم سازند .
پی نوشتها
1) آيا روزهگرفتن در حال مسافرت نيكوست؟
2) روزه گرفتن در حال مسافرت كار نيكو نمىباشد .
3) انگشت
4) گرگ
5) داد
6) ابر
7) آيا شما آن را از ابرها فرو فرستاديد يا ما فرستندگان هستيم .
8) اى كسانيكه ايمان آوردهايد راعنا نگوئيد و انظرنا بگوئيد و بشنويد و براى كافران عذابى دردناك فراهم است .
9) نشيطه پولى است كه مىگرفتهاند تا به قبيلهاى حمله نكنند .
10) مرباع يك چهارم غنيمت است كه به فرمانده لشكر اختصاص داشته است .
11) چيزهائى كه از غنائم جنگى زياد مىآمده و تقسيم آن بين چند نفر ممكن نبوده مثل اسب .
12) در مقابل عم مساء جملههاى دعائى استبمعنى صبح به خير و شب به خير .
13) آنان وارثان فردوس برين هستند و در آن جاودانهاند .
14) آن پرندگان آنان را با سنگها و گلها نشانه رفتند .
15) و آبريزها و پيالههائى از آب گوارا
16) لباسى از سندس و استبرق مىپوشند .
17) او را با درهمهاى كمى و با قيمت ناچيزى فروختند .
18) به اموال مردم نقصان وارد نكنيد .
19) ميان آن دو حائلى است كه بر يكديگر آميخته نشوند .
20) و پشتسر آنها برزخى است تا روز قيامت .
21) بگو برهانتان را بياوريد .
22) گناهى بر شما نيست .
يکشنبه 28/5/1386 - 13:33
دعا و زیارت
تاريخ ادبيات نشان مى دهد كه هر چه زمان گذشته است , نفوذ معنوى قرآن در ادبيات مردم مسلمان بيشتر شده است .
مقصود اينست كه در صدر اسلام يعنى قرن اول و دوم , ادبيات عربهست ولى آن مقدارى كه قرآن بايد جاى خود را باز كند نكرده است , هر چه زمان مى گذرد قرآن بيشتر آنها را تحت نفوذ قرار مى دهد .
مىآئيم سراغ شعراى مسلمان فارسى زبان , رودكى كه از شعراى قرن سوم است اشعارش فارسى محض است يعنى نفوذ قرآن , آنقدرها زياد به چشم نمى خورد . كم كم كه پيش مى رويم به زمان فردوسى و بعد از او كه مى رسيم نفوذ قرآن را بيشتر مشاهده مى كنيم .
وقتى كه به قرن ششم و هفتم يعنى به دوران مولوى مى رسيم , مى بينيم مولوى حرفى غير از قرآن ندارد , هر چه مى گويد تفسيرهاى قرآن است . منتهى از ديدگاه عرفانى .
در صورتى كه بايد قاعدتا عكس قضيه باشد , يعنى يك اثر ادبى در زمان خودش بيشتر بايد اثر بگذارد تا يك قرن و دو قرن بعد .
يکشنبه 28/5/1386 - 13:32
دعا و زیارت
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم نخستين معلم قرائت قرآن بود . قرآن را با صوتى زيبا و شمرده و با رعايت وقفها بر اصحاب مىخواند . البته بر كثرت وجودت قرائت تاكيد نمىورزيد . حتى مىفرمود: قرآن را هر گونهاى كه مىتوانيد، بخوانيد . آن حضرت بيشتر بر فهم قرآن تاكيد مىكرد . حاملان قرآن نزد او مكانتى عظيم داشتند . اين مقاله مباحثى را در زمينه آنچه آمده، در بر دارد . كليد واژهها: قرائت، اقراء، تلاوت، رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم، قراء، صحابه . 1) مقدمه خداى متعال قرآن كريم را بر پيامبر خود فرو فرستاد و وى را به تلاوت قرآن بر بندگان و تعليم كتاب و حكمتبه آنان موظف فرمود . حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم به عنوان نخستين معلم قرآن، آيات الهى را بر مردم مىخوانده است و مؤمنان به تلاوت وى گوش جان فرا مىدادهاند . ايشان در همه جهات، از جمله در مقام «تعليم قرآن» اسوه حسنه بودند و در زمينه تعليم كتاب و حكمت روشى حكيمانه داشتند . پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و پس از ايشان ائمه معصومين عليهم السلام به طور كلى شيوه زندگى كردن با قرآن را تعليم مىدادند، و قرآن را به عنوان بخشى از زندگى و يا به تعبير درستتر، متن زندگى اهل آن مطرح مىساختند; بطورى كه در زندگى آنان، پنهان يا آشكار، حضورى دائمى و هميشگى داشته است . هدف پيامبر و بلكه هدف از نزول اين كتاب آن بوده است كه در همه عرصههاى زندگى از نيازهاى فردى و جسمى انسانها تا حيطه تعليم و تربيت، نقش مستمر و فعال داشته باشد . «حيات» قرآن در همين عرصهها معنا مىيابد; بر اساس اين نوع آموزش، قرآن پديدهاى جدا از زندگانى انسانها نبوده و مردم در مراجعه به آن، نه از لحاظ قرائت و نه از لحاظ فهم و درك و عمل به آن با هيچ مشكلى مواجه نبودهاند . پيامبر اكرم و ائمه معصومين پيوسته مىكوشيدند، حجابهاى مستور و غير مستور بين قرآن و انسانها را برطرف سازند، تا آنان خود بتوانند از اين معدن پرنور بهره برگيرند . آنگاه راه بهرهگيرى را نيز به آنان مىآموختند . بدون شك، مشاهده وجود مقدس رسول اكرم، آن شخصيت الهى و «اسوه حسنه» بر مسند اقراء و تعليم قرآن كريم از زيباترين صحنههاى سيره است . تواريخ و سيرهها صحنههاى فراوانى را از اين دست ضبط كردهاند . در آيه دوم سوره جمعه كه وظايف سهگانه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را در هدايت امتبر مىشمارد، در ميان آنها تلاوت جايگاه نخست را دارا است: هوالذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته ويزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين . (1) [جمعه 2]. قبل از بحث تقدم يا عدم تقدم تزكيه بر تعليم، بايد گفت كه اين تلاوت آيات الهى است كه بر هر دو مقدم شده است . قرآن مجيد از مقوله «لسان» ، «بيان» و «قرائت» است و ديگر آثار و خواص آن، وراى «لسان» آن كه «عربىمبين» است، جاى گرفته است . فرو نهادن ديده اهتمام بر اين مقوله، موجب بروز اختلال در تاثير قرآن بر فرد و جامعه خواهد بود; هر چند بازار طرح و عرضه انواع بحثها و پژوهشها گرم باشد . 2) نحوه قرائت و اقراء پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم در قرائت قرآن وآموزش آن به مردم از اوصافى برخوردار بودند كه اينك بدان پرداخته مىشود . 1- 2) صوت نيكو مطابق روايتى از امام باقر عليه السلام كه در تفسير عياشى آمده است، پيامبر اكرم نيكوترين صوت را در قرائت قرآن داشته است: «ان رسول الله كان احسن الناس صوتا بالقرآن» (2) [1]. در روايتى ديگر آمده است: «كان قرائته صلى الله عليه و آله وسلم مفسرة حرفا حرفا» (قرائت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم واضح، حرف به حرف و عارى از هر گونه پيچيدگى و تداخل حروف بوده است). 2- 2) وضوح قرائت قرائت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم خوشصدايى، وضوح تام و تفكيك كامل حروف و آيهها را با هم داشته است; امرى كه در بسيارى از قرائتهاى رايج امروز، ديده نمىشود . در روايتى زيبا، كه نسايى آن را نقل كرده است، تصويرى عينى از نمونه اقراى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم بر اصحاب، آمده است: «عن عقبةبن عامر قال كنت امشى مع رسولالله صلى الله عليه و آله وسلم فقال: يا عقبة قل، قلت: ماذا اقول؟ فسكت عنى ثم قال: يا عقبة قل قلت: ماذا اقول يا رسول الله؟ فسكت عنى فقلت: اللهم اورده على، فقال: يا عقبة قل، فقلت: ماذا اقول؟ فقال: قل اعوذ برب الفلق . . . . فقراتها حتى اتيت على آخرها ثم قال: قل ، قلت: ماذا اقول يا رسول الله؟ قال: قل اعوذ برب الناس . . . . فقراتها حتى اتيت على آخرها»: (عقبةبنعامر گويد: با پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم راه مىرفتم; ايشان فرمود: اى عقبه! بگو! گفتم: چه بگويم؟ حضرت سكوت كرد . سپس فرمود: عقبه، بگو، گفتم چه بگويم اى پيامبر خدا؟ «حضرت سكوت كرد گفتم: «خدايا سخن حضرت را به من بازگردان» ، فرمود: اى عقبه! بگو! گفتم چه بگويم؟ فرمود: قل اعوذ برب الفلق . . . . من آن را خواندم تا به آخر آن رسيدم; سپس فرمود: اى عقبه! بگو! گفتم: چه بگويم؟ فرمود: قل اعوذ برب الناس . . . من آنگاه آن را تا پايان خواندم). يكى از نكتههاى اين روايت، آن است كه حضرت از هر فرصت مقتضى براى تشكيل كلاس درس و آمادهسازى ذهن كسى كه برايش قرآن مىخواند، استفاده مىكند . تكرار امر «قل» و پاسخهاى عقبه مبنى بر اينكه «چه بگويم» وى را سراپا گوش مىسازد; تا به محض جريان يافتن واژهها بر لبهاى مبارك حضرت، آن را يكباره فرا گرفته، به قلب خويش منتقل سازد . 3- 2) رعايت وقوف شناساندن مواضع وقف و تكيه بر رعايت آن، يكى ديگر از اركان آموزش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم بوده است . بعضى اصحاب روايت كردهاند: «كنا نتعلم الوقوف كما نتعلم القرآن [2]: (همانگونه كه قرآن را فرا مىگرفتيم، وقفها را نيز مىآموختيم). امام اميرالمؤمنين عليه السلام حفظ وقوف را يكى از اركان ترتيل مىدانستند; چنانكه فرمودند: «الترتيل تجويد الحروف و حفظ الوقوف» (ترتيل، نيكو ادا كردن حروف و رعايت وقفهاست). يكى از دقتهاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم وقف بر پايان هر آيه بوده است . در تفسير مجمعالبيان، ذيل سوره «قلهوالله» آمده است، پيامبر در پايان هر آيه از اين سوره وقف مىفرمودند . اين مساله در روايتى ديگر از «امسلمه» داراى شمولى بيشتر است: «كان النبى صلى الله عليه و آله وسلم يقطع قرائته آية آية» (پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم قرائتخويش را به صورت آيه آيه، تقطيع مىكردند). 4- 2) اقراء كوثرى آنچه در روش آموزش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم به چشم نمىخورد، «اقراء تكاثرى» است و آنچه اهميت دارد، «اقراءكوثرى» است; يعنى اقرايى كه خير كثير به همراه آورد، نه ظاهرى چشمگير . شيخ صدوق در روايتى آورده است كه مردى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم رفت تا وى را قرآن بياموزد . حضرت شروع به خواندن قرآن كرد تا به اين سخن خداى تعالى رسيد كه: «فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره» . مرد گفت: همين مرا كافى است; آنگاه برخاست و رفت . پيامبر فرمود: اين مرد رفت در حالى كه فقيه گرديده بود [3]. پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم در مقام سخن گفتن از تاثير اقراء و كوثرى بودن آن، از همين ميزان اثرپذيرى، تعبير به فقاهت و فهم دين كردهاند . روايتى ديگر از ابنمسعود و ابىبنكعب، شيوه تعليم رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم را اينچنين بيان مىكند: «انرسولالله صلى الله عليه و آله وسلم كان يقرؤهم العشر فلايجاوزونها حتى يعلموا ما فيها من العلم فيعلمهم القرآن والعمل جميعا» [4]. (رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم بر اصحاب، ده آيه را مىخواند و آنان از آن ده آيه نمىگذشتند; تا آنچه از آگاهى در آن وجود داشت، دريابند، به اين ترتيب، پيامبر به ايشان قرآن و عمل را با هم تعليم مىداد). اولين نكتهاى كه از اين حديث استفاده مىشود، تقدم كيفيتبر كميت و دورى از انباشتن آيهها و سورهها بر روى يكديگر است . تحذير امت از انبوهكارى و روى همانباشتن بدون تدبر آيات در دستورها و ارشادهاى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نسبتبه قرائت قرآن در نماز نيز ديده مىشود; ابوسعيد خدرى از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم روايت كرده است: «امرنا رسولالله ان نقرا فاتحة الكتاب و ما تيسر» [5] رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم ما را به خواندن سوره «فاتحة الكتاب» و خواندن سورهاى كوتاه به دنبال آن امر كرد . تاكيد حضرت در مورد نماز نيز به جهت دورى از تحميل بيش از حد طاقت و جلوگيرى از پديد آمدن ادبار نسبتبه قرآن، مورد تاكيد قرار گرفته است . اين در حالى است كه بنا بر چند روايت كه «ابن شبة» در «تاريخ المدينة المنورة» نقل كرده است، عثمان شبها يك ركعت نماز مىخوانده و قرآن را در آن ختم مىكرده است [6]. منظور ما در اينجا، بررسى صحت و سقم سند اين روايت نيست; تنها به ذكر اين نكته اكتفا مىشود كه حتى اگر چنين كارى عملا نيز مقدور باشد و فاصله چند ساعت ميان نماز عشا و نماز صبح، براى چنين كارى كفاف دهد، دست كم تلاوتى واضح و مطلوب صورت نخواهد گرفت; به همين دليل، چنين امورى هرگز در كلام و ارشادهاى معصومين عليهم السلام ديده نمىشود و چنين توصيههايى از سوى آنان، صادر نشده است و اينگونه امور مورد تشويق و تمجيد آنان قرار نگرفته است . آنچه در مكتب اهل بيت مورد تشويق قرار گرفته است، تهجد با كيفيتى مخصوص است كه در كتب متعدد وارد شده است; يعنى هشت ركعت نماز شب، دو ركعت نماز شفع و يك ركعت نماز وتر كه در مجموع يازده ركعت مىشود و ركوع و سجود پياپى در ميان آن بنده را وادار مىسازد، پس از خواندن چند آيه در برابر پروردگارش به خاك درافتد و بر پاكى او و عظمت كتابش، گواهى دهد . بنا بر فتواى علماى شيعه، دست كم در چهار موضع قرآن كريم، سجده واجب است و كسانى كه با شنيدن آيات الهى سجده نمىكنند، در آيات متعدد ديگرى مورد توبيخ و ملامت قرار گرفتهاند: «فما لهم لايؤمنون و اذا قرئ عليهم القرآن لايسجدون» [انشقاق20و21]: (آنان را چه شده كه ايمان نمىآورند و چون قرآن بر آنان قرائتشود، سر به خاك نمىسايند). از سوى ديگر، كسانى كه با شنيدن آيات الهى، سر به سجده فرود مىآورند و يا به تعبير ديگر، آيات الهى آنان را به خاك مىافكند، مورد تقدير قرار گرفتهاند: «اذا تتلى عليهم آيات الرحمن خروا سجدا و بكيا» [مريم 58]: (چون آيات [خداى] بخشنده بر آنان تلاوت شود، به خاك و گريه مىافتند). در روايات، احاديث متعددى از اين دست ملاحظه مىشود كه: «من قرا القرآن فى اقل من ثلاث لم يفقهه» (هر كه قرآن را در كمتر از سه روز بخواند، آنرا فهم نمىكند). اصحاب، همزمان با نزول تدريجى قرآن و به فراخور حال خود، آيهها و سورههاى پراكنده را با واسطه و يا بىواسطه، از لسان مبارك بزرگ معلم قرآن و به صورت سمعى، فرا مىگرفتند . چه بسا فردى از صحابه تازه مسلمان يك يا چند سوره مىدانست و صحابى ديگر كه سابقه بيشترى در اسلام داشت، دهها سوره . براى هر يك از اين دو، همان ميزانى كه فرا گرفته بودند و آن را بدون هيچگونه عارضه و مشكلى قرائت مىكردند، «قرآن» محسوب مىشد و عبارت پايانى آن، موضع ختم ايشان تلقى مىگشت . پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم در شيوه آموزش از يكسو، بر اين اصل تاكيد مىكرد كه «قرآن» هر كس به همان ميزانى است كه بر او اقراء شده و او آن را فرا گرفته است; لذا قرآنآموز را از انبوه كارى و انباشت تكاثرى باز مىداشت تا بقيه سورهها را نيز به همان شيوه اصولى و صحيح اقراء از جناب ايشان يا ديگران فرا گيرد و از سوى ديگر، بر تكرار مستمر ميزان فرا گرفته شده، به منظور تثبيت آن در قلب قرآنآموز، تاكيد مىورزيد: سئل رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم اى الناس خير؟ قال: «الحال المرتحل، اى الفاتح الخاتم الذى يفتح القرآن و يختمه فله عندالله دعوة مستجابة» [7] (از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم سؤال شد: بهترين مردم چه كسى است؟ فرمود: حال مرتحل; يعنى كسى كه پياپى قرآن را به قرائت آغاز مىكند و آن را به پايان مىبرد . دعاى چنين كسى نزد خدا مستجاب است) [8]. ---------------------------------------------------------------------------------------------------------- پىنوشتها: 1) او كسى است كه در ميان جمعيت درس نخوانده رسولى از خودشان برانگيخت كه آياتش را بر آنها مىخواند و آنها را تزكيه مىكند و به آنان كتاب (قرآن) و حكمت مىآموزد . هر چند پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند . 2) رسولخدا صلى الله عليه و آله وسلم در قرائت قرآن خوشآوازترين مردم بود . 3) بدرستى كه ما قرآن را فرو فرستاديم و حافظ و نگاهبان آن هستيم . منابع 1) طباطبائى، سنن النبى 308 . 2) سيوطى، الاتقان 1/115 . 3) مجلسى، بحارالانوار 89/18 . 4) كلينى، اصول كافى، كتاب فضلالقرآن . 5) مدير شانهچى، علم الحديث 6) ابن شبه، تاريخ المدينه المنوره 3/ 7) مجلسى، پيشين 125 . 8) فيض كاشانى، المحجةالبيضاء 2/213 .
يکشنبه 28/5/1386 - 13:32
دعا و زیارت
3- 2) حضرت يونس عليه السلام
علامه به جد به اين حقيقت اعتقاد دارد كه داستانهاى قرآن تماما براى هدايت مردم و پندپذيرى ايشان است .
از اين رو در نقل سرگذشت پيامبران و اقوام پيشين آن مقدارى كه در راه رسيدن به اين هدف و غرض نقش داشته استبيان گرديده و از ذكر بسيارى از جزئيات خوددارى شده است . تقريبا در داستان تمامى پيامبران كه در الميزان مورد بحث قرار گرفته است، در آغاز، عباراتى شبيه آنچه در پى مىآيد به چشم مىخورد: «قرآن كريم در سرگذشت اين پيامبر و قوم او جز قسمتى را متعرض نشده است» [11].
در داستان حضرت يونس هم پس از بيان اين حقيقت، به گردآورى و دستهبندى مجموع آياتى كه درباره آن حضرت نازل شده، مىپردازد و سپس چنين نتيجهگيرى مىكند: «خلاصه آنچه از مجموع آيات قرآنى استفاده مىشود، با كمك قراين موجود در اطراف اين داستان اين است كه يونس عليه السلام يكى از پيامبران بود كه خدا وى را به سوى مردمى كه جمعيتبسيارى بودهاند، گسيل داشت .
آمارشان از صدهزار نفر تجاوز مىكرد . آن قوم دعوت وى را اجابت نكردند و به غير از تكذيب، عكسالعملى نشان ندادند .
تا آن كه عذابى كه يونس عليه السلام با آن تهديدشان مىكرد، فرا رسيد و يونس عليه السلام خودش از ميان قوم بيرون رفت . همين كه عذاب را با چشم خود ديدند، همگى به خدا ايمان آورده و توبه كردند .
خدا هم آن عذاب را كه در دنيا خوارشان مىساخت، از ايشان برداشت . اما يونس عليه السلام وقتى خبردار شد كه آن عذابى كه خبر داده بود از ايشان برداشته شده، گويا متوجه نشده بود كه قوم او ايمان آورده و توبه كردهاند، لذا ديگر به سوى ايشان برنگشت و از آنان خشمگين و ناراحتبود . همچنان پيش رفت .
در نتيجه ظاهر حالش بسان كسى بود كه از خدا فرار مىكند و به عنوان قهر كردن از اينكه چرا خدا او را نزد اين مردم خوار كرد، دور مىشود و نيز در حالى مىرفت كه گمان مىكرد دست ما به او نمىرسد .
سوار كشتى پر از جمعيتشد و رفت . در بين راه نهنگى بر سر راه كشتى آمد . چارهاى نديدند جز اينكهيك نفر را نزد آن بيندازند تا سرگرم خوردن او شود و از سر راه كشتى به كنارى رود .
به اين منظور قرعه انداختند و قرعه به نام يونس در آمد . او را به دريا انداختند، نهنگ او را بلعيد و كشتى نجات يافت . آنگاه خداى سبحان او را در شكم ماهى چند شبانه روز زنده نگهداشت و حفظ كرد .
يونس عليه السلام فهميد كه اين يك بلا و آزمايشى است كه خدا وى را بدان مبتلا كرد و اين مؤاخذهاى است از خدا در برابر رفتارى كه او با قوم خود كرد . لذا از همان تاريكى شكم ماهى فريادش بلند شد به اينكه:
«لا اله الا انتسبحانك انى كنت من الظالمين» [انبياء 87]. (2) خداى سبحان اين ناله او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا يونس را بالاى آب [بياورد] و كنار دريا بيفكند . نهنگ چنين كرد . يونس وقتى به زمين افتاد مريض بود .
خداى تعالى بوته كدويى بالاى سرش رويانيد تا بر او سايه بيفكند . همين كه حالش جا آمد و مثل اولش شد، خدا او را به سوى قومش فرستاد و قوم هم دعوت او را پذيرفتند و به وى ايمان آوردند .
در نتيجه با اينكه اجلشان رسيده بود، خداوند تا يك مدت معين عمرشان داد . رواياتى كه از طرق امامان اهل بيت عليهم السلام در تفسير اين آيات وارد شده، با اينكه بسيار زياد است و نيز بعضى از رواياتى كه از طرف اهل سنت آمده، هر دو در اين قسمت مشتركاند كه بيش از آنچه از آيات استفاده مىشود، چيزى ندارند .
البته با مختصر اختلافى كه در بعضى از خصوصيات دارند . ما هم به همين جهت از نقل آنها صرف نظر كرديم و هم به اين دليل كه تك تك آن احاديث، خبر واحدند و خبر واحد تنها در احكام حجت است; نه در مثل مقام ما كه مقام تاريخ و سرگذشت است . علاوه بر اين، موضع آن روايات طورى است كه اگر به آنها مراجعه شود، ملاحظه خواهد شد كه نميتوان خصوصيات آنها را به وسيله آيات قرآنى تصحيح كرد . مطالبى دارد كه قابل تصحيح نيست» [12].
آنگاه علامه به نقل مفصل داستان حضرت يونس عليه السلام از ديدگاه اهل كتاب مىپردازد و به نقد و بررسى آن در پرتو آيات قرآنى اقدام مىكند و در پايان، در بحث روايتى، به نقل برخى روايات در اين زمينه و بررسى آن مىپردازد كه به منظور پرهيز از تطويل بحث، از نقل آن خود دارى مىنماييم [13].
4- 2) حضرت الياس عليه السلام
به اعتقاد علامه، تنها در دو سوره انعام و صافات درباره حضرت الياس سخن گفته شده است . از مجموع آيات چنين نتيجه گرفته مىشود كه «آن جناب مردمى را كه بتى به نام «بعل» مىپرستيدند، به سوى پرستش خداى سبحان دعوت مىكرد .
عدهاى از آن مردم به وى ايمان آوردند، و ايمان خود را [از هر شائبه شرك] خالص كردند و بقيه كه اكثريت قوم بودند، او را تكذيب نمودند و آن اكثريتبراى عذاب احضار خواهند شد و در سوره انعام در آيه 85 آن جناب را همان گونه مدح كرده كه عموم انبياء عليهم السلام را مدح كرده است، و در سوره مورد بحث (صافات) علاوه بر آن، او را از مؤمنين و محسنين خوانده و به او سلام فرستاده است» [14].
آنگاه به بحث روايى درباره آن حضرت پرداخته چنين اظهار مىدارد: «احاديثى كه درباره آن جناب در دست است، مانند رواياتى كه درباره داستانهاى ساير انبياء نقل شده، بسيار مختلف و نامناسب است .
نظير حديثى كه ابن مسعود روايت كرده است كه: الياس همان ادريس است . يا آن روايت ديگر كه ابن عباس از رسول خدا صلى الله عليه و آله آورده كه فرمود: الياس همان خضر است . يا روايتى كه از وهب و كعب الاحبار و غير آن دو رسيده كه گفتهاند:
الياس هنوز زنده است و تا نفحه اول صور زنده خواهد بود و نيز از وهب نقل شده كه گفت: الياس از خدا خواست كه او را از شر قومش نجات دهد و خداى تعالى جنبندهاى به شكل اسب و به رنگ آتش فرستاد . الياس روى آن پريد و آن اسب او را برد .
پس خداى تعالى پر و بال، و نورانيتى به او داد و لذت خوردن و نوشيدن را هم از او گرفت; در نتيجه مانند ملائكه شد و در شمار آنان درآمد .
باز از كعب الاحبار رسيده كه گفت: . . . و احاديثى ديگر از اين قبيل كه سيوطى آنها را در تفسير «الدرالمنثور» در ذيل آيات اين داستان آورده است
در بعضى از احاديثشيعه آمده كه امامفرمود: او زنده و جاودان است . وليكن اين روايات، هم ضعيف هستند و هم با ظاهر آيات اين قصه نمىسازند» [15].
5- 2) حضرت ايوب عليه السلام
علامه در تفسير آيات 41 تا 48 سوره ص در بحث «گفتارى در سرگذشت ايوب عليه السلام در چند فصل» درباره آن حضرت سخن گفته و در ذيل عنوان «داستان ايوب از نظر قرآن» چنينمىفرمايد:
«در قرآن كريم از داستان آن جناب تنها آمده است كه خداى تعالى او را به بيمارى جسمى و به داغ فرزندان مبتلا نمود و سپس هم او را عافيتش داد و هم مثل فرزندانش را به وى برگردانيد و اين كار را به مقتضاى رحمتخود انجام داد; به اين منظور كه سرگذشت او مايه تذكر بندگان باشد [سوره انبياء، آيه 83 و 84 و سوره ص، آيه 41 و 44].
خداى تعالى ايوب عليه السلام را در زمره انبياء و از ذريه ابراهيم شمرده و او را به عالى ترين مرتبه ثنا گفته است و در سوره ص او را صابر، بهترين عبد و اواب خوانده است» [16].
پس از اين بحث قرآنى مختصرى به بررسى داستان حضرت ايوب عليه السلام از منظر روايات مىپردازد و پس از نقل و بررسى چند روايت چنين نتيجهگيرى مىكند:
«ابن عباس هم قريب به اين مضمون را روايت كرده و از وهب هم روايتشده كه همسر ايوب دختر ميشا فرزند يوسف بوده است و اين روايت ابتلاى ايوب را به نحوى بيان كرده است كه مايه نفرت طبع هركسى است و البته روايات ديگرى هم مؤيد اين روايات هست; ولى از سوى ديگر از ائمه اهل بيت عليهم السلام رواياتى رسيده كه اين معنا را با شديدترين لحن انكار مىكند» [17].
در نهايت چنين نتيجه مىگيرد كه به دليل مخالفت اين روايات با قرآن و روايات قطعى ديگر، نبايد بدانها اعتنا كرد و ساحت قدس پيامبران الهى را بايد از امورى كه باعث تنفر مردم و انزجار آنان مىگردد، پاك نمود [18].
6- 2) حضرت خضر عليه السلام
علامه طباطبائى در مورد حضرت خضر مىنويسيد: «در قرآن كريم درباره خضر غير از همين داستان رفتن موسى به مجمع البحرين چيزى نيامده و از جوامع اوصافش چيزى ذكر نشده مگر همين كه فرموده است:
«فوجدا عبدا من عباد نا آتيناه رحمة من عندنا و علمنامن لدنا علما» [كهف، 65]. (3) از آنچه از روايات نبوى يا روايات ائمه اهل بيت عليهم السلام در داستان خضر رسيده است، چنين برمىآيد كه آن جناب پيغمبرى بوده كه خدا به سوى قومش فرستاده بود و او مردم خود رابه سوى توحيد و اقرار به انبياء و فرستادگان خدا و كتابهاى او دعوت مىكرده و معجزهاش اين بوده كه روى هيچ چوب خشكى نمىنشست، مگر آنكه سبز مىشد و بر هيچ زمين بى علفى نمىنشست، مگر آنكه سبز و خرممىگشت و اگر او را خضر ناميدند به همين جهتبوده است و اين كلمه با اختلاف مختصرى در حركاتش در عربى به معناى سبزى است» [19].
به اعتقاد ايشان حضرت خضر به طور قطع از پيامبران الهى است و ضمن رد اخبارى كه آن حضرت را يكى از دانشمندان معروف مىخواند، مىفرمايد:
«آيات نازله در داستان خضر و موسى عليهما السلام آشكار مىسازد كه وى پيامبر بوده است و چطور مىتوان او را پيامبر ندانست . در حالى كه در آن آيات آمده كه بر او حكم نازل شده است» [20].
نيز در بعضى از روايات آمده است كه خضر يكى از انبياى معاصر موسى بوده است و در بعضى از روايات ديگر آمده است كه خدا خضر را طول عمر داده و تا امروز هم زنده است . بر اين مقدار از مطالب در باره خضر خردهى نيست و قابل قبول است; زيرا عقل و يا دليل نقل قطعى برخلافش نيست» [21].
به اعتقاد ايشان گروهى درباره آن حضرت افسانه و خرافاتى نقل كردهاند كه هرگز قبول نيست و درباره شخصيت او در ميان مردم مطالب طولانى در تفاسير آمده و حكاياتى درباره اشخاصى كه او را ديدهاند، نقل شده است . اين روايات برخى از اساطير قبل از اسلام و مطالب جعلى و دروغى را در بردارد [22].
در جايى ديگر مىنويسد: «قصهها و حكايات و همچنين روايات درباره حضرت خضر بسيار است وليكن هيچ خردمندى به آن اعتماد نمىكند . مانند اينكه در روايت «الدرالمنثور» از خصيف آمده است كه چهار نفر از انبياء تا كنون زندهاند .
دو نفر از آنها يعنى عيسى و ادريس در آسمانانند و دو نفر ديگر يعنى خضر و الياس در زميناند . خضر در دريا و الياس در خشكى است . . . و رواياتى ديگر از اين قبيل كه مشتمل بر داستانهاى كمياب است» [23].
از آنچه تا كنون درباره داستان پيامبران در الميزان به اجمال اشاره گرديد، تنها بخشى از ديدگاه مفسر نوآور و قرآنپژوه برجسته و ممتاز معاصر، علامه طباطبايى در اين زمينه است بىترديد بررسى همه جانبه اين موضوع و ذكر داستان همه پيامبرانى كه در الميزان درباره آنها بحث و بررسى شده است، در اين مقال نمىگنجد .
اينك به اختصار اسرائيليات كه به اعتقاد علامه در بسيارى از معارف دين و از جمله در داستان پيامبران بسيار به چشم مىخورد، مىپردازيم .
3) اسرائيليات از نگاه الميزان
اسرائيليات در اصل به رواياتى اطلاق مىشود كه از منابع يهود نقل شده باشد; ولى دانشمندان در معناى اين واژه توسعه داده و آن را به رواياتى نيز كه از مآخذ مسيحى نقل شده باشد، اطلاق كردهاند و از باب تغليب مسيحيات را نيز شامل دانستهاند .
اين روايات به دانشمندان يهود و نصارى كه مسلمان شده بودند نظير كعبالاحبار، وهببنمنبه، تميمدارى و عبداللهبنسلام برمىگردد كه با تقرب به دربار خلفا توانستند انديشههاى خرافى خويش را در بين مسلمانان انتشار دهند و برخى صحابه خوش نام مانند ابن عباس هم در شرح و توضيح داستانهاى قرآن، به اين اشخاص مراجعه مىكردند و آنها كه فرصت را بسيار مغتنم مىديدند، انديشههاى خرافى خويش را كه برگرفته از تورات و انجيل تحريف شده بود، به عنوان حقايق الهى به جامعه القاء مىكردند .
علامه طباطبايى كه از معدود عالمان قرآن شناس و حديث پژوهى است كه با اين پديده شوم به شدت مقابله كرده است، بر اين باور است كه نفوذ اسرائيليات تا بدان پايه است كه كمتر مفسرى را مىتوان نشان داد كه در دام اين تلبيس شيطانى گرفتار نشده باشد و دليل آن را هم مىتوان اين گونه بيان داشت كه علاوه بر زيركى شيطنت آميز جاعلان حديث و هوشمندى آنها در جعل و نقل اسرائيليات ، خوش باورى و ساده انديشى گروهى از مفسران و محدثان نيز در رواج و شيوع آن بىتاثير نبوده است . زيرا آنها به دليل جامد فكرى و سطحى نگرى هر گونه حديثى را نقل كردند و بى چون و چرا پذيرفتند، بدون توجه به اين كه آن با صريح عقل و آيات محكم قرآنى مخالف استيانيست» [24].
به اعتقاد ايشان اخبارى كه به دستيهود در ميان اخبار ما جاى داده شد، چنان ماهرانه است كه از اخبار واقعى مسلمانان تمييز داده نمىشود» [25]. البته در موردى هم «هيچ نقاد با بصيرتى شك نمىكند در اين كه اين روايات از اسرائيلياتى است كه دست جاعلان حديث ، آن را در ميانه روايات ما وارد كرده است . براى اينكه با هيچ يك از موازين علمى و اصول مسلم دين سازگارى ندارد» [26].
در پايان اين بحثبه نقل دو نمونه از نقادى اسرائيليات در الميزان كه با موضوع مقال هم چندان بيگانه نيست، پرداخته مى شود:
1- 3) عصاى موسى عليه السلام
درباره حضرت موسى عليه السلام از جمله درباره عصاى آن حضرت به تفصيل در الميزان سخن گفته شده است . زيرا در روايات درباره اين عصا مطالب فراوانى نقل شده است كه به اعتقاد ايشان به هيچ وجه نمى تواند صحيح باشد .
از آن جمله مى نويسد: «در روايات عامه و خاصه آمده است كه عصاى حضرت موسى عليه السلام از درخت آس بهشتى بود . اين عصا در اختيار حضرت آدم قرار داشت و از او به شعيب و از شعيب به موسى رسيد .
از خصوصيات اين عصا آن بود كه در شب مى درخشيد و آن حضرت از آن در شب به عنوان چراغ استفاده مىكرد و روزها هر جا كه محتاج به غذا مىشد، آن را به زمين مىكوبيد كه بلافاصله روزىاش از دل زمين بيرون مى آمد و هر وقت كه موسى با آن سخن مىگفتبه زبان آمده، با او گفتگو مىكرد» .
البته بايد توجه داشت كه تا اين جاى روايت اگر از صحتسند بر خوردار باشد، محذور عقلى ندارد و قابل پذيرش خواهد بود .
اما محل ايراد ادامه روايت است كه علامه درباره چنين آورده است: «وقتى اژدها مىشد، فاصله بين دو طرف فك آن دوازده ذراع و به روايتى چهل ذراع و به روايت ديگر هشتاد ذراع بود و وقتى روى دم خود مى نشستبلندىاش تا يك مايل مىشد و در بعضى [روايات] ديگر آمده است كه وقتى دهن باز مىكرد، يك لب خود را به زمين و لب ديگرش را بر بام قصر فرعون مىگذاشت و در بعضى روايات آمده است كه وقتى بارگاه فرعون را بين دندانهايش جا داد، بر مردم حمله برد .
مردم براى فرار از آن چنان ازدحامى كردند كه 25 هزار نفر زير دست و پا تلف شدند . جثهاش آن قدر بزرگ بود كه يك شهر را پر مىكرد و در روايتى آمده است كه فرعون از ديدن آن چنان وحشت كرد كه جامه خود را آلوده ساخت و در بعضى از آن روايات آمده است كه ازآن به بعد تا وقتى كه زنده بود به مرض اسهال دچار بود و . . .» [27].
علامه پس از نقل مفصل اين روايات به نقد حكيمانه آن پرداخته، ضعف و سستى بسيارى از اين اوصاف عجيب و شگفت را روشن مىسازد [28].
2- 3) هاروت و ماروت
در تفسير آيه 102 سوره بقره پس از بحث مفصل و ژرف پيرامون دو فرشته الهى كه قرآن آن دو را به نامهاى هاروت و ماروت معرفى كرده، پس از نقل احاديثى از تفسير «الدرالمنثور» سيوطى، كه مدعى صحتسند آن روايات است، مىفرمايد: «بىترديد اين يك داستان خرافى است كه براى فرشتگان خدا ساختهاند; در حالى كه قرآن به پاكى و طهارت آنها از شرك و معصيت تصريح كرده است .
آن هم چنين شرك و معصيتشنيع،
يعنى بتپرستى و قتل و زنا و شرب خمر كه در طى اين روايات به آنها نسبت داده شده است . علاوه بر اين، آيا مضحك نيست، ستاره زهره را زن بدكار و مسخ شدهاى بپنداريم؟ ! با اين كه مىدانيم از نظر آفرينش و خلقت پاك است و خداوند هم به آن قسم ياد كرده است و فرموده: «الجوار الكنس (4) » [تكوير16] كه گفتهاند:
منظور ستارگان مريخ و مشترى و زهره و زحل و عطاردند . خلاصه اين داستان و داستانى كه در روايت قبل ذكر شده، مطابق افسانههايى است كه يهود درباره هاروت و ماروت مىگويند، بىشباهتبه خرافات يونانيان قديم درباره ستارگان و نجوم نيست .
از اينجا براى جويندگان دقيق روشن مىشود كه اين گونه احاديث كه در آن لغزشهايى به پيغمبران خدا نسبت داده شده، به بافتههاى يهود (اسرائيليات) آميخته است و اين خود مىرساند كه آنها در صدر اسلام نفوذ مرموز و عميقى در ميان محدثان داشتهاند و انواع مطالبى را كه مىخواستهاند، در احاديث آنان داخل كردهاند [29].
به اعتقاد علامه طباطبايى اگرچه اسرائيليات در بخشهاى وسيعى از معارف راه پيدا كرده است; ولى يكى از مهمترين قلمروهاى آن داستان پيامبران و سرگذشت امتها و اقوام پيشين است [30] و بيشتر اين روايات اسرائيلى به كعب الاحبار يهودى الاصل برمىگردد كه به هيچ وجه نبايد به آنها اعتنا كرد [31].
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
11- همان، 17/251
12- همان، 17/263- 262
13- همان، 17/268- 263
14- همان، 17/249
15- همان، 17/252- 251
16- همان، 17/324- 323
17- همان، 17/327
18- همان، 17/328- 327
19- همان، 13/597
20- همان، 13/598
21- همان، 13/574
22- همان، 13/574
23- همان، 13/600/599
24- پژوهشهاى قرآنى، ش 2، ص 163، نيز بنگريد: علىالاوسى، پيشين، ص 241 .
25- طباطبايى، پيشين، 12/165
26- همان، 14/103
27- همان، 8/310- 309
28- همان، 8/312
29- همان، 1/324
30- همان، 12/155
31- همان، 17/325
32- همان، 8/470
يکشنبه 28/5/1386 - 13:30
دعا و زیارت
الميزان و قصص پيامبران
از نگاه علامه طباطبايى در تفسير الميزان قصههاى قرآن حاوى حوادثى از گذشته است كه ذكر آنها مىتواند وسيله هدايت انسان باشد . به همين روى بسا قسمتهاى يك قصه در مواضع مختلف قرآن پراكنده شده است .
روش علامه در بيان داستانهاى قرآن چنين است كه آيات پراكنده مربوط را گردآورى مىكند و صورت كامل آنها را ارايه مىنمايد . نيز چنانچه در روايات اطلاعاتى درباره داستانها آمده باشد و با قرآن و عقل و طبع سليم مخالفتى نداشته باشد، نقل آنها را بىاشكال مىشمارد .
البته يادآور مىشود كه اين اخبار آحادند و جز در احكام حجيت ندارند، در ميان قصهها پارهاى اخبارخرافىواسرائيلى نيز از سوى مسلمانان يهودىالاصل مثل كعبالاحبار راه يافته است كه علامه نقل آنها را جايز نمىداند .
كليد واژهها: الميزان، قصص، اسرائيليات، احاديث، يوسف، سليمان، يونس، الياس، ايوب، خضر، عصاى موسى، هاروت و ماروت .
1) مقدمه
پيش از ورود در اصل بحث، بايد به اين نكته توجه كنيم كه از منظر الميزان، نگاه قرآن به داستان اعم از داستان پيامبران يا ديگران نگاه تفصيلى نيست .
از اين رو به هنگام نقل سرگذشت پيشينيان و داستان جوامع و اقوام گذشته، آنچه مايه هدايت انسان و لازمه پند پذيرى اوست ذكر مىشود، و از بسيارى امور كم اهميت كه هيچ تاثيرى در رشد و تعالى انسان ندارد، صرف نظر مىشود .
علامه طباطبايى خود درباره اين اصل قرآنى، كه برخاسته از حكمت لايزال الهى است، چنين مىفرمايد:
«روش كلام خداى تعالى در آنجا كه قصهها را مىسرايد، بر اين است كه به گزيدهها و نكات برجسته و مهمى از آنها كه در ايفاى غرض مؤثر است، اكتفا مىكند . بر اين اساس به امور خرد داستان نمىپردازد و از اول تا آخر داستان را حكايت نمىكند; نيز اوضاع و احوالى را كه مقارن با حدوث حادثه بوده، ذكر نمىنمايد .
جهتش هم خيلى روشن است; چون قرآن كريم، كتاب تاريخ و داستان سرايى نيست، بلكه كتاب هدايت است . اين نكته از واضح ترين نكاتى است كه شخص متدبر در داستانهاى آمده در كلام خدا درك مىكند .
مانند آياتى كه داستان اصحاب كهف و رقيم را بيان مىكند . . . در اين داستان ذكر نشده است كه اسامى آنان چه بوده؟ و پسران چه كسى و از چه فاميلى بودهاند؟ چگونه تربيت و نشو و نمايافته بودند؟ چه مشاغلى براى خود اختيار كرده بودند؟ در جامعه چه موقعيتى داشتند؟ در چه روزى قيام نموده و از مردم كناره جستند؟ اسم آن پادشاهى كه ايشان از ترس او فرار كردند چه بود؟ اسم آن شهر چه بوده؟ مردم آن شهر از چه قومى بودهاند؟ اسم آن سگ كه همراهى ايشان اختيار كرده چه بوده است؟ آيا سگ شكارى بوده يا سگ گله؟ چه رنگى داشته است؟ در حالى كه روايات با كمال خردبينى، از آنها و نيز ساير امورى كه در غرض خداى تعالى يعنى هدايتبشر هيچ مدخليتى ندارد، سخن گفتهاند» [1].
همچنين در بحث مفصلى در اين زمينه مىفرمايد:
«قرآن اصلا كتاب تاريخ نيست و منظورش از نقل داستان هاى خود، قصهسرايى مانند كتب تاريخ و بيان تاريخ و سرگذشت نيست; بلكه كلامى است الهى كه در قالب وحى ريخته شده و منظور آن هدايتخلق به سوى رضوان خدا و راههاى سلامت است .
به همين جهت هيچ قصهاى را با تمام جزئيات آن نقل نكرده و از هر داستان تنها آن نكاتى را نقل مىكند كه مايه عبرت و تامل و دقت استيا حكمت و موعظهاى را مىآموزاند و يا سودى ديگر از اين قبيل دارد . همچنان كه در داستان طالوت و جالوت، اين معنا كاملا به چشم مىخورد . در آغاز مىفرمايد:
«الم تر الى الملاء من بنى اسرائيل» [بقره246] آنگاه بقيه جزئيات را رها كرده و مىفرمايد: «و قال لهم نبيهم ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا . . .» [بقره 247]. باز بقيه مطالب را مسكوت گذاشته مىفرمايد: «و قال لهم نبيهم ان آية ملكه . . .» [بقره 248] ; آنگاه مىفرمايد: «فلما فصل طالوت . . . .» [بقره 249]، بعدا جزئيات مربوط به داود را رها نموده و مىفرمايد: «و لما برزوا لجالوت . . .» [بقره 250].
كاملا پيداست كه اگر مىخواست اين جملهها را به يكديگر متصل كند، داستانى طولانى مىشد .
اين نكته در تمامى داستانهايى كه در قرآن آمده، مشهود است و به يك يا دو داستان اختصاص ندارد، بلكه به طور كلى از هر داستان آن قسمت هاى برجستهاش را كه آموزنده حكمتى يا موعظهاى و يا سنت الهى جريان يافته در امتهاى گذشته است، نقل مىكند . همچنان كه اين معنا را در داستان حضرت يوسف عليهم السلام تذكر داده و مىفرمايد: «لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالباب» [يوسف 111]، [. . . از آنچه گفته آمد، به خوبى مىتوان به ديدگاه مؤلف فقيد الميزان درباره قصههاى قرآنى پى برد . روش علامه در آيات قصص همان روش تفسير قرآن به قرآن است .
كه در ساير آيات معمول كرده است . علامه در پارهاى موارد براى شرح و توضيح يك داستان قرآنى به آيات ناظر بر آن داستان استناد مىنمايد و آيات متعدد و پراكنده مربوط به آن راگردآورى كرده، از مجموع آنها قصه كاملى را ارايه مىدهد [2].
به اعتقاد ايشان اصل قرآن كريم است، و تاريخ يا روايت اگر با آيات قرآن موافق بود، يا لااقل با نصوص قطعى قرآن مخالفتى نداشت، قابل اعتنا و استناد خواهد بود و در غير اين صورت هيچ گونه اعتبار و ارزشى نخواهد داشت [3].
2) قصص انبياء در الميزان
علامه طباطبايى با ديدگاه مذكور به بررسى و نقل داستانهاى مربوطبه سرگذشت پيامبران گذشته پرداختهاند و آنجا كه لازم بوده است، به نقد و رد پارهاى مطالب كتب عهدين يا روايات ضعيف برخى از كتابهاى حديثى اقدام كردهاند . اينك به شرح و بررسى اجمالى بخشى از مباحث مربوط به سرگذشت پيامبران در الميزان مىپردازيم:
1- 2) حضرت يوسف عليه السلام
در بحث روايتى درباره داستان حضرت يوسف عليه السلام ، ضمن نقل روايتى از تفسير «الدرالمنثور» سيوطى، به نقل از مجاهد و عكرمه مىنويسد:
«جواب روايتسيوطى اين است كه علاوه بر اين كه يوسف عليه السلام همان طور كه قبلا اثبات شد، پيامبرى داراى مقام عصمت الهى بوده و عصمت او را از هر لغزش و گناهى حفظ مىكرد; به علاوه آن صفات بزرگى كه خداوند براى او ياد كرده و آن اخلاص و عبوديتى كه دربارهاش اثبات كرده، جاى هيچ ترديدى باقى نمىگذارد كه او پاك دامن تر و بلندمرتبه تر از آن بوده كه امثال اين پليدى ها را به وى نسبت دهند; مگر غير از اين است كه خداوند دربارهاش فرمود:
«او از بندگان مخلص ما بود؟» و «خود را به من و بندگى من اختصاص داد و من هم او را علم و حكمت دادم وتاويل احاديثش آموختم» .
نيز تصريح مىكند كهاو بندهاى صبور وشكور و پرهيزكار بود; به خدا خيانت نمىكرد; ظالم و جاهل نبود; از نيكوكاران بود; به حدى كه خداوند او را به پدر و جدش ملحق كرد .
آيا چنين مقاماتى رفيع و درجاتى عالى جز براى انسانى صاحب وجدان پاك و منزه در اركان ، صالح در اعمال، و مستقيم در احوال ميسر مىشود؟ يوسف در روايات كسى است كه به سوى معصيت گرايش يافته و بر انجام آن تصميم هم مىگيرد; آن هم معصيتى مثل زناى با زن شوهردار كه در دين خدا بدترين گناهان شمرده مىشود .
به كسى خيانت مىكند كه مدتها بالاترين خدمتها و احسان را به او و آبروى او كرده . . . . او نشانههايى را يكى پس از ديگرى از طرف خدا مىبيند; اما منصرف نمىشود و نداهايى را يكى پس از ديگرى مىشنود; ولى باز حيا نمىكند و دستبر نمىدارد تا آنجا كه به سينهاش بزنند و اژدهايى كه بزرگ تر از آن تصور نشود ببيند و ناگزير پا به فرار بگذارد .
چنين كسى جا دارد كه اصولا اسم انسان را از رويش بردارند; نه اين كه علاوه بر انسان شمردنش او را بر اريكه نبوت و سالتبنشانند و خداوند او را امين بر وحى خود نمايد و كليد دين خود را به دست او بسپارد، و علم و حكمتخود را به او اختصاص دهد و به امثال ابراهيم خليل ملحق سازد .
از كسانى كه چنين جعلياتى را مىپذيرند، هيچ بعيد نيست، كه به خاطر شمارى روايات مجهول، جد يوسف عليه السلام، يعنى حضرت ابراهيم عليه السلام و همسرش ساره را نيز متهم مىكنند . آرى چنين كسانى باكى ندارند از اينكه نبيره ابراهيم، يعنى يوسف را درباره همسر عزيز مصر متهم سازند . . . اين روايات و نظايرش را حشويه (1) و جبريه كه دينى جز دروغ بستن به خدا و انبيايش ندارند، جعل نموده و يا دنبالش را گرفتهاند» [4].
به اعتقاد ايشان پذيرش اين قبيل روايات كه به افسانه و خرافه شبيهتر است، عادت گروهى است كه در برابر هر حرفى كه اسم حديث و روايت داشته باشد، تسليماند .
اينها آن چنان نسبتبه حديث ركون و خضوع دارند كه حتى اگر بر خلاف صريح عقل و قرآن هم باشد مىپذيرند و احترام مىگذارند .
يهوديان وقتى اينها را ديدند، شمارى كفريات مخالف عقل و دين را به صورت روايات، در دهان آنان انداخته و به كلى حق و حقيقت را از يادشان برده، اذهانشان را از معارف حقيقى منصرف نمودند» [6].
2- 2) حضرت سليمان عليه السلام
همانگونه كه پيش از اين اشاره شد، علامه درباره سرگذشت پيامبران و اقوام گذشته به دو اصل اساسى اعتقاد دارد و در عمل نيز بدان پاى بند بوده است:
نخست اينكه يگانه مرجع قابل اعتماد در اين زمينهها قرآن است و تاريخ و روايات در صورت مخالفت نداشتن با قرآن قابل قبول خواهند بود .
ديگر اينكه آيات متعدد و پراكنده مربوط به يك داستان را كنار هم قرار مىدهد و از مجموع آنها يك قصه قرآنى مىپردازد .
يكى از آشكارترين مظاهر اين ديدگاه را مىتوان در داستان حضرت سليمان عليه السلام مشاهده كرد . ايشان در تفسير آيات اواسط سوره نمل در بحثى تحت عنوان «گفتارى پيرامون داستان سليمان عليه السلام» به بررسى اين داستان در قرآن، عهد عتيق و روايات به طور جداگانه مىپردازد و در ذيل عنوان «آنچه در قرآن از داستان او آمده» چنين مىنويسد:
«در قرآن كريم از سرگذشت آن جناب جز مقدارى مختصر نيامده است . اما دقت در همان مختصر، آدمى را به همه داستانهاى او و مظاهر خصيتشريفش راهنمايى مىكند» [7].
آنگاه آيات مربوط را ذيل هشت عنوان گردآورى كرده، مىنويسد:
«و ما شرحى را مربوط به يك يك اين هشت قسمت در ذيل آيات آوردهايم» [8].
سرانجام پس از بررسى اين موضوع در عهدين و روايات به عنوان جمعبندى نهايى اين گونه به اظهار نظر مىپردازد: «اخبارى كه در قصص آن جناب و مخصوصا در داستان هد هد و دنباله آن آمده، بيشترش مطالب عجيب و غريبى است كه حتى نظاير آن در اساطير و افسانههاى خرافى كمتر ديده مىشود .
مطالبى كه عقل سليم نمىتواند آن را بپذيرد و بلكه تاريخ قطعى هم آنها را تكذيب مىكند و بيشتر آنها مبالغههايى است كه از امثال كعب و وهب (يهودى الاصل) نقل شده است و اين قصهپردازان مبالعه را به جايى رساندهاند كه گفتهاند:
سليمان پادشاه همه موجودات زمين شد و هفتصد سال سلطنت كرد و تمامى موجودات زنده روى زمين از انس و جن ، و وحشى و طير لشكريانش بودند و او در پاى تختخود سيصد هزار كرسى نصب مىكرد كه روى هر كرسى يك پيغمبر مىنشست; بلكه هزاران پيمبر و صدها هزار نفر ازامراى انس و جن روى آنها مىنشستند و مىرفتند و مادر ملكه سبا از جن بوده و لذا پاهاى ملكه مانند پاى خران، سمدار بوده و به همينجهتبا جامه بلند خود آن را از مردم مىپوشاند، تا روزى كه دامن بالا زد تا وارد صرح شود، اين رازش فاش گرديد . در بيان شوكت اين ملكه مبالغه را به حدى رساندهاند كه گفتهاند:
در قلمرو كشور او چهارصد پادشاه سلطنت داشتند و هر پادشاهى را چهارصد هزار نظامىبوده و وى سيصد وزير داشته است كه مملكتش را اداره مىكردند و دوازده هزار سرلشكر داشته كه هر سرلشكرى دوازده هزار سرباز داشته است و همچنين از اين قبيل اخبار عجيب و غيرقابل قبولى كه در توجيه آن هيچ راهى نداريم مگر آنكه بگوييم از اخبار اسرائيليات است و بگذريم و اگر كسى بخواهد به آنها دستيابد، بايد به كتب جامع حديث چون «الدرالمنثور» و عرائس و بحار و نيز به تفاسير مطول مراجعه نمايد [9].
همچنين در بحث روايتى كه ذيل آيات سى تا چهل سوره ص آورده است، پس از نقل چند روايت درباره حضرت سليمان - كه از فرط زشتى، قلم را ياراى نقل آن نيست - چنين اظهار نظر مىفرمايد:
«در داستان حضرت سليمان عليه السلام [در روايات ابن عباس به نقل از كعب الاحبار] امورى روايت كردهاند كه هر خردمندى بايد ساحت انبيا را از آن امور منزه بداند و حتى از نقل آنها درباره انبيا شرم كند . . . اين همه مطالب بىپايه را خائنان و جاعلان در روايات داخل كرده و نبايد به آنها اعتنا كرد و اگر خواننده علاقهمند به ديدن آن روايت است، همهاش در تفسير «الدرالمنثور» سيوطى نقل شده، بدانجا مراجعه نمايد «[10].
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
پىنوشتها:
1) حشويه برخى از محدثين هستند كه حجيت عقل ضرورى را در قبال روايات باطل نموده و به هر روايت واحدى هر چند مخالف با برهان عقل باشد تمسك مىجويند و با چنين رواياتى حتى معارف يقينى را اثبات مىكنند . !» [5].
2) جز تو خدايى نيست . تو را منزه مىشمارم . به راستى من از ستمكاران بودم .
3) بندهاى از بندگان ما را يافتند كه به او از نزد خود رحمت دادهايم و دانش آموختهايم .
4) قسم به ستارگانى كه حركت مىكنند و پنهان مىشوند .
منابع
1- طباطبايى، سيد محمدحسين، چاپ بنياد علامه طباطبايى، چ 2، 1364 ش . الميزان، 13/493
2- على الاوسى، روش علامه طباطبايى در تفسير الميزان، ترجمه سيد حسين مير جليلى، سازمان تبليغات اسلامى، چ اول، 1370ص 197 .
3- همان، ص 241- 240
4- طباطبايى، پيشين
5- همان 8/470 .
6- همان، 11/209
7- همان، 15/570
8- همان 15/1/51
9- همان، 15/574- 573
10- همان، 17/327
يکشنبه 28/5/1386 - 13:28