مهدویت
یا غیاث المستغیثین
یا اباصالح المهدی "عج " ادرکنی
گلایهام ز دلی هست كه بی تو مضطر نیست
دو چشم بی هنری كه بدون تو، تَر نیست
گلایهام ز زبانی كه بی حیا گشته
و گوشها كه برای گناهها كَر نیست
گلایهام ز محبین مدعی چو من است
كه با زیادی ما، غربت تو كمتر نیست!
هزار داد زدیم ادعای حب تو را
به پیش تیغ ولی یك خبر ز حنجر نیست
همیشه بانگ بلا، هر زمان چو كرب و بلا
و اقتدای جوانیمان به اكبر نیست
عجیب نیست چرا پشت پردهای آقا
ز دشمنان چه بنالی چو دوست یاور نیست
اگر كه غیبتتان گشته است طولانی
گلایهام ز دلم هست كه بی تو مضطر نیست
"علی اکبر لطیفیان "
جمعه 15/7/1390 - 12:2
اهل بیت
اول خدا
روزی مأمون به حضرت رضا علیه السلام عرض کرد:«بهترین شعری را که درباره بردباری سرورده اید، برای من بخوانید!»
امام فرمود:
اذا کـان دونـی مـن بلیـت بجـهلـه **** ابیـت لنفـسـی ان تقابـل بالجـهـل
وان کـان مثلی فـی محلی من النهـی **** اخـذت بحـلمـی کـی اجـل عن المثـل
وان کنت ادنی منه فی الفضل والحجی **** عـرفـت لـه حـق الـتـقـدم والفضـل
ترجمه:
هرگاه گرفتار کار جاهلانهی کسی شوم، اگر او از من پستتر باشد، او را به نادانیاش وامیگذارم و به خود اجازه نمیدهم با سخنی ناآگاهانه با او مقابله کنم.
اگر از نظر عقل و درایت، همانند خودم باشد، با گذشت و بردباری با او رفتار میکنم تا از همردیفهای خود برتر شوم.
و اگر او را از خود، برتر دیدم، حق تقدم و برتری او را رعایت خواهم نمود.
منابع:
بحارالانوار، ج ۴۹، ص ۱۰۷، ح ۲. از عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۱۷۴- ۱۷۵.
منبع : گروه فرهنگی خورشید آل یاسین
پنج شنبه 14/7/1390 - 13:3
شهدا و دفاع مقدس
اول خدا
در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید ۱۶ ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت می کرد،گناهان یک روز او این ها بود:
۱- سجده نماز ظهر طولانی نبود
۲- زیاد خندیدم
۳- هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.
راوی در سطر آخر اضافه کرده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر ۱۶ ساله کوچکترم
منبع : وبلاگ : مرکز دارالاحکام
شنبه 9/7/1390 - 21:48
مهدویت
یا غیاث المستغیثین
یا اباصالح المهدی " عج " ادركنی
تا لنگ ظهر، ما همه خوابیم جمعه ها
از تخت خویش، روی نتابیم جمعه ها
بگذارمان به گوشه ای و دستمان نزن!
مانند خاك خورده كتابیم جمعه ها
شش روز هفته آب روانیم ـ جو به جو ـ
اینك مجویمان كه سرابیم جمعه ها
افتاده ایم كنجی ـ تعطیل و بی خیال ـ
بیزار از سوال و جوابیم جمعه ها
شش روز هفته ـ مثل فلان! ـ كار كرده ایم
بنشین! نرو! كجا بشتابیم جمعه ها؟
شش روز هفته در پی اینها دویده ایم
بشمارمان كه اهل حسابیم جمعه ها
شش روز هفته یكسره گردیده ایم تا
جایی برای خواب بیابیم جمعه ها
وقت غروب... آه، چه دلتنگ می شویم!
از فكر شنبه ها به عذابیم جمعه ها
ای یار غار! باز بیار آن تغار را!
تا بعد خواب كشك بسابیم جمعه ها
گفتند: صبح جمعه می آید امام عصر
تا لنگ ظهر، ما همه خوابیم جمعه ها!
"محمدمجتبی احمدی"
جمعه 8/7/1390 - 10:50
تبریک و تسلیت
اول خدا
خاتون شهر آینه هایی بزرگوار
زهرای شهر یثرب مایی بزرگوار
چشم ملک ندیده دمی سایه ی تو را
ناموس بارگاه خدایی بزرگوار
این قوم را به راه حقیقت کشانده ای
موسای بی عباوعصایی بزرگوار
بر شانه های باد،جحاز تو حمل شد
فرمانروای ملک صبایی بزرگوار
گم کرده ایم کعبه ی حاجات و آمدیم
نزد شما که قبله نمایی بزرگوار
من گریه می کنم که نگاهی کنی مرا
آری همیشه عقده گشایی بزرگوار
باران رحمت ازلی سهم مان شده
بی شک دلیل فیض شمایی بزرگوار
بانوی مهربان کدامین قبیله ای ؟
امشب بگو که اهل کجایی بزرگوار
خُلقت شبیه پیر کریم عشیره است
الحق ز نسل شیر خدایی بزرگوار
فهمیدم از شلوغی صحن و سرای تان
هر لحظه مامن فقرایی بزرگوار
فرقی نمی کند چقدر نذر می کنند!؟
باب المراد شاه و گدایی بزرگوار
اینجا مریض ها همگی خضر می شوند
سرچشمه ی حیات و بقایی بزرگوار
از لحن گریه کردن زوار واضح است
در قم،بقیع اهل بکایی بزرگوار
یادت نمی رود چه قراری گذاشتیم؟
محشر دم بهشت بیایی بزرگوار
" وحید قاسمی"
چهارشنبه 6/7/1390 - 19:16
آلبوم تصاویر
اول خدا
چهارشنبه 6/7/1390 - 11:43
شهدا و دفاع مقدس
اول خدا
به گزارش خبرنگار مهر در خرم آباد، برای دیدن «هوشنگ سواری» که این روزها همرزمهایش هم او را به سختی میشناسند. باید مرد راه بود و جادهای که ما را به نورآباد میبرد، جایی است که همه از جنگ یادگاری دارند تا بلوار وسط شهرشان پر باشد از عطر لالههای پرپر شدهای که این روزها کسی سراغشان را نمیگیرد.
قرار نبود که برویم؛ ولی نمیدانم چطور شد که راهی جاده شدیم. با خودم فکر میکردم که گفتن از این همه درد و رنج رزمندهای که مدال افتخار دهها ماه جبهه را دارد جز تلخکامی و ناباوری چه میتواند در خود داشته باشد ولی دیدیم که آنچه گفتنی است را باید گفت هرچند گوشی برای شنیدن نباشد.
خانهای که خانهای نیست ما را فرا می خواند...
کوچههای پیچ در پیچ نورآباد را پشت سر میگذاریم؛ جایی شبیه ته خط یا ته کوچه به جایی میرسیم که قرار بود برسیم. خانهای که خانهای نیست ما را فرا میخواند؛ برای وارد شدن به خرابهای که آن را خانه رزمنده و جانباز نورآبادی میخوانند اجازه میگیریم و وارد میشویم.
حیاط خانه را خاک و علفهای هرز گرفته است؛ آخر اینجا خانه نیست که بخواهیم از آن سراغ موزائیک و سنگ و باغچه بگیریم! اینجا دیوارهای آجری و کاهگلی زمینی را احاطه کردهاند تا شاید خرابهای شوند برای زندگی رزمنده و مادر نابینایش.
دروغ چرا؟! اولش کمی از وارد شدن در این خرابه و هم صحبتی با ساکنان آن حالمان گرفته شد. گفته بودند که چه چیزی ما را انتظار میکشد ولی فکر نمیکردیم آنچه گفته بودند اینقدر تلخ و سیاه باشد.
و چقدر دلم برای این دعاهای خالصانه میگیرد...
وارد خانه میشویم؛ دیوارهای خانه فروریختهاند و باد خنک این روزهای تابستان نورآباد فضای کوچک و محقر خانه را پر کرده است. پیرزن نابینا متوجه حضورمان میشود و از نام و نشانمان میپرسد.
بسیجی که از دوستان هوشنگ سواری است و واسطه تهیه این گزارش شده ما را به پیرزن معرفی میکند و شاید اولین نصیب ما از نگاه پیرزن نابینا دعاهای خیری است که برای مهمان ناخوانده و ناشناسش میکند و چقدر دلم برای این دعاهای خالصانه میگیرد.
پیرزن که میداند برای شنیدن چه آمده ایم شروع میکند به گفتن و گفتن...از اینکه در این خرابه هراس تابستان و زمستان دارد؛ از اینکه شبها که تنش نسیم خنک شهر سردسیر نورآباد را دوام نمیآورد و هنوز پهلوهایش درد میکند...از اینکه پیش آمده که چند هفتهای گرسنه باشد و چشم به راه همسایهای که برایشان نان بیاورد و کمی غذا...
حرفهای پیرزن مرا مبهوت و مات خود کرده؛ چیزی نمینویسم؛ دوست ندارم چیزی هم به خاطر بسپارم؛ او میگوید و حرفهایش که با زبان نورآبادی است از ذهنم عبور میکند و قلبم کمی درد میگیرد.
همکارم با تلنگری مرا به خود میآورد که ما برای گفتوگو با «هوشنگ سواری» آمدهایم و من با خود فکر میکنم رنج امروز این مادر و پسر درد مشترکی است از بی مهری روزگار و زمانه.
از سال 64 میگوید و جاده اهواز به خرمشهر
هوشنگ سواری که خوب میداند برای چه آمده ایم پرونده جانبازی و عکسهای دوران جنگش را روی زمین میریزد و شروع میکند به گفتن از روزهای جنگ و جنگ و جنگ.
از سال 64 میگوید و جاده اهواز به خرمشهر؛ میگوید که همانجا شیمیایی شده است. از مسمومیت با کنسروهای غنیمتی از جنگ میگوید و روزهایی که در بیمارستان بستری بوده است. یکی یکی نامه هایش را نشانمان میدهد. نامههایی که در آنها از هوشنگ سواری و سوابق روزهای جنگش سخن گفته شده است. از ترکشی که هنوز ردش را میتوان روی پیشانی و سرش گرفت.
«هوشنگ سواری» پروندهای دارد پر از شیمیایی و موج و ترکش ولی درصدی ندارد که بگوید از تن بیمارش چقدر برای دفاع از میهن خرج کرده است.
بسیجی میانسالی که ما را به خانه «سواری» آورده میگوید که «هوشنگ» را اینگونه نبینید. روزی برای خودش یلی بوده و یکی یکی عکسهایش را به نشانه اثبات حرفهایش نشانمان میدهد. و واقعا نگاه پرغرور نوجوانی که تیربار را به خود آویزان کرده، چقدر حرف دارد.
کاش من هم شهید میشدم....
«هوشنگ سواری» میگوید که برای تعیین درصد جانبازی 3 بار به کمیسیون رفته است و بارها پزشکان مسمومیت، شیمیایی شدن و ترکش خوردنش را تایید کردهاند. ولی چرا درصد نمیزنند خودش هم نمیداند.
یک بار با رئیس بنیاد شهید شهرستان سر موضوع درصد جانبازی بحثش شده و نتیجه این دعوا 45 روز زندان آن هم در ایام عید نوروز بوده است تا مادر پیرش روزها چشم انتظار پسرش روزگار را به سختی بگذراند.
از «هوشنگ سواری» راجع به روزهای جنگ میپرسیم و اینکه کدام عملیاتها بوده است. از عملیاتهای والفجر مقدماتی و رمضان میگوید و دوستانی که دیگر نیستند. اشک در چشم هایش حلقه میزند. عکس هایش را از سومار و طلائیه نشانمان میدهد. عکسی که در آن همرزمانش هم حضور دارند. میگوید همه شهید شدهاند الا من! کاهش من هم شهید میشدم و اینقدر زجر نمیکشیدم.
با انگشت در میان عکسها یکی از همرزمان شهیدش را نشان میدهد. میگوید که داشتیم با دوربین عراق را دید میزدیم که صدای خمپاره آمد و دیگر هیچ چیز نبود جز پیکر رفیقی که این روزها هنوز خوابش را میبینم.
با افتخار میگوید معاون سردار شهید رسول نادری بوده ام
خودش میگوید که در شبهای تنهایی اش فقط گریه میکند و به یاد آن روزهایی که صمیمیت بود حسرت میکشد. معاون گروهان بوده است. با افتخار میگوید معاون سردار شهید رسول نادری بوده ام و با انگشت در میان عکسها چهره شهید را نشانمان میدهد. خودش میگوید که در گروهان 12 نفر بودهاند و چندی قبل یکی از همرزمانش را دیده که او را با این چهره تکیده به یاد نیاورده است.
می گوئیم یکی از عکس هایش را در دستش بگیرد تا با گذشته اش مقایسه کنیم. عکس جوانی هایش را میگیرد و نشانمان میدهد و هر چقدر به خودمان فشار میآوریم نمیتوانیم باور کنیم که این «هوشنگ سواری» همان «هوشنگ سواری» دوران جبهه و جنگ است. جنگ او را پیر نکرده ولی بدعهدی زمانه موهایش را رنگ سفید زده تا باور دیروز و امروزش برایمان مشکل شود.
تمام اوقاتش را در خانه با عکسها و خاطرات دوران جنگش به سر میکند. میگوید روزی دهها قرص اعصاب را بالا میاندازد تا کمی اعصابش آرام بگیرد و بتواند ادامه بدهد. این هم یادگار جنگ و گلوله و خمپاره است. به خاطر بیماری اعصابش همسرش نتوانسته تحمل کند و رفته است. هنوز با نام شهید محمد مهدی یوسفی، شهید ولی عطایی و ... روزگار میگذراند.
وسط حرفهایش تا یادش نرفته از سرهنگ خزایی فرمانده قبلی سپاه شهرستان دلفان تشکر میکند. از اینکه برخی اوقات داروهایش را برایش میخریده و برای شنیدن حرف هایش میآمده است. میگوید الان دیگر کسی نیست که از او خبری بگیرد و همین هر روز بیشتر برای ادامه دادن ناامیدش میکند.
دعا کردم که خدا تنها پسرم را از جنگ سالم برگرداند...
مادرش که «هوشنگ» تنها فرزندش است وسط حرفهایش میپرد و با لهجه لری محلی میگوید: دعا کردم که خدا تنها پسرم را از جنگ سالم به من برساند ولی الان آنقدر قرص اعصاب خورده که دیوانه شده است.
از مادر پیری که آرزوی حج رفتن دارد و همه او را حج نرفته «حاج خانوم» صدا میکنند، در مورد پسرش میپرسم. از اعصاب خردیها و بیماری پسرش دلخور و ناراحت است. میگوید که اموراتش با مستمری کمیته امداد میگذرد و فطریه و کمک همسایهها و آشنایان!
با آب و تاب از جبهه رفتن هوشنگ میگوید. از اینکه چگونه فرار کرده و با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شده است. از همسر مرحومش که معتمد محل و آبادی بوده، حرف میزند و اینکه وقتی امام به رحمت خدا رفت، مراسم سوگواری در خانه آنها برپا شده و سالها پرچم عزا بر سر در خانهشان افراشته بوده است.
چشمهایش نمیبیند ولی سجادهاش را دم دستش گذاشته تا موقع نماز دنبالش نگردد. میگوید که نزدیکهای سحر بیدار میشود تا نمازش را بخواند. حاج خانوم سالهاست که با چشمهای نابینایش صبح را خوب میشناسد.
زبانمان برای حرف زدن کلامی نمییابد
از هیچ کسی گلایه نمیکند و همین متعجم میسازد. موقع رفتن از پسر و مادر میخواهیم عکس یادگاری بگیرند و آنها در ورودی خرابه شان رو به دوربین ما میایستند و بدون لبخند عکس یادگاری میگیرند.
از خرابه بیرون میآییم و در خانهای که خانه نیست را چفت میکنیم. از بالای دیوار هنوز مادر پیری که در کنار فرزندش نگاهشان به در خیره مانده را میتوانیم ببینیم. تنها ساعتی مهمان خانه رزمنده جانباز «هوشنگ سواری» بوده ایم ولی آنقدر خسته ایم که نای حرف زدن نداریم؛ شاید هم زبانمان برای حرف زدن کلامی نمییابد؛ شاید!
منبع : وبلاگ " دفاع مقدس "
سه شنبه 5/7/1390 - 22:3
دانستنی های علمی
اول خدا
موسسه فرهنگی هنری "هات پلات" وابسته به خانواده حسین پناهی با ارسال نمابری انتساب نوشته ای تحت عنوان وصیتنامه به حسین پناهی را تکذیب کرد.
در توضیح این موسسه آمده است، اخیرا مطلبی طنز تحت عنوان "نیم متر قبر مرا کمتر عمیق کنید" در برخی از سایت ها و روزنامه ها منتشر شد که هیچ ارتباطی با این هنرمند فقید ندارد. در این تکذیبیه آمده است وصیت نامه مذکور هیچ ارتباط و شباهتی به ساختار نوشتاری و ادبیات حسین پناهی ندارد و با مسبب اصلی انتشار آن برخود جدی و قانونی خواهد شد.
حسین پناهی آدم عجیب و غریبی نبود، او را به خاطر افکار فلسفی، معصومیت و تنهایی هایش دوست داریم. اینکه عده ای با سوءاستفاده از شخصیت هنری ایشان، احساسات دوستداران او را که کم هم نیستند به بازی بگیرند، در شان فرهنگ و هنر ما ایرانیان نیست.
با تشکر
آنا پناهی
منبع : وبلاگ " مرجع عاشقانه های شعر معاصر "
سه شنبه 5/7/1390 - 11:58
آلبوم تصاویر
اول خدا
هیچگاه داشته هایـت را دست کم نگیــر!!!..
منبع : وبلاگ " طلبه نسل سوم "
يکشنبه 3/7/1390 - 16:12
شعر و قطعات ادبی
اول خدا
صدای پاییز میآید
و باران و باد و برگهای زرد و سرخ
پاییز فصل بیامتداد رویاهاست!
منبع : وبلاگ " عکس های زیبا "
شنبه 2/7/1390 - 21:25